
وقتی میرویس یوسفی اعلام کرد که جنازهها در یک نقطه گذاشته شوند تا قطعنامه خوانده شود، جمعی از تظاهرکنندگان با خواندن قطعنامه مخالفت کردند و صدای اعتراض آنان موجی از مخالفت را در میان جمعیت نیز به راه انداخت. تصور این جمع آن بود که خواندن قطعنامه به معنای پایان تظاهرات است. برای این جمع استدلال شد که قطعنامه را به عنوان درخواست رسمی خود به حکومت میخوانیم؛ اما تا پاسخ خود را نگرفته ایم، این جا میمانیم و قطعنامه را نیز به تکرار بازخوانی میکنیم تا بالاخره صدای ما توسط ارگنشینان شنیده شود و به مطالبهی ما لبیک گویند.
وقتی قطعنامه برای بار اول خوانده شد، باز هم پاسخی از ارگ نگرفتیم. بعد از لحظاتی شعار و سخنان هشداردهنده و تحریککننده، کسانی که روبهروی موتر بلندگو بودند، درخواست کردند که قطعنامه باز هم با لحنی آرامتر و شمردهتر خوانده شود. من پیش از خواندن مجدد قطعنامه، خطاب به اشرف غنی گفتم که ما منتظریم به صورت زنده، از تلویزیون ملی افغانستان، اعلام کند که این حداقلترین خواست ملت را میشنود.
بعد از این حرف من صدای مردم با شعارهای «مرگ بر اشرف غنی»، و «اشرف غنی، استعفا، استعفا» بلند شد. این بار قطعنامه را اختصاصا به آدرس اشرف غنی خواندم. کلمات آن را شمرده شمرده ادا کردم. مردم ساکت و آرام گوش میدادند. وقتی اولین بند را خواندم، مردم با شعارهای بلند مرا همراهی کردند. وقتی چشمانم به جمعیت مردم افتید، تا چشم کار میکرد انسانهای مصمم و آگاهی را میدیدم که در یک حماسهی پرشکوهِ تاریخ کنار هم ایستاده بودند. زن و مرد، پیر و جوان. اینجا کنار ارگ بودیم. صدای ما در ارگ میپیچید. تابوتهای هفت قربانی روی دوش مردم عزادار و خشمگین حرکت میکرد. بیاعتنایی ارگ را نوعی تحقیر مردم میدانستم. ناگهان بغض تلخی بر گلویم پنجه انداخت. پیش از آن دهها فرد را دیده بودم که میگریستند. بر روح شهدا صلواتی گفتم و پردهای از اشک بر چشمانم فرو افتید. با گلوی بغضآلود گفتم: «اشرف غنی، قصاص این اشک را از تو خواهم گرفت. همچنان که قصاص خون فرخنده و رخشانه و تبسم را». در بخش دیگر از حرفهایم گفتم: «باور نمیکردم اشرف غنی که این قدر کر باشی. من با تو عهد دیگر بسته بودم. تو با من عهدی دیگر بسته بودی، اشرف غنی! … یادت است؟»… و دوباره به خواندن متن ادامه دادم.
وقتی خواندن قطعنامه به پایان میرسید، باقی سمندر گفت که خواهر شکریه تبسم آمده و میخواهد سخن بگوید. مایک را به دست او دادند. ناگهان صدای سوزناکی به هوا پیچید:«اشرف غنی، اگر حیا داری؛ اشرف غنی، اگر شرم داری؛ اشرف غنی، اگر درد داری؛ اشرف غنی، اگر غیرت داری؛ اشرف غنی، اگر وجدان داری؛ اشرف غنی، اگر ننگ داری؛ من خواهر شکریه استم. شکریه خواهر من است. اشرف غنی، اگر تو ننگ داری؛ اگر تو غیرت داری؛ اگر تو وجدان داری؛ اگر تو شخصیت داری؛ امروز بیا و جواب اینها را بده. ما خواهر خود را با گلوی بریده پیش تو آورده ایم. از ما نشرم؛ بیا برای ما احترام بگذار؛ اگر احترام ما را نمیگذاری، بیا احترام گلوی بریدهی خواهر ما را بگذار؛ بیا جواب ما را بده…» او صدا کرد: «اشرف غنی، ما جواب میخواهیم. اشرف غنی، ما بودیم که تو در ارگ نشستی. اشرف غنی، من بودم که برایت کمپاین کردم. اشرف غنی، ما همه فرخنده ایم، ما همه شکریه ایم. اشرف غنی، ما بودیم که به تو رأی دادیم. اشرف غنی، ما بودیم که تو را رییس جمهور کردیم؛ چرا صدای ما را نمیشنوی، بیغیرت؟!… اشرف غنی، اگر ما نباشیم، اگر مردم افغانستان نباشد، اگر پشتون و اوزبیک و تاجیک و هزاره نباشد، ما ببینیم که تو یک روز در ارگ زندگی میتوانی… مردم برخیزید، همه برخیزید، وقتی من برخیزم، وقتی تو برخیزی، همه بر میخیزد. آرام ننشینید. تا چه وقت گلوی ما را ببرند؟…»
یکی دیگر از بستگان قربانیان آمد و گفت: «اشرف غنی، خجالت بکش. ما به چه جرم هر روز سر بریده میشویم؟ ما به چه جرم هر روز در راه در امن و امان نیستیم؟ ما را هر روز گروگان میگیرند. پدر عزیز من نه ماه میشود که جنازهاش در همانجا مانده است و به ما تحویل نداده اند؛ حتا این بیغیرتها ثبت شهدا هم نکرده است. به هر دروازهای که میروم، مرا جواب میدهد که ما هیچکارهای نیستیم. ما به کجا برویم؟ اگر تو رییس جمهوری، اگر تو وجدان داری، اگر ایمان داری، اگر مسلمان استی، بیا جواب مردم را بگو. یا امنیت در سراسر افغانستان بیار یا استعفا بده. لعنت به این وجدانت!»
***
رفته رفته خشم و ناراحتی مردم افزایش مییافت و امکان مدیریت بر سخن و شعار کمتر میشد. هر کسی با یک سخن و یک شعار، آتشی را که شعلهور شده بود، تیزتر میکرد. ذهن من بیشتر از همه به فقدان مرجعیتی گیر مانده بود که پاشنهی آشیل تظاهرات تلقی میشد. فضای تبلیغاتی مانند موجی بر روی دریا نوسان داشت: از «فاشیسم قبیله» تا «تیکهدار قومی»، از سخن ضد امریکایی تا سخنی بر ضد اشرف غنی و عبدالله، از تهدید و اولتیماتوم تا فحش و دشنام و ابراز نفرت. هر عمل و سخنی که بروز میکرد، احساسات و واکنشهای مردم را بیشتر از پیش تحریک میکرد. معلوم نبود که اگر وضعیت از کنترل خارج شود و تقابل با ارگ به برخورد و تصادم جدی تبدیل شود، از این همه سخنگو و سخنران و اهل شعار و تهدید و اولتیماتوم چند نفر باقی خواهد ماند و چند نفر برای رسیدن به یک تصمیم و عمل معقول و سنجیده انعطاف نشان خواهد داد. پاسخی که به این سوالهای خود داشتم، مرا بیشتر از پیش نگران میساخت.
تا ساعت یک بعد از ظهر، هیچ واکنش و خبری از ارگ بیرون نیامد. صدایی در فاصلهی نزدیک ارگ ریاستجمهوری بلند شده بود که در تاریخ کشور سابقه نداشت. سکوت شکسته بود. ققنوسی از درون خاکستر سر بلند میکرد. صدها هزار فرد خشمگین برای اولین بار در دو قدمی ارگ به مصاف زمامداران خود ایستاده بودند. فضای میدان پشتونستان تا مرز خطرناکی ملتهب شده بود. هنوز معلوم نبود که صدای مردم در ارگ چه بازتابی دارد. حس میکردم نگرانیهایم رفته رفته به نوعی ترس و هراس تبدیل میشود. پیامدهای ناگوار بیتفاوتی و بیاعتنایی ارگ را وخیم و وحشتناک میدیدم. دستبرد افراد و حلقاتی که به صورت آگاهانه و سازمانیافته بخواهند از خشم و نفرت مردم استفاده کنند، بدترین احتمالی بود که به ذهن میرسید.
خادم حسین کریمی در بخشی از روایت خود در شرح لحظات و سخنانی که زمینهساز ورود تظاهرکنندگان به ادارهی امور ریاستجمهوری شد، مینویسد:«پس از حدود یک و نیم ساعت شعار دادن و سخنرانیهای متعدد، توجه جمعیت و سخنرانان به سکوت حکومت و نفرستادن هیأتی برای گفتوگو با معترضان جلب شد. در چندین نوبت، از ارگ خواسته شد تا هیأتی به میان جمعیت بفرستد. شایعهی آمدن جنرال دوستم به میان جمعیت و انتقال پیام حکومت در پاسخ به خواستههای معترضان، توجه مردم را به ارگ جلب کرده بود. مردم پس از حدود دو ساعت سر دادن شعارها با صدای بلند، خسته شده بودند و از نظر روانی، انتظار پاسخ و واکنش ارگ را داشتند. حوالی ساعت یک، وقتی توجه مردم به آمدن و نیامدن پیام و هیأت ریاستجمهوری جلب شده بود، ذوالفقار امید پشت بلندگو رفت.
متن سخنان او چنین بود:«مرگ بر طالبان ]جمعیت شعار او را تکرار کرد[. میخواهم دو کلمه خدمت شما تقدیم کنم. آقای اشرف غنی، کسی که ذرهای وجدان نداری. ]صدای جمعی: نداره، نداره، نداره[. تعهد کرده بودی که هزارهها را از زندان جغرافیایی نجات میدهی. چندین بار تکرار کردی؛ اما امروز به اثر دسیسهی تو، ناموس ما سر بریده میشود. ]صدای جمعیت: الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر، مرگ بر اشرف غنی…[. آقای اشرف غنی، باید بدانی که ما امروز اراده کردیم. ما امروز پاسخ میخواهیم. والله، به خدا قسم، اگر آمدیم، گلویت را میفشاریم. ]صدای جمعیت: الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر[.»
در این لحظه تعدادی از کسانی که کنار امید حضور داشتند، از جمله جواد سلطانی، عبدالرحمان رحمانی و سالم حسنی، احتمالا تلاش کردند میکروفون را از او بگیرند؛ ولی او به سخنانش ادامه داد:«… یادت باشد! وقتی که ما سکوت کردیم، بیغیرت نیستیم و پابند بعضی اصول و بعضی ارزشها بودیم که شاید شما به هوش بیایید؛ ولی به اثر دسیسه و سیاست … ]نعرهی تکبیر جمعیت صدایش را گم میکند[، قدم به قدم مورد دسیسه قرار میگیریم. هر بار حادثه میآفرینی؛ ولی امروز در این میدان ما نیت کردیم، ما اراده کردیم که مشخصا به درخواست و خواست این میلیونها انسان باید پاسخ مثبت بدهی. ]صدای جمعیت: الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر[. اشرف غنی، آخرین گپ، آخرین گپ! ما برای تو نیم ساعت وقت میدهیم… ]جمعیت تکبیرگویان هشدار او را تأیید میکند: نیم ساعت! نیم ساعت![»
در این لحظات، عبدالرحمان رحمانی و سلطانی که پشت سر ایستاده بودند، دست شان را بر شانهی امید گذاشتند و فشار دادند. رحمانی چیزی به گوش او گفت. وی ادامه داد: «اگر در این نیم ساعت، پاسخ مثبت ندادی، والله خودت میفهمی آخرت را. ]تکبیر بلند جمعیت[» (کوچهبازاریها، چاپ اول، صفحات ۱۶۰ و ۱۶۱)
***
اولتیماتوم ذوالفقار امید برایم تکاندهنده بود. از این که خادمحسین کریمی میگوید سلطانی یا رحمانی چیزی برای ذوالفقار امید گفتند یا نگفتند، چیزی نمیدانم. من هنوز روی بلندگوهایی نشسته بودم که پشت موتر نصب شده بود. مایک در پایین بود و میان افرادی که خود را کنار نردههای موتر محکم گرفته بودند، دست به دست میشد. هر کسی که مایک را در دست میگرفت، در مقام رهبر و فرمانده تظاهرات سخن میگفت. کسی در میان جمعیت نمیتوانست میان صداها تفکیک قایل شود. سخن ذوالفقار امید در هیچ بخشی از تدابیر اولیهی تظاهرات پیشبینی نشده بود. این جا هم کسی در مورد این سخن و اولتیماتوم بحث و بررسی نکرده بود؛ اما مردم از این نکته هیچ چیزی نمیدانستند. برای آنها موتر حامل بلندگو، موتر رهبران و پیشگامان تظاهرات بود و هر شعار و سخنی از این مقام، با استقبال و هیجان مردم مواجه میشد.
وقتی امید، ضربالاجلش را اعلام کرد، صدها هزار مشت به هوا رفت و صدها هزار پا به زمین کوبیده شد. گویی این لبیکی بود که جمعیت در حمایت رهبران خود ابراز میکردند. هنوز چند دقیقهای از این اولتیماتوم و شعارهای کوبندهی پس از آن نگذشته بود که موج مردم به سوی دروازهی ادارهی امور به حرکت افتاد.
خادم حسین کریمی، چشمدید خود از درون جمعیت را اینگونه شرح میدهد:«مخالفت و حیرت تعدادی از افراد از شنیدن هشدار به حکومت و اولتیماتوم امید که هرگز در مورد آن توافقی صورت نگرفته بود و حتا به عنوان یک احتمال در صورت به درازاکشیدن انتظار معترضان برای پاسخ ارگ ریاستجمهوری مطرح نشده بود، وضعیت نابسامان و آشفتهی حلقهی مدیریت راهپیمایی را به نمایش میگذاشت. آن افراد برای مشورت و مصلحت در بارهی احتمالها و «چه باید کردها» نمیتوانستند همدیگر را پیدا کنند و از سویی در بحبوحهی هیجان و احساسات اغوابرانگیزانهی دهها هزار معترض خشمگین، چنین هشیاری فکری عملا رخت بربسته بود.» (کوچهبازاریها، چاپ اول، ص ۱۶۲)
خادم حسین کریمی در توصیفی دیگر از موج حرکت مردم به سوی ادارهی امور مینویسد: پس از گذشت نیم ساعت، بخشی از جمعیت اولتیماتوم امید را جدی گرفتند. نخست دختران و سپس تعدادی از پسران جوان و در کل، دانشجویان، خود شان را از بقیهی معترضان در میدان جدا کردند و به دروازهی ادارهی امور ریاستجمهوری رساندند. دختری خوشسیما و میانهقد با لباسی تیره و یک منچه مویی که بر پیشانیاش ریخته بود، ایستاده بر موانع سمنتی میانهی جاده، مشتهای گرهکردهاش را به سمت دروازه شلیک میکرد و با صدای بلند شعار میداد و بقیهی دختران به صورت یکدست، پس از او، شعارش را تکرار میکردند: «ارگ، ارگ – مرگ، مرگ». تحت تأثیر آن جو هیجانانگیز، پسرهای جوانی که خود را به دروازه رسانده بودند، بر در بزرگ و آهنی مشت و لگد میزدند. دختر جوان شبیه رهبری جسور و بیتوجه به دستوپاگیریهای معمول مثل تلاش همیشگی دختران برای جمع کردن شال یا یقه و لباس هنگام تحرک، پس از هر بار فریاد زدن شعار، نفسی تازه میکرد و وقتی تکرار شعار از سوی جمعیت به پایان میرسید، دوباره با مشتهای گرهکرده، با آخرین قدرت، انگار همهی هوای انباشته در قفسهی سینهی خود را به بیرون میفرستاد: «ارگ، ارگ – مرگ، مرگ». (کوچهبازاریها، چاپ اول، صفحات ۱۶۲ و ۱۶۳)