
با داکتر عارفی دوباره برگشتیم به میلاد نور. ساعت نزدیک به دوی پس از چاشت بود. میلاد نور همچنان خالی به نظر میرسید. برخی از جوانان آمدند و با نگرانی یاد کردند که هیچ کسی نیست و هیچ کسی به مسؤولیتهای خود رسیدگی نمیکند. میگفتند جنازهها از غزنی حرکت کرده است؛ اما اینجا نه پوستری داریم و نه بنر یا موتری. تبلیغات هم صورت نگرفته بود. اعضای کمیتهی تدارکات در دسترس نبودند. کسی هم نبود که پول و هزینهی موتر یا تهیهی بنر و عکس را پرداخت کند.
داکتر عارفی گفت که مقداری پول از قومای خارج فرستاده شده و نزد «فلان شخص» است و باید از او گرفته شود. او اسم این شخص را برد؛ ولی من او را نمیشناختم و به یادم نمانده است که کی بود. از گفتههای عارفی معلوم بود که یکی از متنفذان جاغوری است. کسی آمد و اسم آن شخص را گرفت و گفت اجازه نمیدهد از پولی که نزد او هست، استفاده شود. «میگوید تا همه سهم خود را ندهند، او این پول را به کسی نمیدهد.» با لحن تلخ و ملامتگرانهای به داکتر عارفی گفتم که تصمیم گرفته اید شهدا را به کابل انتقال دهید؛ اما حالا حاضر نیستید برای تهیهی بلندگو و موتر تبلیغات پنج یا ده هزار افغانی بدهید؟
معلوم بود که داکتر عارفی نیز درمانده بود و چیزی برای گفتن و طرحی برای رفع مشکل نداشت. او از اساس هم با تمام طرح و برنامهای که روی دست بود، دلگرمی نداشت. نمیدانم به چه دلیلی خود را تا آن وقت در جمع نگه داشته بود. به نظر میرسید میان دو موضعی که در آن گیر افتاده بود، رنج میکشید: نه مخالفت با جوانانی را که به هر قیمت جنازهها را انتقال میدادند، به صلاح میدانست و نه دلکندن از محقق و وکیلان و بزرگان جاغوری را که تقریبا همه در صفِ واحد قرار گرفته بودند.
لحظهای به صورت سرپایی با برخی از جوانان صحبت کردیم. وضعیت قابل درک بود. باید از خیر اطلاعرسانی رسمی میگذشتیم. برای جوانانی که با ناراحتی منتظر یک تصمیم بودند، گفتم از تمام وسایل ارتباط فردی خود استفاده کنند و به مردم اطلاع دهند تا برای استقبال از شهدا آماده شوند. گفتم: مهم نیست کی همراهی میکند یا نمیکند. با هر امکانی که در اختیار داریم، حرکت میکنیم. به طور اضطراری تصمیم گرفتیم که جنازهها را از مسیر کمپنی – کوتهیسنگی انتقال ندهیم، بلکه از مسیر شهرک عرفانی به دشت برچی بیاوریم و از آنجا هم به مصلا. به این وسیله هم دست دولت را از ربودن جنازهها به چهارصد بستر اردو کوتاه میکنیم و هم فرصتی مییابیم که با انتقال جنازهها از مسیر برچی، برای تظاهرات فردا نیز تبلیغات کنیم. برای ناجی زنگ زدم. گفت: با جمعی از بچهها در راه است و به زودی به میلاد نور میرسند.
تماس دومم را با جواد سلطانی گرفتم. او در دانشگاه ابنسینا بود. گفت: درس دارد و با کاروان استقبال از شهدا همراهی نمیتواند. گفت: خبرهایی دارد که اطرافیان خلیلی و محقق با تمام توان تلاش دارد از انتقال جنازهها جلوگیری میکنند. گفت: دانش و صادق مدبر و جمع زیادی از وکیلان نیز در این تلاش شریک اند. گفت: حتا اگر جنازهها به کابل برسند، باز هم تلاش میکنند با استفاده از زور و امکانات دولتی آنها را در کنترل خود داشته باشند.
گفتم: تدابیری گرفته ایم که همهی این تلاشها دور زده شود. نقشهی مسیر انتقال جنازهها را برایش گفتم. تأیید کرد و گفت کار خوبی است. از او برای غیبت در درس دانشگاه اجازه خواستم. گفت: دانشگاه مهم نیست. به کار خود تان برسید. از تعلل و غیبت بزرگان جاغوری گفتم. با سخنی تلخ و دردمندانه گفت که به آنها تکیه نکنید؛ کاری نمیکنند؛ در پی معامله اند.
***
ساعت دو و نیم پس از چاشت «بزرگان ولایت غزنی» جمع شدند. باز هم مرا دعوت کردند که در جلسهی شان شرکت کنم. با داکتر عارفی یکجایی وارد اتاق جلسه شدیم. حدود بیست نفر یا بیشتر از آن نشسته بودند. حرف اصلی بر «تشییع» جنازهها بود و این که چه کسی سخنرانی کند و مراسم در کجا برگزار شود. من باری دیگر گفتم: بحث «تشییع» نیست، «تظاهرات» است. سخنرانی نیست، شعار است و طرح مطالبات. پیشنهاد کردم که به جای نشستن در اینجا، خوب است همه با هم به استقبال شهدا برویم.
جنرال مراد نگرانیهای امنیتی را گوشزد کرد؛ اما گفت که «من بهعنوان یک سرباز در خدمت مردم استم. هر کاری از دستم بر بیاید، دستور دهید که اجرا کنم.» رگههایی از یک ترس و ناراحتی پنهان در سیما و سخنان همه خوانده میشد. جنرال قاسمی، عرفانی و سجادی بیشتر از دیگران حرف زدند. در بخشی از گفتوگوها خالق آزاد وارد جلسه شد و با صدای بلند و خشمآگین گفت: جنازهها را حرکت داده اند و شما اینجا نشسته اید و حرف میزنید. یکی دیگر از جوانان نیز با لحنی ملامتگرانه خطاب به «بزرگان ولایت غزنی» گفت که این «جلسه و جلسهبازی» ختم شود تا «کمیتهها به کارهای خود رسیدگی کنند.»
معلوم بود که «بزرگان ولایت غزنی» نمیخواهند در کاری شرکت کنند که صلاحیت تصمیمگیری خود را در آن کمرنگ میدیدند. یکی خطاب به من گفت: وقتی تظاهرات میکنید، مسؤولیت آن را کی میگیرد؟ گفتم: همهی ما و شما. این تصمیم مال یک نفر و یک گروه نیست. همه تصمیم گرفته اند که جنازهها انتقال یابند. همه تصمیم گرفته اند تظاهرات میکنند. همه در مسؤولیتهای آن نیز سهیم اند. من هم یکی از اینهایم… از آنها خواستم که خوب است همه برای استقبال از شهدا حرکت کنیم.
کسی به صدای من لبیک نگفت. هیچ کسی حتا یک کلمه هم در تأیید یا رد آن بر زبان نیاورد. من اجازه گرفتم و از جلسه بیرون شدم. داکتر عارفی به نمایندگی از کمیتهی فرهنگی باقی ماند. وقتی از راهپلهها به طرف صحن میلاد نور پایین میشدم، گروهی از جوانان را دیدم که برگشته و منتظر تصمیم بعدی بودند. از صحن هوتل میلاد نور، باز هم برای اسدالله عرفانی زنگ زدم و پیشنهاد کردم که خوب است برای استقبال از شهدا بیرون شود. ظاهراً وی این پیشنهادم را نپذیرفت. تا چند لحظهی دیگر که آنجا بودیم، هیچ کسی از «بزرگان ولایت غزنی» یا مسؤولان احزاب، جریانهای سیاسی و وکیلان پارلمان برای استقبال از شهدا بیرون نیامدند. از «بزرگان و موسفیدان جاغوری» نیز کسی دیده نمیشد.
***
سه چهار نفر از جوانان کمیتهی اطلاعرسانی و تبلیغات آمدند و با رنگهایی پریده و حالتی خسته گفتند که بلندگو و موتر نیافته اند. برای آنها گفتیم که برای اطلاعرسانی و تبلیغات وقت زیادی نمانده است. هر فرد یک رسانه شود و از طریق فیسبوک و وایبر و تماسهای فردی کار اطلاعرسانی را تمام کنند. گفتیم: هر تعداد افرادی که آماده شدند، حرکت میکنیم و از مسیر راه هر که با ما یکجا شد، به استقبال جنازهها میرویم.
جوانانی که در صحن میلاد نور گرد آمده بودند، در واقع اولین هستهی عملیاتی تظاهرات را تشکیل میدادند. برای همه ابلاغ شد که جنازهها را از مسیر شهرک عرفانی میآوریم و در هر جایی که احساس کردیم نیروهای امنیتی با زور تلاش میکنند جنازهها را بربایند، زنجیرهای از نیروهای انسانی تشکیل دهیم و جنازهها را به جز مصلا به هیچ جای دیگری نمیبریم.
حدود پانزده تا بیست دقیقه در صحن میلاد نور پا به پا شدیم. هنوز امیدوار بودیم که «بزرگان ولایت غزنی» بیرون بیایند و با ما یکجا شوند. برخلاف انتظار، هیچ کسی بیرون نیامد: یک وکیل، یک قوماندان، یک موسفید، یک حاجی یا کربلایی به جمع ما ملحق نشد. از کمیتههای ششگانه خبری نبود. افرادی بودند که به این یا آن کمیته تعلق داشتند؛ اما کسی از رییس یا مرجع مسؤول خود چیزی نمیدانست. از کمیتهی تدارکات کسی را نمیشد پیدا کرد. از کمیتهی روابط حتا یک نفر هم وجود نداشت. فرد و یا مرجعی که مسؤولیت کلان این برنامهی عظیم را بر عهده گیرد، به چشم نمیخورد. عکسی نبود که روی شیشهی موترهای استقبال از شهدا نصب شود. تکهای نبود که موتر با آن سیاهپوش شود. شعاری نبود که حد اقل نشان دهد این جمع میروند از کاروان شهدا استقبال میکنند. غریبی موج میزد. بیچارگی با تمام وزنش بر فضا سنگینی میکرد.
کسانی بودند که شایعهی تصمیم قطعی دولت برای انتقال شهدا به سردخانهی چهارصد بستر اردو را بر زبان میراندند. به صراحت میگفتند که دولت آخرین تلاش خود را میکند تا شهدا از اختیار مردم بیرون شود. میگفتند طرح اصلی دولت و سران احزاب، به همراهی عدهای از متنفذان محل این است که جنازهها به هر قیمت ممکن دوباره به جاغوری انتقال یابد. یکی گفت: «شهدای جلریز را هم اجازه ندادند. برای دولت این قضیه خیلی مهم است!» صدایی از میان جمعیت بلند شد و گفت: «این شایعهها را دامن نزنید. بر پدر شان لعنت که هر طرحی دارند. ما جنازهها را میآریم و تظاهرات میکنیم و میبریم تا پیش ارگ. اگر ما را هم کشتند بگذار بکشند.» این صدا افرادی را که خواسته یا ناخواسته نگرانی خلق میکردند، ساکت کرد.
در همین لحظه خبر حرکت جنازهها از غزنی با صدای بلند به گوش همه رسید: جنازهها حرکت کرده اند. این صدا از رضا آگاه و ذکی دریابی بود. گفتند: معاون ولایت غزنی نیز تأیید کرده که صلیب سرخ جنازهها را همراهی میکند. لحظهای بعد بچههایی که جنازهها را همراهی میکردند، تماس گرفتند و گفتند که موترها از کوتل روضه عبور کرده است و در حال نزدیک شدن به چشمهی سالار است.
این خبر انرژی و هیجانی وصفناپذیری در فضا پخش کرد. من هم اعلام کردم که به جای ایستادن در اینجا بهتر است به سوی میدانشهر حرکت کنیم. گفتم: هر کسی موتر تونس یا کاستری اجاره کند و کرایهی آن را خود ما پرداخت میکنیم. یکی گفت: عکس و پوستر نداریم. گفته شد که هر چه در اختیار تان بود، بگیرید و روی شیشهها نصب کنید. مهم نیست. میرویم و جنازهها را میآوریم. یکی جیغ زد و گفت: تکهی سیاه هم اگر باشد کفایت میکند. ایستاد نشویم!
***
موترها حرکت کردند. سالم حسنی جلوتر رفت تا تعدادی از عکسهای «تبسم» را در یک عکاسخانهی مسیر راه آماده کند تا بر روی شیشههای موترها نصب شود. با او قرار گذاشتیم که نارسیده به سرک عرفانی برای یک لحظه توقف میکنیم تا عکسها و تکهها را روی موترها نصب کنیم. هر کسی که آنجا بود، در حد یک فرمانده یا یک مسؤول ستاد عمل میکرد. سرعت عمل بالا گرفته بود: هر طرحی که مطرح میشد، به سرعت تبادله میشد و با اندک اصلاحیه و تعدیل، به مرحلهی اجرا میرسید. ظرفیت مدنی و فرهنگی جامعه هیچگاهی به این مرحله از شکوفایی نرسیده بود.
گفته شد که برخی از فعالان مدنی از مسیر کوتهیسنگی و کمپنی رفته و تا نزدیکیهای ارغندی رسیده اند. با آنها رابطه برقرار شد که توقف کنند تا کاروان ما به هم ملحق شود. با افرادی که از غزنی همراه با شهدا حرکت کرده بودند، نیز تماس برقرار شد. گفتند شهدا تا یک ساعت دیگر به میدانشهر میرسد. زمان سرعت گرفته بود. حوالی ساعت چهار عصر از گولایی مهتابقلعه به راه افتادیم: چیزی در حدود پنج یا شش موتر!