
(تأملی بر پست اسد بودا و کمنتهای برخی از کاربران فیسبوکی – قسمت چهارم)
اسد بودا گفت که روایت من صبغهی «روضهخوانی» دارد و عنوان «اشکی بر گونهی سخن» نوعی «مختهسرایی» و «ماتمفروشی» است. این تعبیر او نیز بنمایهای شد برای بازشدن لبهایی زیاد برای گفتن حرفهایی از همین دست؛ اما ببینیم که کدام «روضه» و کدام «مخته» و کدام «ماتم» و کدام «اشک» و برای چه؟
قبلاً گفتهام که قیام تبسم و جنبش روشنایی را تازهترین مورد از رویدادهایی در جامعه میدانم که هم در سطح و هم در عمق خود با زخم و خون عجین بود؛ رویداد اول با زخم و خون هفت گروگان بیپناه که سه تنشان زن بود و یکی از این سه تن هم دختر نهسالهای که اسمش «شکریه» بود و تاریخش به نام «تبسمِ خونین» او ثبت شد. این یک تراژیدی بود؛ درد جانسوزی که زخم افشار و ۲۳ سنبله و غرب کابل و مزار و یکاولنگ و شمالی و کندیپشت و قزلآباد را بر من و نسل من تازه کرد و من روایت این تراژیدی را «اشکی بر گونهی سخن» نام گذاشتم؛ چون چیزی غیر از اشک و درد نمیتوانست سنگینی وزن آن را تمثیل کند.
رویداد دوم جنبش روشنایی بود؛ حرکتی با اشتراک میلیونها انسان که بالاخره در نیمهی یک روز در میدان روشنایی، در دهمزنگ، با انفجار و دود و باروت و نفرت، به هوا رفت. سنگینی این لحظه بر دوش من، باز هم سنگینی یک تاریخ بود که تا آنجا، در آن نقطه در دهمزنگ، کش خورده بود. در شامگاه آن روز، من به خود میپیچیدم. من تن زخمخوردهی صدها پارهی تاریخ و خاطرهام را با خود حمل میکردم. روایت این تراژیدی نیز با هیچ چیزی غیر از «اشکی بر گونهی سخن» قابل بیان نیست. حد اقل من نمیتوانم در لای این زخم و خون، چیزی جز اشک و ماتم و درد جانکاه یک نسل را سراغ کنم.
***
من یک معلمم. کارم در «اشکی بر گونهی سخن» روایت یک فاجعه است؛ روایت یک زندگی که با فاجعه رنگ گرفته است. رنگ فاجعه در زندگی فردی من تاریخی به درازای چهار دهه دارد. اکنون این فاجعه را برای اسد روایت میکنم تا زردادی و میرزایی و احسانی بشنوند و از آن آگاه شوند.
زندگی من زندگی تلخی بوده است. در این زندگی من از لای صخرههای بلند با چهار دست و پای کودکانه لیز خوردهام تا جایی برای بند ماندن خود پیدا کنم. درست در همان زمانی که محسن زردادی با زرادخانههای ارتش سرخ مرا تعقیب میکرد تا از پاره پاره کردن تن و خرد کردن استخوانم بدمستیهای درون هیلیکوپتر و میگ و سوی خود را اشباع کند. من آن زمان «ارتجاع» و «نوکر امپریالیست» بودم و زردادی «انقلابی» و «پاسدار انقلاب دورانساز ثور.»
در این زندگی من دست و پای بستهی مزاری را پیش رویم دیدهام و بر خود لرزیدهام. این شهادت و لرزیدن من در زمانی بوده است که امثال ذکی میرزایی برای شیخ محسنی و سایر دشنهبهدستان روی سر من سینه میزدند و نقاشی میکردند و پوستر میساختند و بر مرگ و ماتم من و مادر و خواهر و برادرم طعنه میفروختند. من روایتگر همین زندگیام که سهمش برای میرزایی طعنهای بر من و قربانیان همراه من بود. من خون روی پردهی چشمم را پاک میکردم و او با رنگ سرخ بر گونه و ریش محسنی برس میکشید؛ همچنان که امروز بر فراز تپهای در آدلاید ایستاده است و بیباکانه بر من و همنسلان مجروحم طعنهی خوشبختیهای خود در دامان «لیبرالیسم» و «شیطان بزرگ» را پاش میدهد.
من از زندگی خود و همنسلان خود روایت میکنم؛ چون روایت را دعوتی به تفکر میدانم. من روایت میکنم؛ چون معتقدم تفکری که ریشههایش در روایت باشد، آدمی را به خود باز میآورد و از جلف شدن و کوچک و حقیر و ذلیل شدن و بدزبان شدن و شماتتگر شدن و طعنهزن شدن و هتاک شدن بیرون میکشد و کمک میکند تا نفسهای آدمی را در وجود و نگاه خود احترام کند.
من روایت میکنم؛ اما میدانم که درک این روایت کار آسانی نیست. جان دردآشنایی میخواهد که آن را درک کند. به یاد دارم که خدا هم در قرآن با تلخی یاد کرده بود که «این مردم را چه شده است که سخن نمیفهمند؟!» من از امثال میرزایی و محسن زردادی و شیخ جمعهخان احسانی توقع ندارم که اهل درک باشند؛ اما وقتی لب به طعن و شماتت باز میکنند، حق میدانم که لحظهای آنها را به درنگ و تأمل دعوت کنم تا خیلی هم به غفلت گیر نیفتند. اگر حفیظالله امین و ترکی و محسنی بتوانند مایهی مباهات و تفاخر باشند، روایت کردن از درد قربانیان شیادیهای تاریخ نیز مخاطبی مییابد که دستی روی سینهی میرزایی و زردادی و احسانی و امثالشان بگذارد تا از آدلاید و بیلاروس و قم بر زخم تن قربانیان کابل و زابل و افشار و دهمزنگ تف نیندازند و جان و خون و حرمت آدمی را آنقدر هم بیپناه حساب نکنند.
من روایت میکنم و مخاطبم در این روایت نیز کسی است که اهل درک روایت باشد. آن که بدمستی را تفکر عنوان کند و در عالم بدمستی بر درد و رنج انسان نیشخند زند، اهل درک روایت نیست. کسی که روایت میکند، از درد و زخم انسان قصه میگوید. هر که قصه میکند جان آدمی را تکه تکه بر کلمات خود بار میکند تا بگوید که چگونه خود در رگ رگ تکه تکه شدهی وجودش پیش دیگران ردیف میشود؛ این قصه روایت است و این روایت قابل شنیدن و اعتناکردن است.
من در «بگذار نفس بکشم» از فجایع هولناک دوران حاکمیت حزب دموکراتیک خلق و آتشباری ارتش سرخ روایت کردهام. این روایت بازگوی همان چیزی بود که محسن زردادی و امثال او با نیش و زهر دشنههای خود بر من و همنسلانم میریختند. من از افشار روایت کردهام؛ همان که حاشیهنشینان مداح شیخ محسنی آن را «جنایت مزاری» و «باند کثیف مزاری» تعبیر میکردند. من از ۲۳ سنبله روایت کردهام؛ از آنچه که اسمش را «نقطهی انفجار در تاریخ» گذاشتم و گفتم که این انفجار، ۵۵ روز تمام، به صورت بیوقفه، در نیمهای از یک شهر دوام کرد و مسکن صدها هزار انسان را به ماتمکده تبدیل کرد. من روایت کردهام که در چهل و هشت روز اول این انفجار نه فرصت کردم حمام کنم و نه لباسم را تبدیل کنم. حاشیهنشینان بیدرد یا دردآفرینان حاشیهنشین شاید روایت این سخن را نیز طعنهای بدانند که بر همنسلان خسته و دردمند من بار کنند؛ اما خوب است بدانند که بیان این روایت روضه نیست؛ مخته نیست؛ ماتمفروشی نیست؛ تراژیدی است؛ تراژیدی نسل من. روایتِ زمانِ سختی است که دشتهای غرب کابل به قبرستان آدم تبدیل شد و آدمهای بیپناه در حصار پتو و در روشنایی اریکین به خاک سپرده شدند.
من در «روایت یک انتخاب» از درد سنگین و جانکاه یک انتخاب گفتم. از حسرت و دریغ و تلاش و امید و نامردی و نامردمیهایی که نه از «شیر و پلنگ»، بلکه از «روباه مکار»، نه از «جنگ رودرروی در میدان»، بلکه «از دوستان آب زیر کاه»، نه از کافر ملحد خدانشناس، بلکه از «زاهد بیعقل ناآگاه» کشیدیم. من اینها را در زمانی روایت کردم که شاهدان و مخاطبان روایتم همه زنده و صاحب مسند بودند و با صد چشم و گوش روایتم را رصد و مراقبت میکردند.
اسد، میداند که من روضهخوان و مختهگر نیستم و معرفت هم جایی برای روضهخوانی و مختهگری نبوده است. آن که روضه میخواند به دنبال ثواب است یا به دنبال معیشت یا در پی کسبِ ترحم. اسد، میداند که من در روایتهای خود به دنبال هیچ کدام اینها نبودهام و نیستم. من با روایتهای خود، در کنکاش یک سوال سنگین در جامعه بودهام؛ سوالی از هستی و بقا و بهای انسان. من از روایت خود نان نخوردهام، سوال خلق کردهام؛ سوالی بر موجودیت یک جامعه و نسلهای آن.
اسد، میداند که فرق است بین روضهی روضهخوانها و روایت یک شاهد تاریخ؛ شاهد قربانی شدن انسان در تاریخ. اسد، میداند که من روایتگر انفجار پنج صد کیلو بمب و باروت بر روی انسان بودهام. محسن زردادی این بمب را میریخت و با نیش دندان خود بر قربانی بیگناه و بیپناه خود تمسخر میزد. او آن زمان در اردوی سرخ بود و ضد لیبرالیسم و امپریالیسم مبارزه میکرد. مانند حالا نبود که نانش را با چشمبینی و دریوزگی از ته کاسهی لیبرالیسم و امپریالیسم در بیلاروس تکدی کند. اسد میداند که من از ضجهی انسان روایت میکردم؛ اما میرزایی با دستان معیوب خود برای شیخ محسنی نقاشی میکرد و نوحه و روضه میخواند و بر خون و جان من و همنسلان من طعنه میبارید. او آن زمان آخوند بود و نان ولایت فقیه میخورد و ضد لیبرالیسم بود نه مثل حالا که برای جلب گوشهی چشم لیبرالیسم و غنودن در دامان آن دینستیزی و خراج اهل و عیالش را به مایهی فخرفروشی و مباهات تبدیل کند.
اسد، میداند که روضهخوان و مختهگر و ماتمفروش نیستم؛ بلکه روایتگر یک تراژیدیام؛ تراژیدی مستدام و بیانقطاع انسان. از دل این روایت است که در جستوجوی «آگاهی ناشاد»م. با این روایت میخواهم بگویم که من و همنسلانم در تمام زندگی با چه دیو و ددهایی پنجه ساییدهایم و در برابر چه دجالانی نابخرد و انسانخور قامت افراشتهایم. اسد، میداند که اینها روایتاند؛ روضه و مخته نیستند که روضهخوان و مختهگر را به ثواب و نان و ترحم برساند. وانگهی من چه ثواب و نان و ترحمی را از این روضه جستوجو میکنم که اهل طعنه و شماتت آن را به رخ من بکشند؟ من این ثواب و نان و ترحم را از کی جستوجو میکنم که طعنهاش را اسد از زبان میرزایی و زردادی و احسانی و صابر عرفانی بر من تحویل دهد؟
اسد را میخواهم بر تعبیراتش درنگی دوباره داشته باشد. هر سخنی باری از یک معنا دارد و با هر سخن، هر معنایی را نمیشود حمل کرد. زردادی و میرزایی و احسانی و صابر عرفانی منتظر فرصتاند تا حسابی از یک بازی نابرابر و ناخوشایند را دوباره روی میز بکشند. بارها این کار را کردهاند و بارها آسیب دیده و زخمی برگشتهاند؛ اما اسد میداند که برگشت دادن جامعه و نسل ما به این بازی، بر جریان اندیشه و آگاهی نسل ما اثر نیکویی ندارد. حد اقل خسارهی آن هدردادن زمانی است که برای کارهای بزرگتر و فوریتر به دست آوردهایم. ما برای تصفیهحساب با هیچ کسی در گذشته نیستیم؛ آنچه گذشت، گذشت. ما راهیان یک آینده ایم. ما در میدانی حضور داریم که حرف حساب ما آنجا با زردادی و میرزایی و احسانی و عرفانی و شیخ محسنی و محقق نیست. با کسانی دیگر است که باید برای دیدنشان چشم بر واقعیتهایی که در یک حوزهی کلانتر جریان دارد، باز کنیم.