اولین جرقه: از راه کنار بروید!

عزیز رویش
اولین جرقه: از راه کنار بروید!

در سالُنی که برای دیدار با هیأت شورای امنیت آماده شده بود، جمع زیادی گرد آمده بودند. اکثر آنان، شاید در حدی بالاتر از نود درصد، کسانی بودند که از دسته‌های مختلف قوم‌های جاغوری نمایندگی می‌کردند. آمار دقیقی در اختیار ندارم؛ اما حدسم از مشاهده‌ی افرادی که بیشترین حضور را داشتند، رقمی در همین تناسب را تداعی می‌کند. در عین حال، جوانان دیگری نیز در سالُن بودند که از مناطق و اقوام مختلف هزاره در میلاد نور آمده بودند تا با مردم جاغوری ابراز همدردی و همراهی کنند. تک و توک چهره‌هایی از فرماندهان جهادی نیز به چشم می‌خوردند. وقتی به آن‌ها می‌دیدم، صلاحیت و اقتدار بلامنازع‌شان در عصر جهاد را به یاد می‌آوردم. حالا وضعیت‌شان کاملا متفاوت بود. دست‌آرهایی که بر سر داشتند نشانی از تعلق هویتی‌شان به عصرِ یک «سنتِ در حال زوال» در جامعه بود. این عده نشان می‌دادند که در آن‌چه داشت اتفاق می‌افتاد، نقش یا سهم ویژه‌ای برای خود قایل نبودند. حرفی نمی‌زدند و با چشمانی که این سو و آن سو گردش می‌کرد، دنبال کسانی بودند که حضورشان را در میان جمعیت شاهد شوند.

در گوشه‌ای از سالُن، واثق را دیدم که در میان یک حلقه‌ی کوچک ایستاده و با حالت برافروخته سخن می‌گوید. به زودی معلوم شد که وی همچنان تلاش داشت جلو سخنگوشدن ناجی در حضور داکتر عبدالله را بگیرد. من تا آن زمان نمی‌دانستم که او و داکتر عارفی از افرادی‌ اند که در صف متحد با محمد محقق قرار دارند. از عضویت‌شان در حزب محقق نیز خبر نداشتم. داکتر عارفی در جلسه‌ی کمیته‌ی فرهنگی هیچ سخن یا موضعی که نشان از منفی‌نگری او باشد، بروز نداد. هم لحن و هم منطق سخنش مسؤولانه و راه‌گشایانه بود. در اینجا هم ندیدم که تلاش کند در مناقشه‌ای که واثق ایجاد کرده بود، سهیم شود.

تصویر واثق در ذهن من به دوران جنگ‌های داخلی در جاغوری برگشت می‌کرد. او قوماندان سابق «نهضت» در برابر «سازمان نصر» بود. بعدها فهمیدم که نگرانی او از انتقال جنازه‌ها به کابل بخشی از نگرانی‌هایی بود که آقای محقق و سایر رهبران و وکیلان داشتند. در جمع افرادی که واثق با آن‌ها سخن می‌گفت، کسی از قوماندان‌ها یا وکیلان جاغوری و مالستان را ندیدم. شاید هم من حضور شان را در میان جمعیت تشخیص نتوانستم. در دو روز گذشته به تکرار می‌شنیدم که اغلب قوماندان‌ها و وکیلان جاغوری و مالستان در قضیه‌ی گروگان‌ها و سلاخی‌شدن شکریه و همراهان‌شان، متهم به خیانت و معامله‌اند و از ظاهرشدن در میان مردم می‌ترسند. اسم علی‌زاده و عرفانی و سجادی و اخلاقی را بیشتر از همه بازگو می‌کردند.

هیجان و رفتارهای واثق نشان می‌داد که سخنگویی ناجی در محفلی که قرار بود دایر شود، ذهنش را آشفته کرده بود. به سرعت این طرف و آن طرف می‌رفت و می‌کوشید صدای خود را جا بیندازد. یک بار شنیدم که گفت: «او چه کاره است که به نمایندگی از جاغوری سخن بگوید؟» خالق آزاد به من نزدیک شد و گفت که واثق و طرفداران محقق تلاش دارند جلو سخنان ناجی را بگیرند. وی تأکید کرد که به هیچ وجه به این «توطئه» تسلیم نمی‌شویم. کسانی که با ما وارد سالن شده بودند، اکثراً جوانانی بودند که از واثق و محقق و سایر رهبران و وکیلان دل خوشی نداشتند یا حد اقل به آن‌ها اعتنایی قایل نبودند. ورود آن‌ها به سالن، توازن و تناسب جمعیتی را به هم زد. همه به صورت یک‌صدا پیش رفتند و از سخنگویی ناجی حمایت کردند. دوران‌علی حکیمی از کسانی بود که با صدای بلند همه را ساکت کرد و پیش از این که داکتر عبدالله و هیأت همراهش وارد سالُن شود، قضیه‌ی سخنگویی را پایان بخشید. موسفیدان جاغوری نیز از تصمیم کمیته‌ی فرهنگی برای سخنگویی ناجی حمایت کردند. رمضان محمودی مجری برنامه بود. با فشار واثق و عده‌ای از متنفذان، داکتر عارفی نیز پیشنهاد شد که به‌عنوان رییس کمیته‌ی فرهنگی و یکی از چهره‌های دانشگاه صحبت کند؛ اما او حاضر نشد که این مسؤولیت را بپذیرد و گفت که برنامه طولانی می‌شود و ضرورتی به صحبت او نیست.

***

حالا وقتی بعد از سه و نیم سال به آن لحظات فکر می‌کنم، به نظر می‌رسد جنجال بر سر سخنگویی در حضور داکتر عبدالله، اولین نشانه‌ی ظهور یک نسل جدید با نگاه و رویکرد متفاوت در جامعه بود. تقابل قدرت بود میان دو نسل: یک سو نسلی قرار داشت که تا حالا به صورت بلامنازع حضور و صدا و تصمیم و عمل جامعه را تمثیل می‌کرد و حرف آخر را در انحصار خود داشت. در سویی دیگر نسلی قرار داشت که برای اولین بار، در یک حادثه‌ی جدی و مهم، وارد میدان شده و «چرا؟» می‌گفت و «موضع» و «پیام» جداگانه و متفاوتی را مطرح می‌کرد. کسی از «قیام تبسم» و حتا اسمی که بر این حرکت گذاشته شد، چیزی نمی‌دانست؛ اما اولین جرقه در تقابل و صف‌آرایی میان چهره‌ای به نام واثق و چهره‌ی دیگری به نام داوود ناجی ظاهر شده بود. صدایی در سالن راه باز می‌کرد: از راه کنار بروید!

واثق با هیجان و حرارت و جدیت ایستادگی داشت. مشت‌هایش را در هوا تکان می‌داد و با تپش و ناراحتی صدایش را بلند می‌کرد. ناجی ظاهرا گمنام بود. کسی به قد و قامت واثق از ناجی و کارنامه‌هایش خبر نداشت؛ اما حالا واثق، بریده از حمایت جمعی، ایستاده بود تا فرد خودش از موقف سنتی نسل خود دفاع کند؛ در حالی که ناجی، بدون این که خودش حضور داشته باشد، نسل جدی و پرهیجان و مصممی را پشت سر خود داشت که از او حمایت می‌کردند. بعدها کسانی این صف‌آرایی را توطئه‌ای می‌دانستند که ناجی و همدستان او از قبل سازمان‌دهی کرده بودند. من بر این باور نیستم. نشانه‌ای که نقش خاص ناجی را در آن وسط بازگو کند، به چشم نمی‌خورد. اما این تقابلی بود که میان دو نسل ایجاد شده بود. ناجی به نسلی تعلق داشت که نسل واثق را چلنج داده بود. این نسل بیشتر از این که نسل سنی باشد، نسل فکری بود. نسلی که از نگاهی جدید برخوردار بود و در آن، موسفیدان و بزرگان قوم به اندازه‌ی جوانان و تحصیل‌کردگان سهم داشتند.

در نتیجه‌ی این صف‌آرایی، ناجی پیروز شد و واثق عقب رفت. با عقب رفتن او تمام نسل سنتی جامعه، از جا و موقعیتی که در آن قرار داشتند، تکان خوردند و یک گام پس رانده شدند. تریبون سخن جامعه دیگر در اختیار، یا حد اقل در انحصار آن‌ها نبود.

یک روز بعد، وقتی کاروان مردم به راه افتید و رهبران سنتی و وکیلان و چهره‌های مطرح جامعه در تظاهرات شرکت نکردند، نسل جدید جامعه پوسته‌ی حضور خود را شکافت و با قدرت بی‌نظیری به میدان آمد. خشم و نفرت محقق در شام‌گاه قیام تبسم نیز جلوه‌ای از واکنش نسل سنتی جامعه بود که نشان می‌داد چقدر با تماشای یک تحول در جامعه غافل‌گیر شده است.

***

در ترکیب هیأت شورای امنیت، داکتر عبدالله رییس شورای اجرایی، سرور دانش معاون رییس جمهور، محمد خان، معاون ریاست شورای اجرایی، سلام رحیمی، رییس دفتر رییس جمهور، غلام‌جیلانی پوپل، رییس اداره‌ی ارگان‌های محل، داکتر عباس بصیر از وابستگان حزبی کریم خلیلی و جمعی دیگر حضور داشتند. محمد محقق دیرتر از دیگران وارد سالُن شد. جمعی از بادیگاردهایش او را همراهی می‌کردند. من کس دیگری را که در هم‌طرازی محقق با او گام بردارد، نمی‌دیدم. از اعضای ارشد حزبش نیز شخص برجسته‌ای با او نبود.

کسی به استقبال هیأت از جا برنخاست؛ حتا صدایی در موقع ورود داکتر عبدالله بلند شد که به مردم نهیب می‌زد در جای خود بنشینند و بر نخیزند. این صدا، صدای یک جوان بود که بی‌پرده اظهار شد. جمعی از موسفیدان را دیدم که در حالت نیمه‌خیز بلند شده بودند؛ اما با شنیدن صدای این جوان دوباره روی صندلی‌های خود نشستند. محقق نیز با برخورد سرد و بی‌تفاوت حاضران مواجه شد. کسی برایش صلوات و درود نفرستاد و کسی در پیشواز مقدمش از جا تکان نخورد. وی نیز از میان دو صف افرادی که در فاصله‌ی دور از هم در دو سمت سالُن روی چوکی‌ها نشسته بودند، گذشت و کنار سایر اعضای هیأت جا گرفت.

چهره‌ی محقق، بیشتر از همه، نگران و خشمگین به نظر می‌رسید. احتمالا  بی‌اعتنایی حاضران مجلس نیز برای او حس ناخوشایندی خلق کرده بود. شاید هم بوی یک صف‌آرایی را که پیش از او به زیان واثق پایان یافته بود، در فضای جلسه استشمام می‌کرد. محقق و خلیلی از کسانی‌اند که چهره و ادا و اطوارشان، به سرعت مکنونات درونی‌شان را افشا می‌کند. این‌جا نیز محقق نشان می‌داد که از تغییر وضعیت تکان خورده و شدیدا ناراحت است.

***

رمضان محمودی از قاری برای قرائت آیاتی از قرآن کریم دعوت کرد. به دنبال آن شعر کوبنده‌ای را با صدایی آهنگین دکلمه کرد که بر خواب و بی‌مسؤولیتی زمام‌داران اشاره داشت. او یکی از مجریان موفق برنامه‌ی ادبی «نیستان» در تلویزیون «راه فردا» بود. تلویزیون «راه فردا» شبکه‌ی محقق بود که در سال‌های پس از طالبان مهم‌ترین تریبون تبلیغاتی او به شمار می‌رفت. حالا محمودی در یک مقطع حساس ایستاده بود تا قدرت ادبی کلام و آهنگ صدایش را به رخ محمد محقق بکشد. این هم از پتک‌هایی بود که بالاپایین‌رفتنش ذهن و روان محقق را جریحه‌دار می‌کرد.

بیت‌هایی از شعری که محمودی دکلمه کرد، به طور آشکار خطاب به هیأت دولتی بود که پشت سر او در یک صف نشسته بودند: «من از شب‌های تاریک بدون ماه می‌ترسم / نه از شیر و پلنگ، از این همه روباه می‌ترسم / مرا از جنگ رو در روی در میدان گریزی نیست / ولی از دوستانِ آبِ زیرِ کاه می‌ترسم / اگر چه راه دشوار است و مقصد ناپدید، اما / نه از سختی ره، از سستی همراه می‌ترسم …. / من از عمامه و تسبیح و تاج و مسند شاهی / اگر افتد به دست آدم خودخواه، می‌ترسم…»

 محمودی این شعر را به گونه‌ای دکلمه کرد که هم بر فضای مجلس تأثیر گذاشت و هم مخاطبان دولتیِ نشسته در مجلس را فوق‌العاده ناآرام کرد. این ناآرامی از چهره‌های تک تک اعضای هیأت دولتی، مخصوصا محمد محقق، آشکار بود. به نظر می‌رسید تمام سالُن و آدم‌هایش روی مُخ محقق راه می‌رفتند.

هوای سالُن سرد بود. سرمای اواخر ماه عقرب در دو سه روز اخیر با رطوبت باران و سایه‌های ابر سوزنده‌تر شده بود. حالا سالُن «میلاد نور»، در همین فضای سرد و سوزناک، درد زخم تبسم بر لبان شکریه را با شلاق‌هایی که از زبان و نگاه افراد به همدیگر تبادله می‌شد، خون‌چکان‌تر از همیشه نشان می‌داد.

محمودی، پس از دکلمه‌ی شعر، داوود ناجی را دعوت کرد تا سخن ستاد را برای هیأت بگوید. ناجی نیز با گام‌های بلند به سوی تریبون رفت و در حالی که آوازش در فضای سالُن می‌پیچید، به طور صریح و قاطع بر بی‌کفایتی زمام‌داران ناخن گذاشت. او درخواست کرد که دولت در انتقال شهیدان کمک کند؛ اما مطالبات مردم در کنار ارگ به سمع‌شان خواهد رسید. نشانه‌های آشکاری از عزم و قاطعیت در سخنانش موج می‌زد و حس کردم که رگه‌هایی از آن تا درون مغز هیأت شورای امنیت نیز رسوخ کرد. شاید تیرهای بعدی که از کمان بیرون شدند، پاسخی بودند به همین آسیبی که در نیمه‌ی ظهر روز سه‌شنبه وارد شد.