اول صبح، بچههایم تازه از خواب بلند شده بودند. پسر بزرگم «مجیب-نام مستعار-» به طرف چاه میرود و دلو آبی بالا میکشد. دست و رویش را تازه میکند و به سویم لبخند میزند. «مختار-نام مستعار-» شوهرم، آن طرف حویلی، آشفته به نظر میرسید. «نعیم -نام مستعار-» پسر خوردم که سیزده سال دارد، پدرش را صدا میکند:
– پدر! پدر!
– جان پدر
– امروز سر زمینا میریم؟
– جان پدر
نعیم متوجه گیجی پدرش شد و کنایهآمیز گفت: «مه از دِه میگم، پدر از درختا میگه.» مختار حرفی نزد، انگار چیزی نشنیده باشد.
نزدیکش شدم و تکانش دادم. از چرت پرید، مانند اینکه از کابوس عمیقی بیرون شده باشد. پرسید: «هه، چه میگی زن؟» تا خواست چیزی بگویم، مجیب از کوچه فریاد زد «مادر! مادر! امشو بچای همسایه ره ده جنگ بردن.»
شوهرم مختار، شب تا صبح چرت میزد که مبادا طالبان، پسرهای ۱۲و۱۳ سالهی ما را به اجبار، به جبههی جنگ ببرند. پلک روی هم نمیگذاشت.
طالبان، شبهنگام وارد خانهها میشدند- چون اوج اقتدار طالبان در کندز بود- پسرهای نوجوان یا جوان را با خود در خط اول جنگ و عملیات شبانه میبردند.
هر شب قبل از خواب، مجیب و نعیم را در آشپزخانه، پنهان میکردیم. یکی از شبها، دروازه محکم به دیوار خورد و از چوکاتش، بیرون شد.
دو طالب دستار بر سر، تفنگ بر شانه، داخل آمدند؛ سرو صورتشان را چنان پوشانیده بودند که تنها دو چشمشان معلوم میشد. به گمانم پشت در، یکی به کیشک ایستاده بود.
در ذهنم خطور کرد که برای کشتنما آمدهاند. در جایم چون درختی، راست ایستادم. نمیفهمیدم چهکار کنم. بدون اراده صدا از گلویم بالا شد: «بچایم خانه نیستن مولوی صایب.» در دل گفتم: فرزندی نزادهام که با شما به جنگ برود
یکی از طالبها، بدون درنگ شروع به پالیدن خانه کرد و دیگری، نوک تفنگش را در پیشانی شوهرم گرفت و گفت: «میگی که بچایت کجاس، یا مردارت کنم؟»
صدایش آنقدر بلند بود که از پشت در آشپزخانه، عبور کرد و مجیب از پشت در، صدا کرد: «مولوی صایب، با پدرم کار نگی، ما اینجه استیم»
چشمهای طالبها مانند جغد، بالا وپایین میپرید و در دل ما هراسی را ایجاد کرده بود که در مقابلش، همه لال شده بودیم. با صدای مجیب، تفنگ را از پیشانی مختار برداشت و مختار، چند سرفهی مسلسل کرد. (از مدتها پیش سرفه میکرد؛ ولی آن شب با سومین سرفه، بسترش را قطرات خون سرخ کرده بود). سه سال بعد که به کابل کوچ کردیم، از شر همان سرفه به بستر بیماری کشانیده شد و کابوس هراسناک طالبها، با بیرحمی گلویش را فشرد. همان هراس، مختار را از ما گرفت.
خانهام به کلبهی حزن و غم مبدل شده بود، دلهرهی از دست دادن جگرگوشههایم در من، خانه کرده بود. بارها اتفاق افتاده که گمان میکردم خواب استم و بیدار میشوم و حضور طالبان و نبودن فرزندانم، کابوسی بیش نیستند. در یکی از همین روزها، حس کردم، کسی دستم را لمس کرد، سرم را با امید بلند کردم. در اول گمان کردم خواب میبینم، دقت کردم، خودش بود؛ نعیم پسرم با چشمان معصوم، به سویم نگاه میکرد و با لبخند، برایم امید میداد. لبخند زیبایی کنار لبش نقش بست و آهستهآهسته، از من دور شد. صدا کردم، نعیم نرو؛ اما صدایم بلند نمیشد و دور و برم را، تاریکی گرفته بود.
روزها پشت سرهم گذشت و ماهها و هفتهها، پیدر پی، در رفتو آمد، بود. زندگی من در میان خواب و کابوس گم شده بود. روزی، چشمهایم را به مشکل ازهم گشودم و به سمت راست تختم، خیره شدم. این بار، رؤیا نبود؛ خودشان را دیدم؛ نعیم و مجیب، بودند، پسرانم که همه شب، رؤیایش را میدیدم، روبهرویم با قامتهای استوار و ریشهای دراز، ایستاده بودند. با آرامبخشترین صداهای دنیا؛ مادر صدایم میزدند. «مادر!»
نور آفتاب، همهجا پخش شده بود و کابوس و تاریکی از من کوچ کرده بودند.
پس از برگشتن پسرانم، خانه و زمین خود را رها کرده، ابتدا به اشکمش (قریهی دربدخشان) وبعد به کابل فرار کردیم. اگر فرار نمیکردیم، امکان داشت که طالبها بیایند و فرزندانم را دوباره به جبهه ببرند. حالا که به آمدن طالبها میاندیشم و سخن از صلح آنها میشنوم، با خود میگویم: «خدا هیچ نیاریشان؛ اگر بیاین باز کجا فرار کنیم؟»