از روزی که پدر شان سکته کرد، تا اکنون روز خوشی نداشتند و فقط زنده بودند؛ نه این که زندگی داشته باشند. زمانی که کمونیستها دو برادر شان را با خود بردند و مدتی بعد آنها را کشتند، پدر شان سکته کرد و درگذشت. از یک خانواده فقط سه خواهر مانده بود؛ اما با آن هم یک باغ کلان از انگور و سیب برای آنها به میراث مانده بود که میتوانست روزگار آنها را بگذراند؛ اما انگار سرنوشت نیز بازی دیگری را با آنها آغاز کرده بود و وقتی طالبان حاکمیت را به دست گرفتند، چرخهی زندگی هر سه خواهر طور دیگری رقم خورد و زندگی با وجود زنبودن آن هم در دوران حکومت طالبان کار سختی بود. روزی آسیه از باغ به طرف خانهی خود شان در حرکت بود که سربازان طالب از راه رسیدند و وقتی او را در باغ تنها و با صورت برهنه دیدند با گلوله به پایش زدند، پای آسیه زخمی شده بود و او پس از رفتن طالبان، در حالی که خون از جای گلوله جریان داشت، بیهوش میشود. پاهای آسیه پس از چند ماه خوب شد؛ اما جای گلوله هیچگاهی از پاهایش گم نشد و پایش برای همیشه فلج ماند.
پسر کاکای شان دومین دختر از آن سه دختر را برای پسرش گرفت؛ آن هم به منظور گرفتن زمینهایی که برای این سه دختر به میراث مانده بود. دو دختر دیگر هنوز جوان بودند. آنها نیز خواستگاران زیادی داشتند؛ ولی پسر کاکای شان همهی خواستگارها را تهدید میکردند، تا دوباره به خواستگاری نیایند. اینگونه بود که آسیه؛ کوچکترین خواهران با خواهر بزرگ خود مجرد ماندند. آنها با استفاده از حاصلات باغ شان، روز و شب خود را میگذراندند؛ طالبان هر روز برای میوهخوردن به باغ شان میآمدند و وقتی فهمیدند که صاحب باغ فقط سه دختر است، باغ را به زور از آنها گرفتند و شبانه تمام وسایل شان را به بیرون خانه انداختند و حتا خانهی شان را هم گرفتند.
وقتی طالبان باغ و خانهی شان را گرفتند، هر دو دیگر چیزی برای خوردن و جایی برای گذراندن نداشتند. آنها ناچار شدند و با تمام ترس و لرز به کابل آمدند. در کابل کاری برای انجامدادن نداشتند. هردو میرفتند از دکانهای مندوی چادرهای زنانه برای خامکدوزی میگرفتند و آنها را خامکدوزی میکردند. زندگی در کام این دو دختر همچون زهر تلخ بود. آن یکی هم که شوهر کرده بود، شوهرش زن دوم گرفت. با گرفتن زن دوم، کوهی از غم بر سر خواهر آسیه ویران شده و روزگارش سیاه شد.
آسیه و خواهرش، چندین سال نان خوردن شان را از راه خامکدوزی به دست میآوردند؛ تا این که چشمهای خواهر آسیه را چنان ضعیف کرد که دیگر قادر به نمیتوانست. این دو خواهر باید خامکدوزی نبود. هرچند دقت میکرد، تارها را تشخیص داده راه دیگری برای گذراندن روزگار شان جستوجو میکردند. این بار آسیه به کار دوخت لباسهای زنانه و طفلانه شروع کرد.
سختیهای زندگی آنها را سخت تحت فشار قرار داده بود. آسیه ۱۱سال تمام لباس دوخت و با همه ناملایمتهای زندگی میساخت و میسوخت. کرونا اما مشتریهایش را از او گرفت، تا جایی که آسیهی ۳۸ساله پول درمان خواهر ۷۵ساله اش را که مریض شده بود، نداشت، نمیدانست چگونه زندگی بگذراند. مشتری نبود؛ اگر بود هم حتا کفاف نان شب آسیه و خواهرش را نمیکرد.
سرانجام این دو خواهر تصمیم میگیرند تا چند بسوه زمینی که از پدر شان به آنها به میراث رسیده است را به فروش برسانند؛ اما بازهم همان پسر کاکایش است که بعد از سالها دوباره سراغ آنها را میگیرد، با هزار حیله و نیرنگ میخواهد زمینهای شان را به قیمت ناچیزی بخرد. آسیه اما به شک افتاده است. با این سنگاندازیها وحیلهگریهای پسر کاکایش نمیداند، زمین شان را بفروشند یا نه؛ اما مشکلات شان پابرجاست.