
بخش نخست
آفتاب مستقیم بر فرق سرم میتابید، دقیق نمیدانستم ساعت چند است که به خانهای گلی و کوچکی رسیدم، که دیوارهایش با برخورد باران، هموار دیده میشد، با پنجرههای کوچک و بالکنی که به سبک قدیم طراحی شده بود. دین این منظره مرا یاد عکسهای کابل قدیم انداخت. وارد خانه شدم و صفیه را با دختر نوزادش آنطرف دروازه دیدم که شاید منتظر من بودند. صفیه؛ خانمی سیوچهارساله است که پس از یازده سال ازدواج با پسرکاکایش ۴ فرزند دارند. چای سبز را گرم مینوشیدم و صفیه هر بار خود را آماده میکرد و از خاطراتش میگفت. او همهی عمرش را در چنداول زندگی کرده است و تمام اتفاقات تاریخی؛ از آمدن مجاهدان تا ریاستجمهوری اشرف غنی را به خاطر دارد. او از زمانی برایم میگفت که با سقوط حکومت مجاهدان و ورود طالبان به عنوان حکومت اسلامی، همه مکتبها بسته شد و صفیه که آن زمان تنها یازده سال داشت نیز، از رفتن به مکتب محروم میشود و همه روز را با کتابهایش در خانه میگذراند.
او بیشتر از معلم خود یاد میکند و او را به نام «خانم نسترن» برایم معرفی کرد. وقتی عکسهایش را نشان میداد، خانمی با موهای پیچوتابخورده که چاق به نظر میرسید را دیدم. صفیه دخترش را به پهلو گرداند و از روزی گفت، که نسترن خانم با چادری نقرهای به خانهی شان آمده و از مادرش خواسته بود تا دخترش را برای ادامهی درسهایش به خانهی او بفرستد و ماهانه ۵۰ افغانی را به عنوان فیس به او بدهد.
نسترن، استاد ادبیات صفیه در مکتب بود و شوهرش در امنیت کشور کار میکرد. با ورود شوروی و جنگهای تحمیلی نسترن شوهرش را از دست میدهد و خودش با شغل معلمی زندگی اش را میگذراند.
نسترن ۳ فرزند داشت که همه خوردسال بودند؛ اما پس از ورود طالبان، وقتی تمام مکتبها بسته میشود، نسترن برای گذران زندگی به فکر مکتب خانگی میافتد که هم دختران از درس خواندن بازنمانند و هم پولی که از آنها میگیرد، بتواند خرج زندگی اش را تامین کند. مادر صفیه در اوایل مخالفت میکرد و صفیه را نمیگذاشت تا به مکتب خانگی برود؛ چون میترسید از این که طالبان او را در حین رفتن به مکتب ببیند. اگر طالبان میدیدند که دختران مکتب مخفی باز کرده، حتما سنگسار شان میکردند؛ اما روزی برای رفتن به بازار، صفیه برادرش را با خود نمیبرد و وقتی طالبان او را تنها میبینند، با شلاق آنقدر میزنند که به سختی خود را به خانه میرساند. پس از آنروز مادر صفیه تصمیم میگیرد تا او را حتما در برابر ظلم طالبان به مکتب خانگی بفرستد.
آخرهای هفته بود که صفیه کولهپشتی پارچهای اش را میگیرد و چادری کوچکی را میپوشد و با برادرش به سمت خانهی نسترن روان میشوند. صفیه ماهها بود که پس از آغاز حکومت طالبان از خانه بیرون نشده بود و وقتی از کوچههای کابل میگذشت، چهرهی شهر برایش عجیب بود؛ چهرهای از ترس و مرگ. وقتی موتر طالبان یا خود شان از محلی عبور میکردند، مردم سر شان را پایین میگرفتند و کسی جرئت نداشت تا به چشم طالبان نگاه کند؛ چون حتما شلاق میخورد و یا به جرم اهانت، زندانی میشدند.
صفیه با شور و نشاط، از چند کوچه گذشت تا به خانهی نسترن رسید و در را زدند که خود نسترن باز کرد. نسترن زیرزمینی خانهی شان را که دروازه و پنجرهای نداشت و فقط از کف دهلیز میتوانست به پایین رفت را، برای صنف درسی اختصاص داده بود. صفیه چادرش را کشید و همراه با نسترن که استادش میگفت، به زیرزمینی رفت. زیرزمینی تاریک بود و صدای آهسته و ملایم دختران که از روی کتاب میخواندند به گوش میرسید، وقتی وارد زیرزمین شد، همه همصنفان و یا هممکتبیهایش بودند که از دیدن او خوشحال شدند و جا برایش خالی کردند. نسترن چهره اش بشاش به نظر میرسید و خوشحال بود که یک نفر دیگر نیز به ۱۲ نفر دانشآموز خانگی اش اضافه شده است. از سویی هم اینطوری نسترن میتواند پول هرچند ناچیز اما بیشتری دربیاورد و هم باعث پیشرفت و تعلیم دانشآموزانش شود؛ این نسترن را راضیتر میکرد. دهانش خشک شده بود و خواست تا چایی که سرد شده بود را بنوشد و گفت: «او روزا خیلی خوب بود. کاش که او روزا هیچ خراب نمیشد و مه هم شاید ای پایم سالم میبود و حالی بر خود کلان آدم شده بودم و مجبور نبودم، تا پای مانده د خانه بشینم.»