(تأملی بر پست اسد بودا و کمنتهای برخی از کاربران فیسبوکی – قسمت آخر)
آخرین نکته در پولیمیک اخیر، طعنههایی بود که در پست ذکی میرزایی و محسن زردادی خطاب به من و جواد سلطانی آمده بود که گویا هر دو «نان به نرخ روز» میخوریم. من از نرخ روز یا نرخ شب برای نان خوردن چیز خاصی نمیدانم. بر این حرف درنگ زیادی نیز نمیکنم. همین قدر میگویم که در شهر ما، نرخ نان، چه در روز باشد و چه در شب، گران است.
از امثال ذکی میرزایی و محسن زردادی زیاد شنیدهایم که افغانستان کشور فاشیسم است؛ کابل شهر فاشیسم است و من و برخی از همراهانم دستیاران فاشیسم. این سخن درست باشد یا نباشد، باید قبول کنیم که نرخ نان را در این شهر همین فاشیسمی تعیین میکند که بر سیاست و حکومت و نان و زندگی و سرنوشت مردم مسلط است. ما باید، به هر حال، با همین فاشیسم تعیین نسبت کنیم.
دنیای مجازی لب به سخن باز کردن را ارزان کرده است؛ اما نرخ نان و نرخ زندگی را برای ما ارزان نکرده است. من وقتی از قیام تبسم و جنبش روشنایی به تفصیل و با جزئیات دقیق روایت میکنم، دارم نرخ نان و نرخ زندگی در سیطرهی فاشیسم را بازخوانی میکنم. کاش تمام تصور و برداشت من از نیتی که امثال زردادی و میرزایی در عقب جملات و طعنه و شماتتهای خود دارند، اشتباه باشد و این دوستان همهی حرفهایشان را از روی نیکخواهی نسبت به سرنوشت مردم بیان کرده باشند. در این صورت، نیش سخن و قبرکهای آنان بر من و امثال من ناگوار نمیماند.
سخن امروز من آخرین قسمت از تأملی است که بر پست اسد بودا و کمنتهای برخی از کاربران فیسبوکی در ذیل این پست صورت گرفت. این تأمل، هر چند ناخواسته؛ اما مفید بود. ما باید با هم درآویزیم و حرفهای خود را به همدیگر بگوییم. شاید برای من، تا ضرورتهای عاجلتر دیگری پیش نیاید، این آخرین پولیمیک در سلسلهی «اشکی بر گونهی سخن» باشد. بحثهایی که جنبهی شخصی و شخصیتی و انگیزهخوانی و نیتجویی میگیرند، هرچند روشنکننده و نتیجهبخش باشند، ملالآورند. در روایت دو رویداد قیام تبسم و جنبش روشنایی ما به بازنگری و مرور مسایل مرتبط با این دو رویداد ضرورت داریم. آنچه در این دو رویداد اتفاق افتاد، باید مورد کنکاش قرار گیرد. پرداختن به مسایل شخصی و شخصیتی ما را از هدف دور میکند.
توقع دارم باب گفتوشنود را باز نگهداریم. نکتهها را بسنجیم؛ اما زبان و قضاوت خود را به دشنهای بر جان همدیگر تبدیل نکنیم. روایت قیام تبسم و جنبش روشنایی به اندازهی کافی دشنه و سوزن و نیش و تلخی دارد که ما را در کنار هم آزرده و رنجور میکند. من ادعایی ندارم که در روایتهای من همه چیز دقیق و درست بیان میشود یا در ختم روز هر کسی رضایتی حاصل میکند. ما هنوز با مشکل تفاهم گرفتاریم. به تفاهم نیاز داریم. درک مشترک، زمینه را برای تفاهم فراهم میکند. ما افرادی در کنار همیم. اعضای یک حزب و کارگزاران یک بنگاه نیستیم. باید بگوییم و بشنویم و با شکیبایی نقطههای پیوند خود در یک امر جمعی را پیدا کنیم. «اشکی بر گونهی سخن» سخنی اشکآلود است یا سخنی که در اساس سخن نیست، اشک است و باید به درد و سوز ناشی از بیرون آمدن این اشک نیز توجه شود. به این ترتیب، من گامهای خودم را برای ایجاد تفاهم بر میدارم و از دیگران نیز توقع دارم که در این زمینه اقدام کنند.
***
ما به تجدید نظر بر باورهای خود نیاز داریم. آنچه را باور داریم، نیک یا بد، به واقعیت زندگی و سرنوشت ما تبدیل میشود. ما نسبت به همدیگر باورهای نیکو نداریم. در نتیجه، واقعیتهایی را که در روابط و مناسبات خود شاهد میشویم، نیکو نیستند. باورهای ما، به خواست ما یا به رغم خواست ما، آمیخته با نفرت و بدبینی و عصبیت است. واقعیتی که بر اساس این باورها به تصویر غالب زندگی ما تبدیل شده است، نیز آلوده با نفرت و بدبیتی و عصبیت است. شاید وقت آن رسیده باشد که بر این باور، و به تبع آن، بر واقعیتهای نامطلوب ماحول خود نقطهی پایان بگذاریم.
من در مؤسسهی امپاورمنت، درسی را فرا میگیرم که اساس آن درنگ بر توانایی انسان در شکلبخشیدن باورهای آن و شکلبخشیدن زندگی بر اساس خواست انسان است. این درس را جرعه جرعه میچشم و در یک نسبت تلاش دارم آن را به ایمان و باور خود نسبت به انسان و نیکوییهای انسان تبدیل کنم. واقعیت امروزی کسانی را که در ماحول خود میبینیم، به صد دلیل حق داریم ناپسند تلقی کنیم؛ اما این «واقعیت» است. انسان علاوه بر «واقعیت»، «آیدیال» نیز است. ترکیب واقعیت و آیدیال، موجودی به نام انسان را برای ما قابل درک میکند. آیدیال انسان ساختهی باورهایی است که از حالا برای خود میسازد. انسان فردا، واقعیتی است که ساختهی باورهای امروز ما نسبت به آن انسان است. چه خوب است که باور خود را از همین حالا تغییر دهیم و رنگ نیکویی به او بزنیم.
من از سخنان ذکی میرزایی و محسن زردادی بیشتر از همه به این دلیل احساس رنجش کردم که در آنها بویی از یک باور منفی از گذشتههای ناخوشایند را استشمام کردم. باوری که بر اساس آن دشواری و تلخیهای زیادی بر من و همنسلانم تحمیل شده بود. سخن میرزایی و زردادی از تعیین نرخ روز یا نرخ شب برای نان، زخم کهنهای را در درونم باز میکند و این زخم برای من فوقالعاده زجردهنده است. خاطرهی باورهایی که بر اساس آن ذکی میرزایی و محسن زردادی بر مبنای آن واقعیت مرا شایستهی دشنه و باروت و شکنجه و تهمت و اهانت میدید، تلخ است. دوست دارم این باور تغییر کند و در اثر آن، واقعیتی که امروزِ مرا تمثیل میکند و واقعیتی که فردای همهی ما را در کنار هم تمثیل میکند، تغییر کند.
***
من از «قیام تبسم» و «جنبش روشنایی» به امید جرقههایی از یک آگاهی روشن روایت میکنم. همچنان که گفتهام، این روایت تلخیهای زیادی دارد. دلیل آن، تلخیهایی است که در خود این دو رویداد بر کام همهی ما ریخت. من در اولین روایتهای خود اذعان کردم که چقدر میترسم و دلیل این ترسهایم در چیست. این ترسها را در «قیام تبسم» و «جنبش روشنایی» مورد به مورد نشان میدهم و با اعتراف بر آن، میکوشم بگویم که این ترسها را جدی بگیریم. ترسهای من چه جنبهی خصوصی داشته باشد چه جنبهی عمومی، ترسهایی است که مرا به اجتناب از هزینه در کارهای فردی و جمعی کمک میکند. ترس آگاهانه، احتیاط میآرد و ناترسی با بیاحتیاطی پهلو میزند.
من میگویم که وقتی تا ناوقتهای شب، در آن هوای سرد و سوزان، در محوطهی ادارهی امور ماندیم، کاش آقای محقق و اشرف غنی و داکتر عبدالله هم به اندازهی نیم ترس من ترس میداشتند؛ ترس از مردم، ترس از آیندهی سخن و موضعی بد، ترس از بیاعتنایی به گلوی بریدهی تبسم. شاید با این ترس، هم در آن روز و هم بعد از آن، از هزینههای زیادی که متحمل شدیم، جلوگیری میشد. من میگویم کاش در جریان جنبش روشنایی، آقای خلیلی و محقق و دانش و اشرفغنی و حنیف اتمر و احمد بهزاد و داوود ناجی و ذوالفقار امید نیمی از ترسهای مرا توجه میکردند. شاید صدها قطعهی وجود خود را روی هوا باد نمیکردیم و اشکهای زیادی را بیهوده بر گونههای خود جاری نمیساختیم.
من نان به نرخ روز خوردن را عیب نمیدانم. نرخ روز را فهمیدن، یعنی با اقتضای زمان هماهنگ شدن، یعنی روح زمان را فهمیدن. شاید زردادی و میرزایی با همین باور، همیشه نان را خلاف نرخ روز خوردهاند که هیچگاهی با صدا و سخن و پیام زمان آشنایی نیافتهاند. کسی که حسرت و نوستالژی یک کودتای خونین و ناکام را تا چهل سال با خود کش میکند، نشان میدهد که از درک نان به نرخ روز خوردن عاجز مانده است. کسی که از دامان ولایت فقیه بلند میشود و فاصلهی ملایی و دینداری تا تجددمأبی و دینستیزی را اینچنین وارونه طی میکند، نشان میدهد که نسبت به نرخ روز بیاعتنا است.
خوب است قبول کنیم که بخش عمدهای از باورهای ما عیب دارد و با باورهای معیوب، واقعیتها را معیوب میبینیم. من با اشرفغنی راه رفتم. او یکی از کاندیدان انتخابات ریاست جمهوری بود که به باور من به ریاست جمهوری میرسید. من با باور به این که سیاست فن مدیریت قدرت است و سیاست بدون مدیریت قدرت کاری عبث است، او را بر داکتر عبدالله و زلمی رسول و سیاف و گلآغا شیرزوی ترجیح دادم. وقتی در جریان راه، متوجه شدم که انتظارات من از این حکومت و ترکیب نیروهایی که در آن دخیل شدهاند، برآورده نمیشود، مسیر خود را جدا کردم و شرح تمام این ماجرا را نیز به تفصیل با مردم در میان گذاشتم. من اگر با تعبیر و برداشت زردادی و میرزایی «نان به نرخ روز» میخوردم، باید کار دیگری میکردم. من نشان دادم که نرخ روز در برداشت من با نرخ روزی که میرزایی و زردادی تصور دارند، یکی نیست. من نان به نرخ روز میخورم؛ اما هم از نان تصور دیگری دارم و هم از نرخ نان و هم از روزی که مبنای تعیین نرخ نان است.
این نکتهها را برای آن میگویم که مسیر بحث و گفتوگوهای ما درستتر دنبال شود. من حرف پیچیدهای نمیگویم؛ هرچند موضوعی را که برای روایت انتخاب کردهام، پیچیده است. من روایت سادهای دارم. روایت از آنچه در نگاه و برداشت من اتفاق افتاد. تمام روایتهای خود را نیز بر دلایل و مستنداتی استوار میکنم که قابل مناقشه نیستند. من میگویم در جریان «قیام تبسم» چه اتفاق افتاد، من چه کار کردم و چه سهمی داشتم؛ داوود ناجی چه کار کرد و چه سهمی داشت و هزاران فرد دیگر چه کاری کردند و چه سهمی داشتند. برخی از اسمها با مشخصاتی روشنتر میآیند و برخی عمومیتر. رویهمرفته تمام آنها روایتِ «واقعیت» اند؛ هر چند برخی از نشانهها که در نظرم معنادارترند، برجستهتر تصویر میشوند تا با دیدی جدیتر مورد تأمل قرار گیرند.
***
و سخن آخر این که: من «مخته» نمیکنم، «روضه» نمیخوانم، «خودشیفتگی»های خود را اشباع نمیکنم، به آن معنایی که میرزایی و زردادی میگویند نان به نرخ روز نمیخورم و برخلاف تصور صابر عرفانی خود را حق به جانب و خیرخواه جلوه نمیدهم. تنها خواستم این است که فضا صافتر و روشنتر شود تا مجال برای قضاوت و داوریهای بهتر فراهم گردد.
این تمام حرف من در این گفتوگو و تمام مدعای من برای کسانی است که دوست دارند روایتهای من در مورد دو رویداد قیام تبسم و جنبش روشنایی را مرور کنند.