وقتی کاروان استقبال از جنازهها به راه افتید، امری غیر عادی در اطراف جاده و در میان کسانی که شاهد حرکت این کاروان بودند، به چشم نمیخورد. هر کسی به کار خود مصروف بود. گاهی چشمی از درون یک موتر یا از روی پیشخوان یک مغازه به طرف ما خیره میشد و به سرعت بر میگشت.
این لحظات نیز از لحظات تأملانگیز تاریخ اند: درک آدمی اساس رابطه و تعیین نسبت او با «واقعیت»های پیرامون او است. «درک» به معنای «دریافت تصویر در ذهن» است و تصاویر ذهنی اجزای بههمپیوستهی «هستی» را در «نگاه» آدمی تشکیل میدهند. نظام باورها یا (Belief System) آدمی نیز متأثر از همین درک و همین تصاویر ذهنی او استند. آدمی بر مبنای همین تصاویر است که با «واقعیت»های پیرامون خود تعیین نسبت میکند و الگوهای رفتاری خود را شکل میبخشد.
حوالی ساعت چهار عصر روز سه شنبه، نوزدهم عقرب ۱۳۹۴، «نظام باور»های اکثر مردم در دشت برچی در برابر «واقعیت»ی به نام «تبسم»ی که گلویش را بریده بودند، با سردی و بیتفاوتی برخورد میکرد. حد اقل کسی واکنش خاصی نشان نمیداد که حاکی از یک درک ویژه و متفاوتی باشد که در پی تغییر «واقعیت»های اطراف است. واکنش عامهی مردم نشان میداد که «تبسم» و گلوی بریدهی او «مسأله»ی خاصی برای عامهی مردم تلقی نمیشد. به تعبیری دیگر، تبسم و گلوی بریدهی او، تصویر خاصی در ذهن انسان دشت برچی نبود که واکنش خاصی را در او برانگیزد. شاید هم حرکت این کاروان در آن فضای سرد و مهآلود دشت برچی، اولین جرقه بود از یک درک؛ یک آگاهی که فقط یک روز بعد اسم «تبسم» و دادخواهی هزاران انسان را از این نقطه به سراسر جهان مخابره میکرد.
کمی بالاتر از مسجد امامعلی، نارسیده به سرک بیستمترهی شهرک عرفانی، توقف کردیم. موترهایی که یکی پشت هم در کنارهی جاده ایستادند، کمی بیشتر از تعدادی بود که لحظهای قبل از گولایی به راه افتاده بود. رضا آگاه چند عراده موتر کاستر را کرایه کرده بود و در هر کدام از آنها عدهای از جوانان نشسته بودند. او، خودش با ذکی دریابی و چند تن دیگر از جوانان در میان موترها گشت میزدند تا امور را منظم و سر به راه نگه دارند. کاسترها در عقب کاروان قرار داشتند و ما از جایی که توقف کرده بودیم، برای لحظهای کوتاه صف کشیدن شان در عقب کاروان را مشاهده کردیم. سالمحسنی، آمد با عکسهایی از تبسم که در یک عکاسخانه چاپ کرده بود. عکسها کیفیت پایینی داشت. احتمالاً از صفحات فیسبوک گرفته و به صورت اضطراری چاپ کرده بودند. عکسها را روی شیشههای موترها نصب کردند. کسی دیگر آمد و تکهی سیاهی را آورد و چند موتر را با تکهی سیاه پوشاند.
یکی از بچههایی که در موتر ما بود، گفت از موسفیدان جاغوری و وکیلان و قوماندانها هیچ کسی با کاروان همراه نشده است. او گفت که در آخرین لحظات واثق و حاجی انوری و برخی دیگر از متنفذان جاغوری را دید که از منزل دوم پایین شدند و در صحن میلاد نور به ذکی دریابی گفتند که آنها مسجد قرآن و عترت را برای پذیرایی از جنازهها آماده میکنند. او گفت که احتمالاً نظر متنفذان جاغوری برای انتقال شهدا به مسجد قرآن و عترت تلاش دیگری است از محلی ساختن قضیه و دست باز دادن برای متنفذان و وکیلان جاغوری تا جنازهها را در کنترل خود داشته باشند.
برای من تقلا و سماجت این متنفذان در عین انعطافپذیری و واقعبینی آنها جالب و آموزنده بود. روشن بود که با انتقال جنازهها و برگزاری تظاهرات موافق نیستند. نگرانی شان از حساسیت محقق و سایر رهبران و اراکین دولت نیز قابل درک بود. از پررنگشدن نقش جوانان در مدیریت حوادث نیز جگر پرخونی داشتند. با این وجود، حساسیت تصمیمگیری و عمل خود را نیز فراموش نمیکردند و گام به گام کوتاه میآمدند و در هر گام طرح تازه و فکر جدیدی با خود پیش میکشیدند. این رفتار آنها درس دیگری بود از تقابل ظریف میان آنچه یک «سنتِ در حالِ زوال» و یک «واقعیتِ در حال ظهور» خوانده میشد. متنفذان جاغوری، برخلاف وکیلان و رهبران، گام به گام میدان خالی میکردند؛ اما حاضر نبودند بازی را به صورت کامل خراب کنند و نقش خود را در حد صفر تنزل دهند. گفتیم: مراقب باشیم که جنازهها، در هر صورت، به مصلا بیایند نه در مسجد. مسجد جای مناسبی برای تجمع مردم از اقشار و اصناف مختلف جامعه نیست. مسجد جایی برای فاتحه و تشییع است؛ اما مکان مناسبی برای راهاندازی حرکت دادخواهی نیست.
***
وقتی عکسها و تکهها روی موترها نصب شد، کاروان دوباره به راه افتید. صفحات فیسبوک پر بود از عکسها و استاتوسهای کوتاه که حرکت کاروان را دنبال میکرد. سه موتر جلوتر از ما در جادهی ناهموار و آسفالت ناشدهی بیستمتره پیش میرفت. چراغ موترها روشن بود. فکر میکنم این رسم را رانندگان به عنوان علامت همبستگی کاروانی که به استقبال جنازهها میرفت، انتخاب کرده بودند. از این لحظه بعد، در هیچ جا توقفی نکردیم؛ به همین دلیل، نمیدانستیم که سر و ته کاروان از کجا تا کجا میرسد. حساب و عدد و کمیت از اعتبار افتیده بود. مهم این بود که جنازهها به کابل برسند و فردا در معیت آنها به سوی ارگ ریاست جمهوری حرکت کنیم. کاربران فیسبوکی مردم را به پیوستن به کاروان و اشتراک در دادخواهی دعوت میکردند. در یکی از پیچهای مسیر سرک بیستمتره وقتی از شیشهی موتر به عقب نگاه کردیم، صف طویلی از موترها دیده میشد که با چراغهای روشن از عقب ما حرکت داشتند. نبض دشت برچی به حرکت افتیده بود.
تلفونهای همراه، اعضای کاروان را به همدیگر وصل میکرد. وقتی به آخرین نقطهی سرک بیستمتره رسیدیم، یکی از همراهان گفت که جمعی از فعالان مدنی از مسیر کوتهی سنگی به نزدیک پل کمپنی رسیده اند و منتظر مایند تا به آنها ملحق شویم. عکسی را در فیسبوک نشان داد که باقی سمندر و ودود پدرام را در کنار یک موتر در نزدیکیهای کمپنی نشان میداد. قبلاً گفته شده بود که فعالان مدنی به ارغندی رسیده اند؛ اما ظاهراً آن خبر درست نبوده و از فعالان مدنی نیز جز عدهای انگشتشمار کس دیگری آنجا نیامده بود.
روی پل کمپنی عدهای از سربازان پولیس ملی را دیدیم که کنار جاده ایستاده و موترها را برای بازرسی توقف میدادند. وقتی به آنها رسیدیم، گفتیم که برای استقبال از شهدا به میدانشهر میرویم. مزاحمت و ممانعت خاصی نکردند. وقتی در امتداد جادهی کابل قندهار به راه افتادیم، معلوم شد که تعداد موترهایی که به کاروان محلق شده بودند، به گونهی چشمگیری افزایش یافته بود. سه چهار موتر جلوتر از ما حرکت میکرد که یکی از آنها متعلق به فعالان مدنی بود.
***
در چوک ارغندی، یکی از همراهان با خبر نگرانکنندهای آمد. وی گفت که موتر حامل شهدا در مسیر راه، بین دشت توپ و میدانشهر، گم شده است. گفته شد که مأموران صلیب سرخ ساعت یک و نیم بعد از ظهر جنازهها را در غزنی تحویل گرفته و در آمبولانسهای مخصوصی که آرم صلیب سرخ را داشته است، جابهجا کردند. یکی از دانشجویانی که در همراهی با جنازهها قرار داشت، به همراه ما گفت که آنها در میدانشهر رسیده اند؛ اما از جنازهها خبری نیست و ارتباط آنها نیز با آمبولانسها قطع شده است. گفته شد که کارمندان صلیب سرخ شمارههای تماسی داده بودند که تا منطقهی دشت توپ کار میکرد. در دشت توپ موترها از هم فاصله گرفتند و بعد از آن رابطه قطع شد. بچهها گفتند که آنها به پوستهی بازرسی در میدانشهر رسیده اند؛ اما از شهدا خبری نیست و تلفونهایی که برای تماس داده شده بود، نیز کار نمیکند.
مات و حیرتزده مانده بودیم که چهکار کنیم. تصور این که جنازهها به دست طالبان افتیده باشد و دولت نیز هیچگونه اقدامی در پسگیری جنازهها انجام ندهد، وضعیت پیچیدهای را گوشزد میکرد. محمد علی احمدی، معاون والی غزنی را روی خط پیدا کردیم. او هم از گمشدن جنازهها یاد کرد و گفت که تا نیم ساعت قبل با کسانی که جنازهها را حمل میکردند، در ارتباط بوده؛ اما حالا تماسش قطع شده است. احمدی گفت که با دفتر صلیب سرخ نیز در تماس است؛ ولی آنها چیز خاصی نمیدانند.
هوا کم کم تاریک میشد. یکی از همراهان حدس زد که جنازهها به دست طالبان نیفتیده، بلکه دولت به گونهای خواسته است با ربودن شهدا از برنامهی تظاهرات جلوگیری کند. این نظر نیز قابل درک بود. در هر صورت، با معمای گنگی مواجه شده بودیم. افرادی که در کاروان بودند، با یک «درد مشترک» به هم وصل بودند. سازمان و تشکیلات و مرجعیت واحدی نداشتیم که در این لحظهی دشوار راهکشای ما قرار گیرد یا مسؤولیت یک اقدام جدی را بر دوش گیرد. با داوود ناجی و ذکی دریابی و یکی دو نفر دیگر از کسانی که گاه ناگاه تماس برقرار میشد، صرفاً در حد تبادلهی خبر و نگرانی بود، نه این که تصمیم قاطع و سازندهای گرفته شود.
بالاخره تصمیم گرفتیم که حرکت خود به سوی میدانشهر را ادامه دهیم و تا هر جایی که مانعی جدی خلق نشود، پیش برویم. وقتی نزدیک کوتل رسیدیم، کاروان فشردهتر شده بود. موترها در فاصلهی کمی با هم حرکت میکردند. تا نزدیک دروازهی ورودی به میدانشهر، سه چهار بار با احمدی، معاون والی غزنی تماس گرفتیم. با روحیهای مثبت و مشفقانه برخورد میکرد و نشان میداد که در انتقال جنازهها و برگزاری تظاهرات دادخواهی موافق است و به سهم خود از هیچ کمکی دریغ نمیکند. با این هم، از جنازهها خبری نداشت و در رفع تشویش ما کاری نمیکرد.
وقتی از اولین پست بازرسی در میدانشهر عبور کردیم، شنیدیم که موتر حامل جنازهها داخل محوطهی ریاست امنیت میدانشهر است. معلوم شد که جنازهها خیلی زودتر از دانشجویان همراه آنها به ریاست امنیت ملی در میدانشهر رسیده و دانشجویان به ناحق در نزدیکی پوستهی بازرسی توقف داده شده اند. گفته شد که جنازهها در ریاست امنیت ملی از آمبولانسهای صلیب سرخ بیرون شده و در آمبولانسهای نظامی متعلق به اردوی ملی بار شده اند. خادمحسین کریمی، در روایت خود، به استناد گفتوگو با جوانان و وارثان قربانیان، جزئیات این لحظه را به صورت دقیقتری بیان کرده است. او مینویسد:
«آمبولانسهای صلیب سرخ کمی زودتر از پنج دانشجو و وارثان قربانیان به میدانشهر رسیدند. نیروهای ارتش پیکر قربانیان را از موترهای صلیب سرخ به سه آمبولانس ارتش سوار کردند. هنگامی که آمبولانسهای ارتش آمادهی حرکت به سمت کابل بودند، پنج دانشجو و وارثان قربانیان نیز سر رسیدند. آنها پیکرهای قربانیان را گم کرده بودند. در فاصلهی صدمتری، نیروهای ارتش و امنیت ملی در دروازهی ورودی میدانشهر، دانشجویان و وارثان قربانیان را متوقف کرده بودند. نیروهای امنیتی میخواستند به بهانههای مختلف و طولانی کردن صحبت، با معطل نگهداشتن آنان فرصت کافی برای حرکت آمبولانسهای ارتش به دست آورند تا وقتی آمبولانسها از میدانشهر خارج شدند، به دانشجویان و وارثان قربانیان اجازهی عبور بدهند. هنگامی که دانشجویان برای پیکرهای قربانیان با نیروهای امنیتی مشاجره میکردند، یکی از سربازان ارتش، پنهانی به یکی از دانشجویان – جاوید سلطانی – ماجرا را توضیح داده بود. پنج دانشجو با جسارت و ایجاد سر و صدا خود شان را به آمبولانسهای ارتش رساندند. وقتی نقشهی نیروهای امنیتی و مسؤولان صلیب سرخ آشکار شد، رانندگان چند آمبولانس صلیب سرخ خراب شدن موترهای شان را بهانه آوردند. پنج دانشجو اجازه ندادند که آمبولانسهای ارتش پیکرها را به تنهایی منتقل کنند. دانشجویان در کابینهای سه آمبولانس ارتش تقسیم شدند تا کنار پیکر قربانیان و برای جلوگیری از انتقال آنها به جای دیگر، آمبولانسها را تا کابل همراهی کنند.» (کوچهبازیها، چاپ اول، صفحهی ۱۴۰)