شب تاریک بود؛ هوا سرد. در قسمتهایی از میدان، بچهها آتش افروخته و خود را گرم میکردند. دو سه نورافکنی که در قسمتهایی از دیوار ادارهی امور نصب بود، به زحمت صحن را روشن نگه میداشت.
وقتی به سمت نیروهای امنیتی رفتیم، وضعیت آنها از یک آمادگی کامل خبر میداد. اینها دیگر آن سربازان دو سه ساعت قبل نبودند که با بچهها رفیقانه نشست داشتند و عکس میگرفتند و قصه میکردند و غذای خود را تقسیم میکردند. تعداد شان هم خیلی بیشتر شده بود. مقایسهی تصویر این سربازان مسلح در حالت آمادهباش با تصویر بچههای ما در حالت خستگی و سرمازدگی، مقایسهی دردآوری بود و به سادگی نشان میداد که هرگونه تصمیم و حرکت ناسنجیدهی ما، به چه نتایج ناگواری منجر خواهد شد.
وقتی به سربازان سلام دادیم و گفتیم که «آمده ایم تا از شهامت و وطندوستی و مسؤولیتشناسی مسلکی تان تشکر کنیم»، به وضوح نشان میدادند که غافلگیر شده اند. گویی آنها تصور داشتند که ما به قصد درگیری و حمله به آنها نزدیک میشویم و یا تصمیم داریم به هر نحوی شده است از دیوارههای ارگ عبور کنیم. من که پیشاپیش سایر بچهها حرکت میکردم، گفتم: ما برای آن آمده بودیم تا صدای خود را به گوش ساکنان ارگ برسانیم. این صدا، صدای تمام ملت است؛ صدای شما است که از کنر تا وردوج و کندز و هلمند و ننگرهار قربانی میدهید. گفتم: ما درس میخوانیم و درس میدهیم، چون مطمئن استیم که شما بیدارید و از ما پاسداری میکنید. ما آمده بودیم تا به ساکنان ارگ بگوییم که ارزش خون و فداکاریهای شما را بدانند. گفتم: ما حکومت ساخته بودیم تا به عزت و امنیت و اقتدار برسیم؛ اما این نامردان ما را در داخل کشور در برابر تروریستهای طالب و داعش بیچاره کرده و در بیرون از کشور در برابر جهان سرشکسته ساخته اند. گفتم: دوستان ما از ارگ بر میگردند. پاسخ ارگ مثبت باشد یا منفی، برای ما مهم نیست. ما شهدای خود را بر میداریم و از این جا میرویم؛ اما اطمینان میدهیم که خاطرهی نیکو و شهامت و بزرگواری شما را برای همیشه به یاد خواهیم داشت و برای نسلهای کنونی و آیندهی خود خواهیم گفت. گفتم: شما و خاطرههای شما برای ما از همهی این حکومتداران و رهبران سیاسی باارزشتر و مهمتر است.
نیروهای امنیتی شادمان شدند و تشکر کردند. یکی از فرماندهان نیروهای امنیتی که کلاهخود آهنی بر سر داشت، با مهربانی گفت که وظیفهی شان تأمین امنیت و خدمت به مردم است. دعا و ثنایی که از قلب این سربازان بلند میشد، برای ما همه چیز بود. صورتم را به سوی همراهانم چرخاندم و گفتم: ما ارگ را ترک خواهیم کرد؛ اما قلب این سربازان را نیز با خود همراه میبریم. اینها پیروزی مایند نه مطالبهای که ارگ نسبت به آن بیاعتنایی میکند.
با سربازان و نیروهای امنیتی خداحافظی کردیم. تک تک آنان را در آغوش گرفتیم و صورت شان را بوسیدیم. اکثریت قاطع آنها اشک در چشم شان حلقه زده بود و با صمیمیت با ما ابراز همدردی کردند. از کنار آخرین سرباز که گذشتیم، راه خود را به میان دختران و زنانی باز کردیم که در کنار پیکرهای شهدا شمع افروخته و نشسته بودند. با آنها نیز از وضعیتی که پیش آمده بود سخن گفتیم. در جریان هیچ چیزی قرار نداشتند. از اخبار و فیسبوک و سخنان محقق و اشرفغنی هم چیز زیادی نمیدانستند. وقتی آنها را در جریان مسایلی که اتفاق افتاده بود، قرار دادیم، تصمیم به برگشتن را نیز با آنها در میان گذاشتیم. سوال و جوابهای مختصر و اعتراضاتی مطرح شد؛ اما در نهایت همه با این تصمیم موافقت کردند.
***
ساعت قریب یک نیمهشب بود که جنرالمراد و سایر اعضای هیأت از ارگ بیرون آمدند. تا این زمان ما در گروههای مختلف با مردم صحبت کرده و تصمیم خود را نهایی کرده بودیم. به محض ظاهر شدن آنها در میان جمعیت، قبل از این که نتیجهی مذاکرات و تصمیم و حکم ارگ را بیان کنند، تصمیم خود را به آنها ابلاغ کردیم و گفتیم که همه به مصلای بابه مزاری بر میگردیم و نجوای دل خود را با او در میان میگذاریم. برای جنرال مراد گفتم: شما کاری را که در حد توان و مسؤولیت تان بود، انجام دادید. پیام را به ارگ انتقال دادید. ارگ چه پاسخی داده است، به خود آنها مربوط است. جنرالمراد که از نتیجهی مذاکرات ارگ ناامید و دلشکسته برگشته بود، به وضوح نشان میداد که از تصمیم ما در عین بهت و ناباوری، شادمان و خوشحال شده بود. او را در آغوش گرفتم و بار دیگر از تلاشهایش برای همدردی با مردم و حل مسالمتآمیز قضیه تشکر کردم.
جنرال مراد با ابراز خوشی از تصمیمی که گرفته بودیم، گفت که موترهای اردوی ملی را آماده میسازد تا مردم را به هر جایی که میخواهند منتقل سازند. سایر نمایندگان ما که برای مذاکره داخل ارگ رفته بودند، نیز رسیدند. داوود ناجی به طور مختصر چیزهایی گفت. او هم از واکنش ارگ ناراحت و نگران بود. به دنبال او سمیع درهای، باقی سمندر و ذوالفقار امید را نیز دیدم که آمدند. آنها را نیز در جریان تصمیمی که گرفته شده بود، قرار دادم و از این که همه سالم برگشته بودند، ابراز خوشی کردیم و خدا را شکر گفتیم. برای آخرین بار بلندگو را گرفتم و باری دیگر با چند جملهای کوتاه از زحمات و فداکاریها و برخورد نیکو و حرفهای نیروهای امنیتی تشکر کردم. لحظهای بعد، در حالی که پیکرهای شهدا روی دوش عزاداران قرار داشت، با صدای «الله اکبر»، «لا اله الا الله» و صلوات، به سمت جاده به راه افتادیم.
جمعی از بچهها برگشتند و در مسیر راه خود آشغالها، پارچههای چوب و تهماندههای خاکستر را از میدان پاک کردند. این حرکت آنها در آن موقع شب، یکی دیگر از زیباترین خاطرههای قیام تبسم بود. مهم این نبود که آنها تمام میدان را تمیز کردند یا نه. مهم الگویی بود که در آخرین لحظات شب از خود به جا گذاشتند. سربازان و پولیسهایی که در آن ساحه بودند، به آنها نزدیک شدند و با ابراز تشکر خواستند که بروند. گفتند فردا همه چیز را تنظیم میکنند. این جوانان از آخرین کسانی بودند که صحن میدان را ترک میکردند.
موترهای اردوی ملی و امبولانسهای وزارت دفاع، پیکرهای شهدا و عدهی اندکی از جمعیت را در خود جا داده و انتقال داده بود. تعداد شان را نمیدانستم چقدر بود. جمعیت زیادی هم باقی نمانده بود. مثل آن که خیلیها ترجیح داده بودند بدون استفاده از موترهای وزارت دفاع برگردند. هنوز چند عراده موتر کنار جاده توقف داشت. تلاش کردیم این موترها آخرین دختران و زنانی را که آنجا بودند، انتقال دهند. بقیه، در آخرین لحظات، آرام و ساکت، بر روی جادههای بارانخورده گام گذاشتیم.
مسیر راه خلوت بود. نیروهای امنیتی زیاد نبودند. مثل آن که همه آمده بودند داخل ادارهی امور تا در آخرین لحظات دستورهای ارگ برای سرکوب خونین تظاهرکنندگان را عملی کنند. شاید هم وقتی دیدند که تظاهرات خاتمه مییابد، به مراکز خود برگشته بودند. در مسیر راه با سربازانی که همچنان مصروف کشیک بودند، دست میدادیم و از زحمات و فداکاریهای شان تقدیر میکردیم. ما حال و وضع خوبی نداشتیم. تنها خستگی نبود که جان و تن ما را در خود میکشید. طعم تلخ یک شکست نیز آزاردهنده بود. صبح که روی این جاده بودیم، صدها هزار حنجره یک فریاد داشت. حالا تمام این حنجرهها خاموش بودند. هر فرد دو پای جداگانهای داشت که با آن به تنهایی وزن خود را حمل میکرد. هر فرد فشار سنگین یک سوال در آخر شب را درون مغز تنهای خود پس میزد تا بتواند مسیر خانهی غمزدهی خود در این یا آن گوشهی شهر را پیدا کند.
نزدیک نوآباد، موتری که گویا از مصلا برگشته بود، در کنار جاده توقف کرد و از ما خواست که سوار شویم. یادم نمانده است چه کسی بود؛ اما در آن وقت شب، بعد از آن روز پرماجرا، این سوال اهمیت خاصی نداشت که ذهن خود را با آن درگیر کنیم. کنار هم نشستیم و بعد از چند دقیقه به مصلا رسیدیم.
***
خادمحسین کریمی نیز در روایت خود حال و هوای لحظات پایانی حضور معترضان در میدان ادارهی امور و تصمیم برگشت به مصلا را به روشنی توصیف کرده است. وی بعد از آن که تلاش برای رسیدن به یک تصمیم نهایی غرض خروج از محوطهی ادارهی امور را به تفصیل شرح میدهد، مینویسد:
«همزمانی برگشت نمایندگان معترضان از ارگ ریاستجمهوری و آمادگی جمعیت برای خروج از محوطهی ادارهی امور و برگشت به دشت برچی، جنب و جوشی غریب آفرید. خشم بزرگ صبح جایش را به استیصال حزنانگیر شامگاه داده بود. بیشتر چهرههای برجستهی راهپیمایی با خروج از ارگ و برگشت به مصلای شهید مزاری موافق بودند. با به دست آمدن توافق اکثریت برای خروج از محوطهی ارگ، رویش با نیروهای امنیتی که تعداد شان بیشتر شده بود، سخن گفت. وی از نقش و اهمیت و معنای حضور این سربازان برای حفظ یکپارچگی افغانستان گفت و تأکید کرد که نیروهای امنیتی معنا، اهمیت و جایگاهی مهمتر و تعیینکنندهتر از رهبران و چهرههای سیاسی برای افغانستان دارند. همچنین از نقش آنها در تأمین امنیت راهپیمایی ستایش کرد و به همراه گروهی از فعالان راهپیمایی با تعدادی از آنها دست داد و بغلکشی کرد. فرماندهان نیروهای امنیتی در وضعیتی آمیخته با سپاس و همسویی عاطفی با معترضان برخورد کردند. در هنگامهی جنب و جوش برای خروج از ارگ، جنرالمراد به میان مردم آمد. رویش از او تشکر و اعلام کرد که مردم برای خروج از ارگ به توافق رسیده اند. خبر اعلام توافق مردم برای خروج از ارگ، برای جنرالمراد حیرتآور بود. او با رضایت خاطری که نمیتوانست پنهان کند، از معترضان خواست تا رسیدن موترهای وزارت دفاع برای انتقال معترضان و تابوتها به مصلای شهید مزاری صبر کنند. حدود بیست دقیقه بعد، بسها و آمبولانسهای وزارت دفاع در چهارراهی پشتونستان آمادهی انتقال آخرین گروه معترضان از ارگ به دشت برچی بودند.
حوالی ساعت دوازده و نیم شب، چند معترض خسته در دل تاریکی، سرما و نم نم باران عقرب، زیر نگاههای سنگین و آمادهباش نیروهای امنیتی که اطراف ارگ ریاستجمهوری را تا شعاع چند صد متر در چند لایه محاصره کرده بودند، دهافغانان را به مقصد غرب کابل ترک کردند. آنها به هر دلیلی، نخواسته بودند با موترهای وزارت دفاع به دشت برچی برگردند. «پیاده آمده بودند، پیاده میرفتند.» چهارده ساعت قبل، از آن جاده با صدها هزار معترض، مشتهای گرهکرده، سرهایی برافراشته و حنجرههای خستگیناپذیر به طرف ارگ آمدند و اکنون با قلبهایی مالامال از یأس و اندوهی خردکننده به خانه بر میگشتند. آن شب، بوم ناامیدی بر کابل پر گسترانده بود. ذهن و دماغم برای تعیین نسبت و خطکشی میان شکوهی که در سحرگاه قبل سر برآورد و در نخستین دقایق بامداد دوم پرپر شد، به زمانی بیشتر نیاز داشت. هیچ کسی سخن سالم و قابل شنیدن نداشت.» (کوچهبازاریها، چاپ اول، ۲۱۱ و ۲۱۲)
***