
شعاری که انتخاب شده بود، قصهی مقاومت و ایستادگی امریکاییها در برابر انگلیسها را پشت سر خود داشت. من اولین بار از زبان جیف سترن، ژورنالیست امریکایی که بعدها کتاب «واپسین هزار» (The Last Thousand) را نوشت، در مورد این شعار و ماری که سمبل همراه آن است، چیزهایی شنیده بودم. سال ۲۰۰۹ بود. با گروهی از دانشآموزان معرفت رفته بودیم فیلادلفیا. حین بازدید از محل برگزاری اولین کنگرهی بینالقارهای در این شهر، جیف از تاریخ امریکا و جنگهای استقلال سخن میگفت. او از پدران بنیانگذار امریکا، مخصوصا بنجامین فرانکلین، قصههای آموزندهای داشت. از فرانکلین و خاطرههای او یاد میکرد و نقش او را در جنگ استقلال علیه انگلیسها ارزنده میدانست. آن روز من هم در مورد زمینههای تشکیل حزب وحدت در بین هزارهها حرف زدم. از جنگهای داخلی گفتم و از تشکیل حکومت عبوری مجاهدین در راولپندی و از نادیده گرفته شدن هزارهها توسط گروههای پیشاورنشین. وقتی هراس مزاری را یاد کردم که گفته بود «موجودیت ما در خطر است؛ باید اختلاف را کنار بگذاریم و با هم یکی شویم»، جیف سترن بلافاصله گفت که این سخن شبیه سخن فرانکلین برای اعضای کنگرهی بینالقارهای است. او نامهی مشهور فرانکلین به کنگرهی بینالقارهای را که قبل از امضای اعلامیهی استقلال امریکا نوشته بود، یادآوری کرد. در این نامه وی به اعضای کنگره هُشدار داده بود که «ما باید زنجیروار بههم بپیوندیم. در غیر آن، قطعا یکییکی روی دار خواهیم رفت.» من وقتی کتاب «بگذار نفس بکشم» را مینوشتم، این سخن فرانکلین را در سرفصلی که مربوط به تشکیل حزب وحدت بود، نقل کردم.
حکایت دوم جیف سترن مربوط به شعاری بود که بنجامین فرانکلین آن را به نماد اعتراض و مقاومت بزرگ مردم امریکا در برابر استعمارگران بریتانیایی تبدیل کرد. جیف میگفت که فرانکلین این شعار را انتخاب کرد تا به انگلیسها که خود را اژدها مینامیدند، با تمسخری مبارزهجویانه پاسخ دهد. در بیرقی که نشان امریکاییهای مبارز شد، مار زنگیِ پشتالماسی قرار داشت که اژدهای انگلیسی را با تمسخر تهدید به نابودی میکرد. این مار که در صحراهای جنوب امریکا پیدا میشود، جانور آرامی است که در نگاه اول ترسو و بیدفاع معلوم میشود؛ اما در واقع از قدرتی برخوردار است که میتواند اژدها را نابود کند.
هُشداری که به زبان انگلیسی در این شعار وجود دارد، میگوید که: «Don’t tread on me!» (روی من پا نگذارید!). جیف سترن میگفت که فرانکلین با انتخاب این شعار و تبدیل کردن آن به نماد مقاومت و ایستادگی امریکاییها، روحیهی ضد انگلیسی آنان را به شکلی باورنکردنی تقویت کرد.
جیف سترن همچنین از استفادهی نژادپرستانهای که توسط اعضای «تی پارتی» (Tea-Party) در سالهای حکومت اوباما از این شعار و بیرق آن شده بود، یاد میکرد. اعضای «تی پارتی» با انتخاب این شعار و استفاده از بیرق گیدزدن، برای سیاهپوستان هشدار میدادند که پا از حریم خود فراتر نگذارند ورنه با واکنش خشمآگین آنها روبهرو خواهند شد. در آن ایام نیز من در امریکا بودم و حرکتهایی را که از سوی «تی پارتی» جریان داشت، تعقیب میکردم.
حالا وقتی میدیدم کسی یا گروهی این شعار را از خاطره و تاریخ امریکاییها اقتباس کرده و به نمادی در «قیام تبسم» تبدیل کرده است، برایم جالب و معنادار بود. این فرد کی بود؟ تعداد افرادی که با هم در این انتخاب شریک بودند، چند نفر میشد؟ در انتخاب این شعار، گرایشهای نژادپرستانهی سفیدپوستان و اعضای «تی پارتی» با هزارهها و تاریخ هزارهها و دادخواهی «تبسم» چه نسبتی داشت؟ آیا این جنبههای شعار نیز مورد توجه انتخابکنندگان آن بود؟ در مورد هیچ یک از این سوالها چیزی نمیدانستم. در واقع، هیچ کدام این سوالها در آن لحظه اهمیتی نداشتند. مهم این بود که در قیام تبسم افرادی اشتراک داشتند که از چنین دقت و ظرافتی در نشانهگذاری و نمادسازی برخوردار بودند. این ترکیب و دورنمای آن در قیام تبسم، حرکت ما را از یک عصیان عامیانهی فاقد هدف جدا میکرد.
وقتی راهپیمایی آغاز شد، یکی از شعارهایی که به تناوب پیشاپیش تظاهرکنندگان حرکت میکرد، همین شعار بود: «Don’t Tread On Me!» («به حریم ما مداخله نکنید!» یا «روی من پا نگذارید!») این شعار را در مسیر راه روی موتر حامل تابوت «تبسم» نیز نصب کردند. در طول راه پیمایی، این شعار مانند یک هُشدار نمادین عمل میکرد. وقتی تظاهرات نزدیک دهمزنگ رسید، متوجه شدم که تعداد زیادی از این شعار در میان مردم پخش شده است. به نظر میرسد کسانی که شعار را انتخاب کرده بودند، بیشتر به مخاطبان بینالمللی خود توجه داشتند تا به مخاطبانی که در خیابان یا در ارگ ریاست جمهوری بودند. فکر میکنم این یکی از معدود شعارهایی بود که در قیام تبسم به زبان انگلیسی تهیه شده بود. چند شعار کوتاه دیگر که در کنار عکس قربانیان دیده میشد، خیلی چشمگیر نبود.
***
قیام تبسم، با ذوق و فکر و سلیقه و تیزهوشی هزاران فردی به راه افتاده بود که هیچکدام در نقطهای مشخص و رسمی به هم پیوند نداشتند. اینها اعضای حزب و گروه و حلقهی خاصی نبودند. رهبر و سردستهای نداشتند که به آنها دستور دهد یا جهت حرکت و رفتار شان را معین کند. از لحاظ سنی به گروههای مختلفی تعلق داشتند. پیرمردان و پیرزنانی که عمر شان بالاتر از شصت سال بود، در کنار جوانانی گام بر میداشتند که پایینتر از هجده سال سن داشتند. آخوند و طلبه دوشادوش تحصیلکردههای دانشگاه ایستاده بودند. در میان این کاروان بزرگ، هیچ یک از چهرههای برجسته و نخبهای که تا کنون در پیشگامی حرکت سیاسی هزارهها قرار داشت، حضور نیافتند. اکثریت قاطع وکیلان، تمام رهبران، اکثریت چهرهها و شخصیتهای اجتماعی و فرهنگی و مدنی که نام و آوازهای داشتند، از اشتراک در این تظاهرات خودداری کردند. این صفبندی بزرگ به انتخاب و ارادهی کس یا گروه خاصی صورت نگرفته بود. نسل جدیدی به میدان آمده بود که گام بلندی را در جهتی تازه بر میداشت. شبهنگام وقتی گروهی از چهرههای برجستهی هزاره در کنار محمد محقق صف متفاوتی را در ارگ ریاست جمهوری به نمایش گذاشتند، این رویارویی نمادین بیشتر از پیش ظاهر شد.
حالا وقتی به عقب نگاه میکنم، حس میکنم تحولی که طی پانزده سال جامعه را از زندگی گروهی و گلهای بیرون کرده و در قالب افراد مستقل و آگاه هویت بخشیده بود، در قیام تبسم به صورت یک تجربهی شکوهمند مدنی تبارز میکرد: یکی با یک پُست سادهی فیسبوکی راهاندازی یک حرکت اعتراضی را کلید زد؛ یکی اسم تبسم را از روی لبان یک دختر زیبا که گلویش را با نفرت و خشونت بریده بودند، کشف کرد و به هویت یک رویداد تبدیل کرد؛ یکی طرح داد که جنازهها از غزنی به کابل انتقال یابند تا تبسم یک نسل آرام و بیصدا دفن خاک نشود؛ یکی در برابر توطئهها و دسیسههایی که گفته میشد برای خنثا کردن صدای دادخواهی مردم جریان دارد، ایستادگی کرد؛ یکی هزینهی تبلیغات را عهدهدار شد تا هیولای فقر و ناداری ابتکار بزرگ و تاریخساز یک نسل را مغلوب نسازد؛ یکی شب را تا صبح کنار تابوت کشیک داد تا نیش سیاه و سرد عقرب در نیمههای شب بر جان خاطرههای یک نسل بیدار اثر نگذارد؛ و یکی هم از دل یک حکایت تاریخی در گوشهای از جهان، نمادی را استخراج و به نشان یک قیام بزرگ تبدیل کرد… صبح بیستم عقرب، وقتی همهی این افراد آگاه و بیدار کنار هم قرار گرفتند، تصویر «قیام تبسم» درج تاریخ شد؛ قیامی که تاریخ جدید جامعه را در یک مسیر برگشتناپذیر قرار داد.
***
در ابتدای صبح، باران کم کم میبارید. بعدها باران متوقف شد. عدهی محدودی از افراد چتری داشتند که آنها را در برابر باران و آفتاب محافظت میکرد. وقتی کاروان از دم دروازهی مصلا به راه افتاد، جمعیت زیادی به چشم نمیخورد؛ اما هر چه به سمت چوک بابه مزاری نزدیک میشدیم، جمعیت فشردهتر میشد. جوانان بخش انتظامات، در حالی که دستهای شان را به صورت زنجیرهای به هم گره زده بودند، نظم و امنیت تظاهرات را تأمین میکردند. عزم و استواری در نگاه و گامهای راهپیمایان موج میزد. بلندگو هنوز هم درست کار نمیکرد. صداها تنها از حنجرهی افراد به هوا میپیچید. رمضان محمودی، شعری را که یک روز قبل در استقبال از داکتر عبدالله و هیأت شورای امنیت دکلمه کرده بود، باز هم با زبانی رسا فریاد میکرد. دختران در اطراف تابوتهایی که متعلق به تبسم و دو زن قربانی دیگر بود، حرکت میکردند. در ابتدا تعداد شان اندک بود؛ اما رفته رفته حضور و صدای آنان نیز در میان جمعیت برجسته شد.
نزدیک چوک شهید مزاری، «رضا» با بلندگوهای قوی و موتر داینای خود رسید. محمودی رفت مایک را در دست گرفت. صدایش در فضا طنین انداخت: «همصدا شویم تا رها شویم»؛ «مرگ بر طالبان»؛ «مرگ بر جنایتپیشگان»؛ «طالب جنایت میکند، ارگ حمایت میکند»؛ «ارگ ارگ، مرگ مرگ»؛ «الله اکبر»؛ «لا اله الا الله، محمد رسول الله»!
سیدن بلندگویی که انعکاس صدای آن تا فاصلهای دور راه باز میکرد، یکی از عوامل مهم در نظم راهپیمایی بود. با این بلندگو شعارهای پراکنده و ضعیف به فریادی هماهنگ و متحد تبدیل شد. نقطهی مرکزی تظاهرات شکل گرفت و تابوت «تبسم» که روی داینا گذاشته شده بود، به عنوان قطب اصلی راهپیمایی اعتبار یافت.
سر پل سوخته، رحیمی، قوماندان پولیس کابل زنگ زد. نمیدانم شمارهام را از کجا گرفته بود. با او آشنایی حضوری و شخصی نداشتم. اصرار داشت که به دلایل امنیتی، تظاهرات در دهمزنگ متوقف شود و در همانجا خاتمه یابد. لحن او آشتیجویانه و نرم بود. گفتم: تصمیم حرکت و توقف تظاهرات قبلاً گرفته شده و مجوز آن تا عیدگاه صادر شده است. دولت وظیفه دارد که امنیت را تأمین کند. از تهدیدهای طالبان و داعش گفت و از این که گزارشهای نگرانکنندهای دارند که «امروز هموطنان ما آسیب میبینند.» گفتم: از جانب ما تدابیر لازم گرفته شده است و نظم تأمین میشود. امنیت تظاهراتکنندگان مسؤولیت دولت است. میخواست صحبتش را دوام دهد. گفتم که بهتر است به وظایف خود رسیدگی کند و نصیحت و وصیت را کنار بگذارد. تلفون را قطع کردم تا به کارهای فوریتری که در پیش داشتم، برسم.
***
تا چند لحظهای که حرکت تظاهرکنندگان در حوالی پل سوخته دچار رکود شده بود، دستههای زیادی از مردم از دشت برچی، چهارقلعه، دارالامان و قلعهی شاده به سوی تظاهرکنندگان سرازیر شدند. ترکیب قومی، زبانی و جنسیتی تظاهرات در پل سوخته به هم خورد. وقتی به جمعیت نگاه میشد، پشتون و تاجیک و هزاره کنار هم جوش خورده بودند. معلوم نبود که هر کسی با چه انگیزهای به این سیل خروشان میپیوست. کسی مانع کسی نمیشد. این تجربه نیز در تاریخ کابل کمنظیر بود. فراخوانها، دادخواهیها و اعتراضهایی که تا شب گذشته صرفاً در صفحات مجازی قابل دید بودند، حالا بر روی جاده تمثیل عینی مییافتند. «تبسم» صدای «انسان» شهر بود. به نظر میرسید گلوی بریدهی «تبسم» نقطهی وصل «انسان» شهر است. درک این تجربه بر اکثر نگرانیها و دلهرههایی که داشتیم، غلبه میکرد.