
وقتی از سالن بازرسی بیرون شدم و بکس سفری ام را پیدا کردم، به جستجوی رانندهی تاکسی پرداختم که قرار بود مرا تا دانشگاه همراهی کند. راننده در نقطهای ایستاده بود؛ اما به نظر میرسید میخواست خودش را به نام من پیدا کند: نه برگهی روی دستش معلوم میشد که من از روی اسم خود او را بشناسم و نه خودش نشانی خاصی داشت که من از روی آن نشانی بتوانم او را در میان دهها منتظر دیگر تشخیص کنم. وسط جمعیت فریاد هم نمیشد زد. سه چهار بار به جستجوی اسم خود از یک سمت تا سمت دیگر سالن انتظار رفتم و صف منتظران را مرور کردم. بالاخره نومیدانه به جانب کسی رفتم که لباسی شبیه پولیس بر تن داشت. او هم رانندهی یک تاکسی بود و به تصور اینکه شاید من مهمان او باشم، از اسم و رسم من پرسید و شباهتهایی یافت که حدسش را تقویت میکرد. ظاهراً به همین دلیل بود که اجازه داد از تلفن او با آقای دانیل در دانشگاه تماس بگیرم. دانیل هم بلافاصله با شرکت تماس گرفت و برایم خبر داد که راننده یا در همان نزدیکیها هست و یا به زودی خواهد رسید. مشخصاتی که دانیل داد با رانندهای که نزدیک من ایستاده بود مطابقت نداشت. بااینهم، هر دو با هم صحبتکنان به سمت محل خروجی حرکت کردیم که کسی نزدیک شد و صدا زد: عزیز رویش؟ گفتم: بلی. چشمم به ورقهی روی دستش افتاد که اسم من با حروف درشت روی آن نوشته بود. گفت: از دو ساعت اینجا منتظر بوده است. معذرت خواستم و گفتم: چندین بار در اینجا جستجو کردم و چشمم به شما نیفتاد. با شوخی گفتم: شاید اسم مرا اشتباهی در پشت کاغذ نوشته اند و شما فراموش کرده اید آن را به طرف بیرون بگیرید! از این شوخی چیزی به خود نگرفت و تنها یادآوری کرد که من شما را میدیدم این طرف و آن طرف حرکت دارید و کسی را میپالید، اما فکر کردم شاید مهمان من نباشید.
در مسیر راه سر سخن و قصه باز شد. پرسیدم: به کدام جهت میرویم؟ شمال یا جنوب؟ گفت: شمال. بلافاصله سخنش را اصلاح کرد و گفت: ما امریکاییها آنقدر هوش نداریم که بفهمیم غیر از شمال و جنوب، شرق و غرب هم وجود دارد. در واقع ما به طرف غرب میرویم، اما یاد گرفته ایم که نافهمیده هر سمت را شمال یا جنوب بگوییم.
با حرف جدی راننده به فکر دیگری افتادم: مثل اینکه شمال و جنوب، مسألهی اصلی همهی ماست. امریکاییها از شمال و جنوب جنگهای داخلی را به یاد دارند و فکر میکنند، تمام دنیا به شمال و جنوب تقسیم شده است. ما هم تازگی با مشکل شمال و جنوب دست و پنجه نرم میکنیم. برخی میگویند یخچالهای قطب شمال آب میشوند و جنوب را آب میگیرد و جنوبیها به طرف شمال کوچ میکنند. وقتی برخی از این حرفها را برای راننده گفتم، با بیاعتنایی گفت: همهی اینها مزخرفات اند. دنیا برعلاوهی شمال و جنوب، شرق و غرب هم دارد. اما امریکاییها آنقدر باهوش نیستند که این چیزها را بفهمند.
گفت: کنیتیکت با نیویارک هممرز است، اما حدود یک و نیم تا دو ساعت وقت میگیرد تا به دانشگاه یل برسیم. بااینهم مرا دلداری داد و گفت: خوب است دیرتر برسیم. روز اول است و دهها نفر سخنرانی میکنند و خیلی خستهکننده تمام میشود. تنها در آخر برس و سلام بده و برو بخواب تا خستگیهایت رفع شود. توصیهاش جالب بود، اما گفتم من از آن سر دنیا آمده ام تا همین سخنرانیها را بشنوم. گفت: نه بابا، برای شنیدن سخنرانی وقت زیاد است. حالا برو استراحت کن. امریکا آنقدر حرف مفت دارد که سرت باد کند.
از وضعیت کار و زندگیش پرسیدم. گفت با این شرکت پنج سال است که به طور اجارهای و قراردادی کار میکند. از اربابش شکایت کرد که انسانی حریص و سیریناپذیر است و هی از او و کارمندان دیگر کار میکشد و قسمت زیادش را خود مفت و رایگان میخورد. از حکومت و سیاستمداران شکایت کرد که هرگز به فکر مردم نیستند و تنها بلد اند مالیه بگیرند و ببرند برای جاهای دیگر مفت و رایگان مصرف کنند. وقتی تا اینجا رسید کوفتش سر باز کرد و گفت: وقتی خود ما به پول خود ضرورت داشته باشیم، چرا باید آن را ببرند و برای دیگران مصرف کنند؟ این احمقانه است و ما داریم حماقت خود را هم افتخار خود حساب میکنیم. گفت: من معنای این کار را هیچ نفهمیده ام.
پرسیدم: اگر کار خوب گیر تان نیاید و یا بیکار بمانید، آیا دولت از شما حمایت میکند؟ با پوزخندی گفت: نه. اگر کسی از ناداری بمیرد، دولت به فکرش نیست. اینجا امریکا است. دولت هم از امریکا است. تنها بلد است مالیه بگیرد. یاد ندارد به فکر مردم باشد. پرسیدم: آیا از بیمهی صحی اوباما بهرهمند شده است؟ گفت: کدام بیمهی صحی؟ من تنها خانم و بچههایم را بیمه کرده ام. خودم اگر مریض شدم بهتر است بمیرم. نمیتوانم بیمه باشم. بچههایم بیمه اند چون درس میخوانند و استعداد خوبی دارند.
راننده به هر بهانهای حرف میزد و منتظر نمیماند تا من سوالم را تمام کنم. حتا از من نپرسید که از کجا هستم و کجا میروم. تنها همین قدر میدانست که از دوبی آمده ام و فکر میکرد که دوبی کشور بزرگی است که هواپیماهای بزرگی از آنجا حرکت میکنند و مسافران زیادی را به چهار گوشهی دنیا میبرند. گفت: در زندگیم هیچ وقت فرصت نکرده ام جایی سفر کنم. وقتی بچههایم بزرگ شدند و مشکل شان رفع شد، تصمیم دارم سیاحت بروم و تفریح کنم. میخواهم اروپا بروم و تا چین سفر کنم و به دوبی هم بروم. ساحل و دریا را دوست دارم؛ اما نمیدانم این کار میشود یا نه. از بحران اقتصادی ناله کرد و گفت: دو سوم پولهایم را از دست دادم. این بحران همه را ضربه زد. کمپنیها را ضربه زد و مردم عادی را هم ضربه زد. تا من پولم را جبران کنم عمرم به پایان میرسد. همیشه میترسم که ورشکسته نشوم. خدا را شکر کرد که خانهاش مال خودش است و در صورت بیکاری ضبط نمیشود.
راننده از مسلمانان افراطی شکایت کرد که چرا خدا را به دروغ پشتوانهی عمل انتحاری خود میسازند. گفت: من به خدا ایمان دارم؛ اما نمیخواهم خدا در امور شخصی من دخالت داشته باشد. خدایی که مرا بگوید خود را بکش، چگونه خدایی است؟ میگفت: هیچ خدایی آن را نمیگوید. خدای اسلام و یهود و هندو هیچکدام چنین نمیگویند. اصلاً چه کسی حق دارد دیگری را بگوید که چون تو مثل من فکر نمیکنی من هم خود را میکشم هم تو را؟
وقتی سخنان راننده به اینجا رسید، شاید با خود فکر کرد که سخنانش باعث آزار من شده است، لذا فوری از من معذرت خواست و گفت که قصد اهانت نداشته است؛ اما معذرتش هم جالب بود. گفت: من به همهی مردم احترام دارم. همه را دوست دارم به خصوص کسانی را که کار میکنند و جهان را آباد میسازند. همین کشور شما، دوبی، چقدر پیشرفته است. آیا این بد است؟ مردم باید راحت زندگی کنند. اما چرا باید شما بیایید خود را به کشتن بدهید که من هم کشته شوم؟ آیا چون به نظر شما من غلط فکر میکنم و یا غلط عقیده دارم، حق دارید مرا بکشید؟