(تأملی بر پست اسد بودا و کمنتهای برخی از کاربران فیسبوکی – قسمت سوم)
محمد رفیعی (Mohamad Rafie) از ویانای اتریش و ذکی میرزایی (Zaki Mirzaie) از آدلاید استرالیا، در سخنانی که به همدیگر پاس دادند، پای جواد سلطانی را هم به میان کشیدند. رفیعی خطاب به بودا گفت: «به جای مخاطب قرار دادن رویش خوب است به رفیقتان سلطانی سفارش کنید که بیشتر از این رویش را خرد و از دید مردم نیندازد.» و میرزایی با تکهای که پراند، گفت: «سلطانی نان را به نرخ روز میزند. بگذارید که مشغول …. باشد.»
محمد رفیعی، از همراهان سازمان نصر و حزب وحدت بود. حالا رفته است به ویانا و مثل اکثر پناهجویان دیگر، تاکسیرانی میکند تا زندگی خود و خانوادهاش را تأمین کند و گاهی که از پشت فرمان تاکسی فارغ میشود، از رنج و گاهی از شیرینی خاطرههایش میگوید. درد و رنج افغانستان و مردمش همچنان در رگهای رفیعی شور میزند. در جنبش روشنایی سهم فعال گرفت و سخنان و خطابیههای سوزناکی به آدرسهای زیادی ایراد کرد. در پروفایل فیسبوک خود نیز عکسی از بابه مزاری دارد که نشان از تعلق خاطرش به این خط و این راه است.
راز درشتی سخن رفیعی در برابر جواد سلطانی را نمیدانم؛ اما میدانم که تصورش از نقش سلطانی در «اشکی بر گونهی سخن» درست نیست. برعکسِ برداشت او، جواد سلطانی، از اولین کسانی بود که هم اندکی پس از «قیام تبسم» که میخواستم روایتم را بنویسم، مخالفت کرد و هم وقتی تصمیم خود مبنی بر روایت این دو رویداد در «صبح کابل» را برایش گفتم، تأکید کرد که زمانش نرسیده است. حتا گفت: «خوب است همهی آنها را یکجایی به شکل کتاب منتشر کن.» من توصیهی اول سلطانی را پذیرفتم و روایت «قیام تبسم» را نشر نکردم؛ اما این بار دلایلی داشتم که هر چند برایش مقبول نیفتاد، به صورت جدی مخالفت هم نکرد.
من برای سلطانی اعتنای زیادی قایلم. او استادم است و در بسیاری از مسایل سیاسی و اجتماعی دیدگاه ما زودتر به اشتراک میرسد. شاید موضع سیاسی ما در پارهای از مسایل یکی نباشد و خیلی هم فاصله داشته باشد؛ اما دریافتها و برداشتهایم را بهعنوان یک کار دانشجویی به صورت مستمر با او در میان میگذارم؛ از او مشوره میگیرم؛ از او میپرسم و در ختم روز، اگر با او همراه میشوم یا نمیشوم، دلیلی بر پایان اثرگذاریهای متقابل خود بر همدیگر نمییابم.
ذکی میرزایی، برعکس رفیعی، از کسانی است که قصهی متفاوتی دارد. زاویهی نگاه او با رفیعی یکی نیست؛ اما از پست اسد بودا و کمنت رفیعی برای یک تصفیهحساب دیگر سود جسته است. من حرفهای او و محسن زردادی و سه کاربر دیگر به نام لکی باقر و جمعهخان احسانی را حاوی نکتههای مشترکی میبینم که در بخش بعدی تأملهایم به آنها خواهم پرداخت.
عجالتاً بگویم که در برداشت من پست اسد بودا و کمنتهای علی ندام، صابر عرفانی و رفیعی با آنچه میرزایی و زردادی و احسانی و امثال آنها مینویسند، یکی نیست. به همین دلیل، لحن و پیام این آقایان از زاویههای متفاوتی بیان میشود که هر دسته به زبان و ادبیات دیگری تعلق دارد و حساب دیگری را برای سخنگفتن و گفتوگو کردن باز میکند.
***
محسن زردادی (Mohsin Zardadi) نوشت:«رویش مطابق به نرخ روز نان میخورد. امروز جامعهی ما جامعه ماتمزده است و رویش باید روضه بخواند. فردا که جامعه دیسکوتیکا شد، رویش از همه خوبتر خواهد رقصید. نیرنگ و فریب در خون و پوست هر ملا و نیمچه ملا با آموزش اسلام عجین شده است. و مکرو مکرالله ان الله خیرالماکرین، را فراموش نکن !!»
محسن زردادی را زیاد نمیشناسم؛ اما معنای نیش و کنایههای او در برابر دین و مذهب و ملا و روضه و قرآن و جهاد و بابه مزاری و مقاومت غرب کابل را درک میکنم؛ همچنان که همانندی تعبیرات او در «نان به نرخ روز خوردن» را با ذکی میرزایی معنادار مییابم.
به همین ترتیب، جناب (Ľúçķy Baqir) با نقابی که در صفحهی مجازی بر صورت خود کشیده است، زهری از یک خاطرهی تلخ گذشته را در سخنانش میریزد و میگوید:
«از آنجايی كه به حافظه دارم، عزيز رويش با همين مختهسراییاش در باب حادثهي افشار ٢٠ سال پيش معروف شد و روايتهايی از اين برههي وحشتناك تاريخ داشت، شايد اين بار با همين روضهخوانيهاي متعددش در مسألهی دهمزنگ ميخواهد رنگ شخصيتش را تعميم بخشد!»
آقای جمعهخان احسانی (Jomakhan Ehsani) تحصیلکردهی المصطفا از قم نوشت:«رویش تلاش دارد خدا و خورما را با هم داشته باشد؛ ولی نمیشود. کافیست به نتیجهی انتخابات کابل نظر اندازیم اگرکار رویش اثربخش بود باید هر دانشآموزی اعضای فامیل را متقاعد میکرد که رأی به رویش چه اثرات و برکات دارد و دهنکجی اولیای شاگردان و شاگردان نشان داد که رویش دستش به هیچ جایی بند نیست.»
ظاهراً همهی این حرفها در بستری گفته میشوند که اسد بودا با پست فیسبوکی خود فراهم کرده و برای دیگران کد داده است. تأمل بر این کدگذاریها و کمنتهای فیسبوکی مجالی میدهند تا لبههایی دیگر از «اشکی بر گونهی سخن» نمایان شوند و حکایتهای دیگری در حاشیهی آن مورد بازخوانی قرار گیرند. قسمت مهمی از آموزش من در «امپاورمنت» توجه به کدها و نشانهها در فهم زبان و اندیشه و سیاست و تعامل قدرت یا تقابل قدرت است که هم در روایت «قیام تبسم» و «جنبش روشنایی» مبنای کار من است و هم در مرور کردن واکنشها و نقد و نظرهایی که پیرامون این روایت صورت میگیرند.
***
قبلاً گفتم که سخنان اسد بودا و کمنتهایی که کاربران خاصی در پای سخن او نوشتند، نمونههایی از تصویری جدیتر در قضاوتهاییاند که گاهی به نام جامعه و از آدرس جامعه صورت میگیرند. این قضاوتها باید مورد درنگ قرار گیرند. البته گروهی از افراد در هر جامعه و در هر زمان مصداق همان سخن قرآن اند که میگوید «مَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ.» به او کار داشته باشی یا کار نداشته باشی، پارس میکند و دندان میگیرد.
این گروه از افراد به گونهای ظاهر میشوند که گویی خدا و آدم و دین و باور و خرد و اندیشه و انسان و جامعه و زن و مرد و ملا و روشنفکر و همه کس و همه چیز بدهکار اینهایند و در برابرشان سرخمی دارند که اینها هر چه بر زبانشان آمد بگویند و با هوچیگری و لاتیگری، هرگونه فساد و هرزگی خود را هدیهی بلارقیب خود بر دیگران قلمداد کنند. این افراد ضرورت دارند که گاهی سر به گریبان فرو برند و به همان اندازه که به خود و طعنهکاریهای خود ارج میگذارند، به رنج و درد و خون آدمهای دیگر نیز وقعی قایل شوند. صفحهی شخصی این افراد اگر پر باشد از سکس و بدمستی و بدزبانی، مال خود آنهاست؛ اما وقتی از این صفحه به هر چه و هر که دلشان خواست تف میاندازند، نباید توقع داشته باشند که هیچ کسی هیچگاهی مچشان را نگیرد و آنها را روی پای شان نگاه نکند. بالاخره، اگر در این دنیا نیم بلست جایی برای امثال میرزایی و زردادی و صابر عرفانی و شیخ احسانی وجود دارد، نیم بلستی دیگر برای کسانی دیگر نیز وجود دارد که از آن حراست کنند و پاس آن را داشته باشند.
سخنگفتن از امتیازات ویژهی آدمی است؛ اما پاسخگویی در برابر سخن نیز آدمی را از هرگونه صدایی که حنجرهاش قد دهد، مصؤون میکند. این است که حکمای قدیم میگفتند «مراقب زبان تان باشید.» فیسبوک و پستهای فیسبوکی و کمنتنویسی در فیسبوک سهولت خوبی است؛ اما سخن آدمی را نیز بهعنوان جلوهای از «بودن» آدمی به ثبت میرساند. گویی آدمی در زمان ما «قیامت» و «محشر» خود را در فیسبوک تجربه میکند.
***
از اشارههای خاص که بگذریم، یکی از حرفهایی که هم در این کمنتها و هم در زبان برخی از کاربران فیسبوکی دیگر مطرح میشود، این است که من در روایت خود «من» میگویم و گویا یک امر جمعی را مصادرهی فردی میکنم. این نقد قابل درکی است و نیاز دارد مورد تأمل قرار گیرد.
قبلا گفتهام که چرا اسم این روایتها را «اشکی بر گونهی سخن» گذاشتهام و چرا در آنها از چشمدیدها و برداشتهای فردی خود روایت میکنم و با تعبیری که به تکرار بازگو میشود، «من» «من» میگویم. پاسخ و توضیح من ساده است: آنچه من میگویم «روایت» است؛ روایتی از چشمدید و سرگذشت یک فرد. «من» نگویم چه بگویم؟ اگر «ما» بگویم، مگر کسی نمیپرسد که کدام «ما»؟ و چرا حرف خودت را به اسم «ما» قالب میکنی؟
من هم در «قیام تبسم» و هم در «جنبش روشنایی» به صورت فردی شرکت کردم. نمایندهی هیچ گروه و دسته و «ما»یی نبودم که بعدا حرفم را به نام آنها ثبت کنم. من در واقع یکی از هزاران فردی بودم که آمده و در این دو جنبش بزرگ اجتماعی سهم گرفته بودند. حالا هم که قرار شده است روایت کنم، از سهم همین فرد میگویم و از برداشتی که در کادر نگاه او بهعنوان یک فرد صورت گرفته است. دیگران بگویند که در کجا به سهم فردی آنها عامدانه و آگاهانه جفا کردهام؛ در کجا کار و سخن کسی دیگر را به نام خود جا زدهام؛ در کجا واقعیتی را وارونه و دروغ جلوه داده ام. اینگونه برخورد کردن، روایت مرا تکمیل میکند. مثلاً خادمحسین کریمی در مورد نقش من در برابر ارگ برداشتی دارد که میگوید قبل از خواندن قطعنامه خطاب به اشرف غنی سخنانی گفتم که جنبهی شخصی داشت.
این برداشت و روایت یک «من» است به نام «خادمحسین کریمی.» اگر من آمدم و گفتم که خطابیهی من در مورد تاریخ و ارگ و اشرف غنی بعد از خواندن قطعنامه و درست در موقعی بود که جمعیت به سوی ادارهی امور به حرکت افتاده بود، روایتی از یک «من» دیگر دارم که در کنار خادمحسین کریمی، حضور داشت. من برای شرح هر یک از رویدادها و دلیلی که برای سخنان و رفتارهای خاصی در یک بخش داشتم، در جایش توضیح خواهم داد؛ اما یادآوری این نکته برای آن است که ببینیم برداشتهای فردی چگونه میتوانند کنار هم قرار گیرند تا روایتی کاملتر و جامعتر فراهم شود. من هم بسیاری از کدگذاریها را از حافظه یا یادداشتهایی مینویسم که ممکن است برخی از آنها ساعاتی بعدتر و یا حتا روزهایی بعدتر از حادثه ثبت شده باشند. شاید هم این کدگذاریها از لحاظ زمان یا استناد خود به جا یا فردی خاص اشتباه باشند. همهی این موارد «فردی» بودن روایت را نشان میدهند و مجال اصلاح شدن و کاملشدن آنها را بازگو میکنند.
«من» گفتن و فردی بودن روایت، عیب آن نیست. واقعیتها را وارونه روایت کردن عیب است. من هنوز هم معتقدم که جای روایتهای فردی در حافظهی تاریخی جامعهی ما خالیست. افراد را بگذاریم روایت کنند؛ بگذاریم «من» بگویند؛ بگذاریم سنت «من» گفتن را در جامعه نهادینه کنند تا از فاجعهای که اکثراً ریشه در قربانی شدن «من» دارد، جلوگیری کنیم. قیام تبسم و جنبش روشنایی در باور من، قیام و جنبش «من»هایی بود که دیگر حاضر نبودند «ما»ی گنگ و تعریفناشدهای را به نام هویت خود قالب کنند. معتقدم که قیام تبسم و جنبش روشنایی اولین نشانهی بارز خروج نسل جدید جامعهی ما از لاک گلهای و گروهی و ورود به وادی فردی بود. این تحول هم آسیبپذیری نسل جدید جامعه را بیشتر ساخته است و هم، در صورتی که آگاهانه مدیریت شود، گامهای آغازین جامعه به سوی زندگی باثبات و مدنی را نوید میدهد. من در روایت خود از قیام تبسم و جنبش روشنایی، در پی اثبات کردن همین فرض خواهم بود.