دیویدبرگ رویکرد ویکتور وروم در مورد رهبری را تکوجهی قلمداد کرده و میگوید که او بیشتر از منظر خصوصیتهای فردی به مسألهی رهبری نگاه میکند. به نظر برگ، ویکتور وروم، چون بیشتر نقش فرد را در درون گروه مطالعه میکند و نشان میدهد که چگونه میتوان یک گروه موفق داشت، به جنبههای دیگر مفهوم رهبری کمتر تماس گرفته است.
دیوید برگ گفت: رهبری مانند مرغی نیست که در قفس نشسته باشد و شما او را در یک دنیای بسته بررسی کنید و با ذکر خصوصیتهای فردی، برای او راههای موفقیت را نشان دهید. رهبری با خصوصیتهای معین خود تنها میتواند با دیگران رابطه بگیرد؛ اما رهبری فراتر از رابطه ایجادکردن، جهتدادن و حرکت دادن مردم به سمت اهداف و خواستههای معین نیز است. او گفت: این که رهبران چگونه کسانی اند و چه میخواهند، در درجهی دوم اهمیت قرار میگیرد. سؤال مهم در مورد رهبران این است که چه میکنند و چه تأثیر و تغییری را در روابط اجتماعی و نظامیای که مردم در آن به سر میبرند، به وجود میآورند. به همین علت، مفهوم رهبری را هیچگاهی نمیتوان در کلیشههای ثابت تعریف کرد.
دیوید برگ، مفهوم رهبری را بیشتر از هر مفهوم دیگری تابع شرایط و زمینهها دانست و گفت: ارتباط رهبری با مردم و در نظرگرفتن مردم به عنوان مجموعه افرادی زنده و در حال تحول، رهبری را از مفهوم ایستایی و رکود جدا میکند. او گفت: رهبری از چنان سیالیتی برخوردار است که در جامعهای واحد میتوان مراحل و شرایط مختلفی را در نظر گرفت که مفهوم رهبری را دگرگون میکنند. به عقیدهی دیوید برگ، به هر میزانی که جامعه بتواند خصیصهی پویایی و انطباقپذیری با شرایط را در مفهوم رهبری خود تمثیل کند، به همان اندازه میتواند شاهد رشد و پیشرفت باشد و در مقابله با شرایط و زمینههای جدید دچار بنبست و رکود نشود.
دیوید برگ گفت: برای رهبری خصوصیتهای کلیشهای در نظر گرفتن و مطابق آن به تحلیل رهبری پرداختن در مباحث روانشناسی جالب تمام میشود؛ اما در واقعیتهای زندگی اجتماعی راهکشا بوده نمیتواند. او گفت: مثلا زمانی خصوصیت فردی رهبری در امریکا چهار چیز بود: قدبلند، سفیدپوست، مرد، روحیه و توان نظامیگری. کتابهای زیادی را میتوان از گذشته پیدا کرد که وقتی به ذکر خصوصیتهای رهبری میپرداختند، به این خصوصیتها اشاره داشتند و از همین منظر به تحلیل موفقیتها یا ناکامیهای افراد میپرداختند.
دیوید برگ در قسمت دیگری از مباحث، در پاسخ به سؤالی از ماروین ریس که رابطهی رهبری با موقعیت رهبری را پرسان کرد، گفت: مفهوم رهبری به هر حال، با واقعیت بالفعل سر و کار دارد. رهبران واقعی همان کسانی استند که در مرجعیت رهبری قرار دارند. از این منظر میتوان گفت که افراد دو گونه به این مرجعیت میرسند: کسانی که کار میکنند و با زحمت و تلاشهای مستمر خود به مقام رهبری میرسند و برخی دیگر، بدون این که خود شان کار خاصی کرده باشند، در مقام و موقعیت رهبری قرار میگیرند؛ اما او گفت که هیچ رهبری به طور تصادفی و خودبهخودی به مقام رهبری نمیرسد. زمینهها و شرایط از یکسو و میزان معینی از تلاش و کار فرد از سویی دیگر باعث میشود که وی در مقام رهبری قرار گیرد. دیوید برگ گفت: با وجود این که پذیرفتن این سخن برای کسانی که دنبال رهبری آیدیال استند، دشوار به نظر میرسد، واقعیت رهبری همین است. هیچ دیکتاتوری به طور تصادفی دیکتاتور نمیشود. باید خصوصیتهای معینی داشته باشد و باید کارهای معینی را انجام داده باشد که به مقامی برسد که بتواند دیکتاتوری خود را اِعمال و توجیه کند. هیتلر، برجستهترین نمونهی چنین رهبری است. در گذشته کسانی بودند که تلاش میکردند بگویند فلان و فلان عامل خاص باعث شد که هیتلر به قدرت برسد؛ اما اکنون بهتر است پدیدهی رهبری و دیکتاتوری هیتلر را از منظرهای مختلف نگاه کرد، از جمله میزان معین کاری که هیتلر انجام داد. دیوید برگ گفت: البته فراموش نکنید که اغلب دیکتاتوران افراد محبوبی در میان مردم بوده اند. اتفاقا در پارهای موارد محبوبیت مردمی برخی از دیکتاتورها به مراتب بیشتر از سایر رهبران بوده است با این که شماری از آنان منفورترین چهرههای تاریخ نیز بوده و دیکتاتوری خود را تنها با زور و فشار بر مردم تحمیل کرده اند.
آیا سیاستمداران همیشه دروغ میگویند؟
این سؤال هم نکتههای چالشبرانگیزی را مطرح کرد. هوارد دین، زمانی خود را کاندیدای ریاستجمهوری کرده بود. قضاوت او بعد از کاندیداتوریاش این بود که سیاستمداران در موقعیتهای بزرگتر ناگزیر میشوند دروغهای بزرگتر بگویند. دیویدبرگ این حرف هوارد دین را با این استدلال رد کرد که در آن تجربهای خاص به شکلی سادهلوحانه تعمیم یافته است. برگ گفت: بهتر است گفته شود که سیاستمداران الزاما همهی حقایق را نمیگویند، نه این که الزاماً دروغ میگویند. ریکاردو تیران برای تقویت استدلال دیویدبرگ مثالی از برخورد والدین با فرزندان شان داد و گفت: در بسیاری مواقع والدین لازم نمیبینند همهی حقایق را برای فرزندان شان افشا کنند که این امر ممکن است بر روحیه و رشد شان تأثیر منفی بگذارد، با آن که این حرف به معنای آن نیست که آنها الزاما دروغ میگویند.
نکتهای را که من داشتم و اندکی بحث را به خود مصروف کرد، وجههی دیگر این حرف بود که گویا کتمان حقایق الزاما به معنای دروغ گفتن نیست. استدلال من، با اشاره به مثالهای رهبری در جوامع عقبمانده، این بود که دروغ الزاما سخنی نیست که کاملا خلاف واقع باشد، گاهی وقتی واقعیتی کتمان میشود و به تمام معنی برای مردم ابلاغ نمیشود، خود به معنای آن است که واقعیت به طور مسخشده و ناقص به مردم انتقال یافته است. من گفتم: مثال برخورد والدین با فرزندان را که با مسائل مختلف دیگر از جمله پیوندهای عاطفی و علایق خونی و امثال آن ارتباط میگیرد، نباید به حوزهی روابط سیاسی بکشانیم که منافع، دیدگاهها و خواستههای مختلف را شامل میشود. صداقت و تعهد سیاستمداری که از رأی و رضایت مردم استفاده میکند تا کاری را انجام دهد؛ الزاما با صداقت و تعهد والدین نسبت به فرزندان شان قابل مقایسه نیست. تا مردم آگاه شوند که سیاستمدار برخی از حرف را گفته و برخی دیگر را کتمان کرده است، با صدها خساره و ضایعهی جبرانناپذیر مواجه میشوند که از لحاظ قانونی هیچ کسی را نمیتوان به خاطر آن مقصر دانست.
دیوید برگ در اینجا نکتههای تازهای را به میان کشید و گفت: این حرف درست است و به همین علت نباید از هیچ حرفی در دنیای سیاست و روابط اجتماعی به طور مطلق سخن گفت. او گفت: سیاستمداران وقتی در موقف نفوذ و تأثیرگذاری بالاتر قرار میگیرند، نشان میدهند که نسبت به دیگران از ساختمان مغزی پیچیدهتر و قدرتمندتری برخوردار اند و همین خصوصیت برای آنها اجازه میدهد که با احساسات و باورهای مردم بازیهای ظریفتر و پیچیدهتری انجام دهند. با این هم، او گفت که سیاستمداران ناگزیر نیستند همیشه همهی حقایق را برای مردم بگویند، ولی این به معنای آن نیست که مردم حق ندارند از همهی حقایق باخبر شوند. نقش رسانهها و مطبوعات در جوامع دموکراتیک از همین نظر برجسته میشود؛ یعنی رسانهها تلاش میکنند که حد اکثر حقایق ممکن را برای مردم افشا و به این ترتیب فرصت بازی سیاستمداران با احساسات و عواطف مردم را کمتر کنند.