
(روایت پایانی از جنبش تبسم)
از آن روز، از آن رویداد بزرگ، سه سال و ده ماه میگذرد. این یادداشت من نیمهی ماه سنبله است، سال ۱۳۹۸٫ قیام تبسم روز بیستم عقرب بود، سال ۱۳۹۴٫ یادداشتهای من از قیام تبسم با همین شماره پایان مییابد. از صبحگاه هجدهم عقرب که با تکانهای از تبسم یک دختر کوچک، شکریهی نهساله، به راه افتادم، تا امروز که هجدهم سنبله است، راه زیادی را پیش آمده ایم. شش ماه بعد از قیام تبسم، به جنبش روشنایی رسیدیم. یادداشتهای من از رویداد جنبش روشنایی، یادداشتها و برداشتهایی نه از یک زمان کوتاه دو روزه که برقآسا آمد و رفت، بلکه از حدود چهار ماه آزگار اند که تلخی و شیرینیهای آن به وسعتی به مراتب فراتر از قیام تبسم اثر گذاشت و جامعه را از بنیاد زیر و رو کرد. برای پرداختن به آن یادداشتها و برداشتها، شاید به وقفهای ضرورت داشته باشیم که صورت بازنگری و پرداخت آن روایت را متفاوتتر میسازد.
جنبش روشنایی ادامه و تتمهی قیام تبسم بود؛ اما تجربههایی که در جنبش روشنایی فراهم شد، با تجربههای ناشی از قیام تبسم، هم از لحاظ شکل و هم از لحاظ محتوا، فرق بارزی داشت. پایان دلدقیهای قیام تبسم تنها به برخوردهای اشرفغنی و محقق گره خورد؛ اما پایان دلدقیهای جنبش روشنایی، در عمق خاطرههای میلیونها انسان، با زخم و خون و درد و عاطفهی صدها قربانی و بازماندههای آنان، رخنه کرده است. گاهی که به تصویرهای ذهنی خود از تاریخ چهل سال اخیر برگشت میکنم، شباهتهای نزدیکی میان اثرات ماندگار جنبش روشنایی با حادثهی افشار مییابم و حس میکنم که هر دوی این رویداد برای هزارهها و تعیین نسبت آنان با محیط و افراد و واقعیتهای ماحول آنان، با دگرگونیهای عمیقی همراه بود. رویداد افشار هزارهها را زیر و رو کرد و نظام باورهای آنان را در پارادایم جدیدی به حرکت انداخت. رویداد جنبش روشنایی را نیز مشحون از اثراتی میبینم که نظام باورها و الگوهای رفتاری هزارهها را شدیدا متحول ساخته است. رویداد افشار، هزارهها را با دین و مذهب و اعتقادات و موضعگیریهای سیاسی و زبان و ادبیات و نسبتهای جدیدی به تاریخ آورد. رویداد جنبش روشنایی نیز در انفجاری که روز دوم اسد، در میدان روشنایی دهمزنگ اتفاق افتاد، همه چیز را در ماحول زندگی هزارهها منفجر ساخت: دین، سیاست، فرهنگ، مناسبات، الگوهای رهبری، تعیین نسبت با محیط و جامعه و جهان، چهرهها، زبان، عواطف، انتظارات، توقعات و همه چیز هزارهها دگرگون شد.
تفاوت جنبش روشنایی با رویداد افشار، تفاوتی ناشی از گذر زمان است. یک ربع قرن در شتاب حوادثی که زمان ما انگیخته است، زمان زیادی است. جامعهی بستهی دوران جنگهای داخلی و فرقهبندیهای قومی، به جامعهی بازِ دوران استقرارِ حکومت قانون و دموکراسی و روابط مدنیِ شهروندی تحول کرده است. به همین دلیل، اگر رهبری مزاری توانست ممثل درس و آگاهی هزاره از رویداد افشار باشد و این خط هم در جریان جنگ و هم بعد از آن با همین نشانهها دوام کند، جنبش روشنایی به تمثیلی از رهبری متفاوت در جامعهی باز و با الگوهای مدنی و دموکراتیک نیاز داشت که هنوز برای پاسخ آن به درنگ جدی نیاز داریم. مزاری و همنسلان او، اهل درک زمان و زمانهی خود بودند. با جنبش روشنایی، این چلنج در برابر نسل جدید جامعهی ما قد افراشت که پاسخ شان برای سوال زمان و زمانهی آنان چه خواهد بود. پاسخ مزاری و همنسلان او بعد از افشار، رویای بزرگی را در ذهن نسلهای بعدی هزاره زنده کرد که اوجگیری آن با مرگ مزاری و شکست مقاومت غرب کابل در یک خط بلند ادامه یافت. به همین ترتیب، قیام تبسم نیز رویای حرکت و قیام، نه تنها در میان هزارهها، بلکه در میان همهی شهروندان افغانستان را جان بخشید؛ اما با جنبش روشنایی، این رویا نه تنها در میان هزارهها، بلکه در میان سایر شهروندان افغانستان به یک بنبست دشوار مواجه شد. معمای این تفاوت نیز بازخوانی جنبش روشنایی را از قیام تبسم متفاوتتر نشان میدهد.
***
روایت من از قیام تبسم، اولین قطرههای «اشکی» اند که «بر گونهی سخن» جاری شدند. تلاش کردم در این روایت، چشمدیدها و برداشتهایم را با شمارش لحظهها و نشانههایی که در برابرم ظاهر شدند، مرور کنم. روایت من، تنها یک زاویه از این قیام را بازتاب میبخشد: همان زاویهای که در کادر نگاه من قرار گرفته بود. هر فردی که در قیام تبسم حضور داشته است، راوی بااعتبار این قیام از زاویهای دیگر است. دوست دارم این سنت – سنت روایتگری – در میان همنسلان ما عام شود. من در بازنویسی یادداشتها و برداشتهای خود باری دیگر به اهمیت «دفتر تأملهای روزانه» پی بردم که آن را تقریبا به صورت مداوم برای دانشآموزانم توصیه میکنم. «دفتر تأملهای روزانه» دفتر پیوند خود ما با لحظههای زودگذری است که در آن زندگی میکنیم و با خوانش این دفتر، لحظههای زودگذر زمان خود را به تاریخ آیندگان خود تبدیل میکنیم.
با مرور «دفتر تأملهای روزانه» ام، قیام تبسم را باز هم نشانهای یافتم از جوهرهی عظیم و پرثمری که در نهاد جامعه و نسل ما وجود دارد. باورم این است که این جوهره ته نکشیده و نابود نشده است. در قیام تبسم، ظاهرا به هیچ یک از مطالبات خود که در قطعنامهی تظاهرات درج شده بود، دست نیافتیم و هیچ یک از آن مطالبات برآورده نشد:امنیت تأمین نشد. در آخرین مورد، صمد امیری، کادر فعال حقوق بشر، روز سهشنبه، ۱۲ سنبلهی ۱۳۹۸، در مسیر راه جلریز ربوده شد و روز پنجشنبه، ۱۴ سنبلهی ۱۳۹۸، پیکر تیربارانشدهاش را به خانوادهاش، به ملت افغانستان و به انسانیت داغدار این سرزمین، تسلیم دادند. جلریز در کمربند امنیتی کابل قرار دارد و سالها پس از بریدهشدن گلوی تبسم، هنوز هم برای میلیونها انسانی که در این مسیر رفت و آمد دارند، گلوگاه مرگ است. طالب در این گلوگاه، سر میبرد و گردن میزند و حنجرهها را سلاخی میکند.
ولایت جاغوری یا غزنی باختری ایجاد نشد و خون و مرگ و نفرت و تبعیض و تعصب هنوز هم هدیهی دوقلوهای «جمهوری اسلامی» و «امارت اسلامی» برای صدها هزار باشندهی مالستان و جاغوری و قرهباغ و ناور و جغتو و خواجهعمری است. در مسیر رفت و آمد به این مناطق نیز همهروزه شاهد مرگ و قتل و ربوده شدن انسان این سرزمینیم که گویا هیچ یک از اریکهداران «جمهوری اسلامی» و «امارت اسلامی» به ارزشِ «بودن» شان وقعی نمیگذارد.
چهار سال بعد از قتل شکریه تبسم، هیچ انتقام یا بازخواستی از هیچ دشنهبهدست طالب و داعش صورت نگرفت، بلکه هزاران تن دیگر بعد از تبسم نیز در شهر و مسیر راه و روستای خود، طعمهی گرگان آدمخوار سرزمین ما شدند. دست طالبان حالا تا مرکز شهرها و تا عمق روستاهای کشور ما داخل شده است.
تبسم در تپهای در کابل دفن نشد و از ایجاد بنای یادبود او به عنوان خاطره و تذکری برای شهروندان دردمند کشورش جلوگیری شد. او را با بردن از کابل، خاموشانه در دامرده به خاک سپردند و خاموشانه به حاشیهی تاریخ تحویل دادند. بعد از آن روز، کسی از پدر و مادر و خواهر و برادر تبسم خبری نگرفت تا درد آنها را با سینههای یک ملت تقسیم کند.
… اما، و صد اما، این همهی ماجرا نبود.
***
پس از قیام تبسم، سوال سنگین، سوال عبور از وضعیت پرهزینهای شد که زمامداران سیاسی کشور را در برابر هر شهروند آگاه و مدنی ملت ما قرار داد. اشرفغنی احمدزی، تنها یک فرصت را از خود به عنوان زعیم و سکاندارِ نشسته در ارگ نگرفت، بلکه با لحن و صدای تهدیدآمیز خود، ظرفیت مدنی یک نسل را در آستانهی یک حرکت بزرگ ملی و انسانی آن به محاق برد. او در برابر تعبیرات «ولسمشر» و «زعیم» و «تولواک» و «سرقوماندان اعلای قوای مسلح» و «رییس جمهور منتخب» مانند بتوارههای ذهنیِ به میراثمانده از یک تاریخِ مملو از نفرت و جهالت و بیخردی سجده کرد؛ اما از احترام به صدا و خواسته و شعور و عواطف میلیونها انسان هموطن خود غافل ماند.
فردای قیام تبسم، در هر گوشه و کنار کشور، گلوی بریدهی تبسم به صدا آمد. در جلالآباد و هلمند و زابل و هرات و قندهار و فراه و بدخشان و تخار و مزار و بامیان و دایکندی و پروان مردم برخاستند و فریاد کشیدند که «ما همه شکریه ایم»، «ما همه تبسمیم»، «ما همه هزاره ایم»، «ما عدالت میخواهیم»، «ما انسانیت میخواهیم»، … اشرفغنی در برابر هیچ یک از این صداها با حرمت و اعتبارِ یک زمامدار مدنی و باسواد و آگاه برخورد نکرد. اشرفغنی، لای دیوارههای ارگ، خود را در حصار این بتکدهی شرمانگیز، از فرصتی محروم کرد که میتوانست به یک آزادی، یک رهایی، یک فصل پرشکوه تاریخ جدید کشور مبدل شود. او با گیرماندن در برابر بتهای ذهنی خود، از صدای اهانتآمیز و فاقد ادب و حرمتِ محقق بیشتر از صدای عزتبخش میلیونها تن از مردم خود به وسوسه افتاد. او از منظرهی پرشکوهِ حمل تابوت تبسم بر شانهی هموطن سیکهـ و هندوی خود غفلت کرد، او لطف دستان گرهخوردهی زن و مرد پشتون و تاجیک و هزاره و اوزبیک و نورستانی و بلوچ را در دو قدمی ارگ حس نکرد، او عظمت خیزش مردم خود از گوشه و کنار کشور را در زیر سیاهجامهگی و سیاهاندیشی داعش و طالب ندید، … او با سبکی و سبکمغزی درون مقبرهای خزید که اسم آن «ارگ» بود؛ اما در واقع نمادی بود از «مرگ» هر چه «انسانیت» و «عزت» و «شعور» و «خرد» و «کرامت» است. اشرفغنی در قیام تبسم، از لحاظ اخلاقی شکست خورد؛ هرچند از لحاظ سیاسی نیش پیروزی خود را با انگشتان تهدیدآمیز به چشم مردم فرو برد.
***
فردای قیام تبسم، فردای متفاوتی بود. از آسمان باران میبارید؛ اما در دلهای میلیونها تن از شهروندان افغانستان حسرت فردایی نیش میزد که در زیر نگاه نفرتآلود محقق و اشرفغنی به تمسخر گرفته شده بود. اشرفغنی از فردای قیام تبسم دهانش را بست و چشمانش را به پستوی ارگ به جستوجو انداخت؛ اما محقق، برعکس، از فردای قیام تبسم، درون همان کوچهپسکوچههایی به راه افتاد که در آن «کوچهبازاریها» را طعنه و دشنام داده بود و تکههای تن شهدای مردمش را با تعبیر «توتههای گوشت قصابی» روی خاشاک و لجن انداخته بود و حرمت قربانیان پرزخم مردمش را با تعبیرات عفن و آگنده از بیادبی و بیحرمتی به خاک زده بود.
محقق در فردای قیام تبسم اعلامیه داد، یکی پیهم در پردهی تلویزیونها ظاهر شد، صفحات فیسبوک خود را پر کرد از عکس و دیدار و دستبوسی و توجیه… اما هیچکدام نتوانست پاسخی به یک سخن سادهی فرزانه سروری باشد که فردای قیام تبسم در رسانهها انعکاس کرد و محقق را در برابر سوال میلیونها انسان در داخل و خارج کشور قرار داد.
به نظر میرسد سخنان فرزانه، این خواهر کوچک و دردمند تبسم، هم نتیجهی قیام تبسم، و هم حامل پیامی بود که از آن دختر گلوبریده به تاریخ سپرده شد. ترجیح میدهم این سخن را به عنوان تتمهی «اشکی بر گونهی سخن» از سلسلهی روایتهای خود در «قیام تبسم» نقل کنم و با این سخن، بر تبسم و نقش اعجازگونهاش در تاریخ جدید کشور سلام دهم:«به نام و یاد خدا و با سلام خدمت تمام ملت افغانستان.
امروز اینجا جمع شده ایم همهی ما به خاطر این که نشان دهیم شعور ما نسبت به گذشته بسیار بالاتر رفته، و یک بار دیگر به رهبران خود مان که شاید تا حالا در غفلت بودند و شاید در خواب بودند و شاید هم خود شان را به خواب زده اند، میخواهیم خاطرنشان کنیم که ملت نمرده و شما پاسخگو استید در برابر ما. اگر هر کاری میکنید ما امروز از شما سوال میکنیم و شما باید جواب خود را برای ما داشته باشید.
همچنان به عنوان قشر جدید و نسل جدید این سرزمین، من میخواهم بگویم که امروز انسانیت را من قشنگ میفهمم. من به خاطر انسانیت آمده ام. درد من درد هزاره بودنم تنها نیست که من بگویم فقط از هزاره کشته شده است؛ نه، فراتر از هزاره، یک انسان کشته شده، گلوی یک انسان بریده میشود و رهبران ما میآیند به تظاهراتکنندهها و به مردم خودش با بسیار بیشرمی میگوید که اینها ولگردهای خیابانی استند. من میخواهم بپرسم همین ولگردهای خیابانی که امروز شما میگویید کیها استند؟ همینها هستند که شما هستید. اگر قرار باشد انسانها خود شان را فراموش کنند، یاد تان باشد فواره چون بلند گردد، سرنگون گردد. ظلم اگر زیاد شد – که شده هم – اگر فواره از این بیشتر بلند شد، این شاید نهایت فواره باشد، بترسید از آن روزی که مردم به خشم بیاید و این فواره را سرنگون کند. آن وقت دیگر جلو راه مردم و صدای مردم را هیچ قدرتی دیگر گرفته نمیتواند. شما نمونههایش را دارید. گاندی، نلسون ماندلا، اینها کسانی بودند که مردم را به دور خود شان جمع کردند نه که به قدرت بچسپند و همیشه بگویند که مردم ولگردهای خیابانی استند.
من از آقای محقق شدیدا این سوال را مطرح میکنم: من که به عنوان یک دختر استم و فراتر از آن یک انسان استم، وقتی یک همنوعم، یک انسان کشته میشود، گلویش بریده میشود، حق فریادزدن ندارم؟ … و تو با چه شعوری به من این گپ را میگویی که تو ولگرد خیابانی استی؟ قرار باشد من ولگرد خیابانی باشم، آقای محقق، تو کی استی؟»