روز بیستم عقرب، هوای کابل ابری بود. باران از ابتدای صبح شروع به باریدن کرد. لحظاتی بعد که از مصلا تا کوتهی سنگی رسیدیم، باران توقف کرده بود. وقتی از کوتهی سنگی گذشتیم، قطرات باران دوباره نرم نرم روی سر تظاهرکنندگان میبارید. برخی از مردم پلاستیکهایی را روی لباسهای خود کشیده بودند؛ برخی هم روی سر خود چتری داشتند؛ اما اغلب افراد، برهنه و بیپروا، آمیزش قطرههای اشک خود و اشک آسمان را استقبال میکردند.
مردم در هر جایی که منزل مسکونی یا مغازه بود، در دو طرف جاده و روی بامها صف کشیده و عبور راهپیمایان را تماشا میکردند. وقتی از دهمزنگ عبور کردیم و به نزدیک نوآباد رسیدیم، جمعی از چهرههای سیک و هندو نیز به جمع ما پیوستند. آنها پیکرهای شهدا را روی دوش گرفتند. این صحنه فوقالعاده هیجانانگیز بود. آخرین رنگهایی از یک کمانرستم، از یک تابلوی درخشان انسانی تکمیل میشد. گویی تبسم شکریه از درون تابوت پرخونی که در قلب یک حرکت میلیونی قرار گرفته بود، به سوی هر چشمی راه باز میکرد و به آنها شادباش میگفت. گلوی بریدهی شکریه را کسی نمیدید؛ اما تبسمش جاذبهای داشت که همه را به سوی خود کش میکرد. اکنون او روی دوش انسانهای هموطنش، فارغ از مرزبندیهای دینی-مذهبی، زبانی، قشری، طبقاتی و جنسیتی نشسته بود و با انسان و تاریخ و زمانش سخن میگفت. گلوی او را بریده بودند؛ اما اینک صدای او بلندتر و رساتر از همیشه طنین میانداخت.
پیوستن مردم نوآباد به تظاهرات، حرکت کاروان را کندتر کرد. مردم گروه گروه به هم وصل میشدند و از حرکت جمعی آنان خطی در دل شهر به سوی ارگ راه باز میکرد. دموکراسی نظام جدیدی بود که طی یک و نیم دههی گذشته، عدهای را با رأی شهروندان بر مسند قدرت نشانده بود. حالا همین نظام بستری شده بود تا هزاران شهروند، در قالب یک اعتراض بزرگ، به سوی ارگ بروند و مسندنشینان ارگ را مورد بازخواست قرار دهند.
***
پایینتر از جوی شیر، نزدیک جادهای که هشت ماه قبل فرخنده را زجرکش کردند، کاروان به گونهای غیرمنتظره توقف کرد. شاید دلیل آن ممانعتها و مزاحمتهای امنیتی بود، شاید هم تراکم جمعیتی که از هر سمت سرازیر میشد، بیشتر از ظرفیت جادهای بود که بتواند این سیل خروشان را در خود جا دهد. به هر حال، شعارها نیز آرامتر شده بود. جادهی فرخنده مجالی داد تا یک بار خاطرهی زهرآگین و شرمآوری که در قلب پایتخت، در یک کیلومتری ارگ، در جوار قوماندانی امنیه و ولایت کابل روی داده بود، زنده شود.
هشت ماه قبل، فرخنده را پیش چشمان هزاران تن از باشندگان همین شهر زیر مشت و لگد و چوب و سنگ خرد و خمیر کردند. او هم یک گلو بود. یک حنجره که میگفتند سوالی را بر یک خرافه و یک سوء استفاده از باورهای دینی و مذهبی مردم مطرح کرده بود. البته اتهامی که بر او بستند، سوختاندن قرآن بود. ملایی که این ادعا را کرده و فرخنده را با خشم مردم مواجه کرده بود، بعداً در دادگاه اعتراف کرد که اتهام او بر فرخنده دروغ بوده است. بعدها گفته شد که فرخنده بر تعویذ این ملا اعتراض کرده بود و او از فرط خشم، بر فرخنده اتهام بست که به قرآن اهانت کرده و قرآن را سوختانده است.
راست و دروغش هر چه بود، فرخنده در آن روز، قربانی خشم و نفرت مؤمنان پایتخت شد. من، بعدها به قطعه فیلمی دست یافتم که با کیفیت عالی ثبت شده بود. این فیلم را استاد نجیبالله مسافر به من داد. در این فیلم، از لحظهی نخستینی که فرخنده در برابر اهانتهای جمعی از مردم خشمگین قرار دارد، تا آخرین لحظهای که او را پشت موتر بسته و روی جاده میکشانند، ثبت کرده اند. در کنار آن فیلمهای دیگری بر صفحات فیسبوک ظاهر شدند که جزئیات بیشتری از این حادثهی تکاندهنده را در معرض دید همگان قرار دادند. لحظهای که فرخنده با عدهای از جوانان خشمگین گفتوگو دارد و برای تبرئهی خود از اتهامی که بر او بسته اند، سخن میگوید؛ لحظهای که او را از کنارهی دریا پایین میاندازند؛ لحظهای که جسد بیجان او را روی بستر کثیف دریا با سنگ و لگد میزنند و بالاخره به آتش میکشند؛ لحظهای که تکههای باقیمانده از جسد سوخته و پارهپارهشدهی او را در آمبولانسی به سوی طب عدلی میبرند و بالاخره به خانوادهاش تحویل میدهند.
این فیلمها شرمی سنگین بر دامان تاریخ کابل اند. هزاران تن در لحظهی حمله بر فرخنده و زجرکشکردنش حضور دارند. تقریباً همه، بدون استثنا، از دیدن این منظره به وجد آمده و با صدای تکبیر خود بر مشت و لگد و چوب و سنگی که بر فرخنده فرود میآید، درود میفرستند. این جا پایتخت است؛ مرکز تمدن شهر؛ مسکن کابلنشینانی که هیچگاهی لب از بیان افتخارات خود فرو نبسته اند. وقتی فرخنده با دستان بلند و صورت خونآلود استغاثه میکند و امان میخواهد، اطراف او را صدها دهان گرگصفت گرفته اند که برای کندن مو و پوست و گوشتش غوغا میکنند و یکی بر دیگری پیشی میگیرد.
***
ساعت حوالی یازده چاشت روز بیستم عقرب ۱۳۹۴، هنوز داغ آن صحنههای چرکآلود بر چشمان شهر زنده بود. صحنهها به گونهی فلاشبک ظاهر میشدند. گویی تبسم کوچک آمده بود تا روبهروی خواهرش بایستد، به چشمان خونآلودش خیره شود و بر این چشمها بوسه زند. برای من، شاید برای هزاران تن دیگر در کاروان «تبسم»، کامره بر چهرهی پر از تضاد و تناقض کابل زوم شده بود و صدها قصه و نکتهی ناگفته را رو میکرد.
تبسم در کنار جادهی فرخنده توقف کرد؛ رویدادی نمادین که به تعبیر و تفسیر ضرورت داشت تا آنچه را تحول مدنی در کابل میگفتند، بیشتر قابل درک کند. در همان نقطهای که فرخنده را با تکفیر صحرایی تکه تکه کردند، «شاه دو شمشیره» را نیز دفن کرده اند. میگویند این «شاه» سردار مخوفی از لشکر اعراب بود که با دو شمشیر میجنگید و افراد را گردن میزد تا این که در همین نقطه کشته شد و مقتل او را زیارتگاه ساختند. بعدها در زمان یعقوب لیث صفاری در همان محل مسجد «شاه دو شمشیره» را بنا کردند. از آن زمان، این نقطه، نقطهی تقاطع دو تاریخ شد: تاریخی که با لشکر اعراب و پیام اسلام آمده بود تا تاریخ دیگری را که در تعبیر فاتحان مسلمان «تاریخ جاهلیت» و «کفر» تلقی میشد، پایان بخشد.
و حالا تبسم با کاروانی از هزاران انسان شهر در اینجا توقف کرده بود تا از منظر دیگر، بر وجدان بیدار پایتخت ناخن بگذارد. گویی شکریهی کوچک آمده بود تا به فرخنده بگوید که او هم از راه رسیده است؛ با گلویی که از تیغ طالب مسلمان با صدای الله اکبر بریده شده است. آمده است تا تقارن و شباهت سرگذشت خود با فرخنده را بازگو کند و بگوید که اگر او را بر روی جاده و در پیش چشمان هزاران نفرِ موبایلبهدست و عکاس و فیلمبردار و غیرتمند، زجرکش کردند و جسد بیجانش را درون گودال خشک و عفونتبار شهر انداختند و آتش زدند، او را نیز در سرزمین اسلام، با دستان اسلام و با فتوا و فرمان مفتی اسلام ذبح کردند و گلوی بریدهاش را به عنوان هدیهی مسلمانی خود در قرن بیست و یکم به تاریخ سپردند.
توقف تبسم در جادهی فرخنده، تضاد و تناقض دیگری را نیز برملا میکرد: هشت ماه قبل هزاران انسان شهر کابل در شکستن قامت و نقض کرامت انسانی فرخنده اجتماع کردند؛ اما حالا، هشت ماه بعد، صدها هزار انسانی دیگر از همین شهر، با گلوی بریدهی تبسم به دادخواهی آمده اند. تبسم توقف کرده بود تا استغاثههای کودکانهی خود در زیر تیغ طالب و داعش زابل را با استغاثههای فرخنده در زیر مشت و لگد و سنگ و چوب و تف و نفرین مومنان متعصب و خشکمغز کابل، یکجا کند و همه را در یک آیینهی روبهرو، در دو تصویر متفاوت از یک شهر و ساکنان آن مقایسه کند و با این مقایسه، سوال سنگینی را به آدرس ارگ ریاستجمهوری و از آنجا به سراسر جهان ارجاع دهد.
توقف کاروان تبسم در جادهی فرخنده، همان فرصت کوتاهی بود که شکریه از درون تابوتش بیرون خزید، چشم در چشم فرخنده ایستاد و با چشمان او از زجری که هر دو کشیده بودند، سخن گفت. مقایسه و درهمبرهمشدن تصاویر خونآلود این دو دختر که با هم گفتوگو میکردند، لحظهای تکاندهندهای از یک تاریخ بود؛ قصهی زجر و آزار فرخنده حدود سه ساعت دوام کرد و نزدیک شام، در سکوت و ننگ شهرنشینان کابل پایان یافت؛ اما قصهی زجر و آزار شکریه بیشتر از پنج ماه طول کشید تا بالاخره جنازهاش از زابل به کابل منتقل شد. در سه ساعتی که فرخنده زیر مشت و لگد و سنگ و چوب مؤمنان متعصب شهر ناله میکرد و آخ میکشید و قطره قطره جان میداد و ذره ذره بر روی جاده و سنگفرش جاده میچکید، هزاران انسان مدنی و پرافتخار شهر، ناظر زجر و عذاب او بودند؛ عکس و فیلم میگرفتند؛ برخی نیز اشک میریختند و دل شان میسوخت. صدها پولیس نظاره میکردند. اشرف غنی و عبدالله در ارگ نشسته و این خبر را از صفحات فیسبوک و تویتر و کامرههای مداربسته و پردههای تلویزیون به طور زنده دنبال میکردند؛ اما هیچ کسی هیچ گامی بر نداشت و هیچ دستی شور نخورد تا فرخنده را از زیر دست گرگان آدمنما و نفرتزدهی پایتخت نجات دهد. شکریه نیز پنج ماه اسیر و گروگان طالب و داعش بود. حکومت دست از دست خطا نکرد تا برادران ناراضی و مخالفان مسلحش آزردهخاطر نشوند و کدورتی در دل نگیرند. شکریه پنج ماه، شب و روز، لحظه به لحظه آب شد و خرد شد و ترسید و لرزید تا بالاخره کارد طالب و داعش بر گلویش لغزید و خونش را بر زمین زابل جاری کرد.
حالا در توقف کاروان تبسم، اوراق این دو دوسیه به هم یکی میشدند و به دادگاه میرفتند. شکریه توقف کرده بود تا چشم در چشم فرخنده، از سوالی که با گلوی بریده و با تبسم در خوننشستهی خود مطرح کرده بود، قصه بگوید و به او اطمینان دهد که مرگ هر دوی آنان نفیر خاموشی نیست، صفیر بیداری است. او آمده است تا از اشرف غنی و عبدالله و همهی ساکنان ارگ پرسان کند که «بای ذنبٍ قُتِلَت؟» (به کدامین جرم کشته شد؟)
***
توقف کاروانِ «دادخواهی تبسم» در نزدیک جادهی یادگار فرخنده، خاطرهی تلخ رنجهای فرخنده را در ذهن تظاهرکنندگان نیز زنده کرد تا در شعاع برق تبسم شکریه، التماس و زاری چشمان فرخنده را نیز به خاطر بسپارند. این توقف شاید توقفی نمادین بود؛ شاید فرصتی بود تا جریان آگاهی ساکنان شهر در فاصلهی قربانی شدن فرخنده و شکریه به هم وصل شود.
لحظاتی بعد، وقتی کاروان دوباره حرکت کرد، سرعتش تندتر شد و تا نزدیک چهارراهی پشتونستان توقف نکرد. سر و ته کاروان معلوم نبود. دقیقا نمیدانستم که موتر حامل بلندگوی ما در کدامین قسمت کاروان قرار دارد. وقتی سیل جمعیت در اطراف فوارهی آب در چوک پشتونستان حلقه خورد، میدیدم که هزاران تن قبلتر از ما به آن میدان رسیده بودند. حرکت موجآسای مردم و اهتزاز صدا، دیوارههای ارگ را در مینوردید و درون گوشهای ساکنان ارگ خانه میکرد. گویی این صدا، صدای مشترک شکریه و فرخنده بود که در فضای کابل طنین میانداخت.