در دورهی حاکمیت طالبان در افغانستان؛ در دورهای که طالبان در پی اجرای قوانین سخت گیرانهی شان بودند؛ مهریه – نام مستعار – بهتازگی ۱۹ ساله شده بود. در آغاز جوانی مهریه، یک اتفاق تلخ سبب میشود که روان مهریه به شدت زخمی میشود. او مانند هزاران دختری که پس از حاکمیت طالبان آواره و بدبخت، شده است. مادر مهریه آرزو داشته که روزی دختر یکدانه و نازدانهاش را عروس کند و با خوشی به خانهی بخت روان کند اما؛ سرنوشت شومی که طالبان برای این مادر و دختر رقم میزند، باعث میشود که تمام آرزوهای مادر و دختر زیر خاک دفن شوند.
۲۳ سال پیش، زمانی که مهریه تازه ۱۹سال عمرش را تمام کرده و عصای دست پدر رنجورش شده بود، زمان حاکمیت طالبان آغاز میشود؛ کمکم فرار خانوادهها از کابل و پیامهای عجیب و غریب بهگوش میرسد. وحشت پوشیدن برقع و خانه نشستن برای زنان و این دلهره که زنان، بهخصوص زنان در ولایت کابل کمتر رنگ جاده را خواهند دید و اگر هم از خانه بیرون شوند، مجبورند که بههمراه یک مرد محرم بیرون برایند، زندگی را بر زنان دشوارتر میکند.
در سال اول حاکمیت طالبان، پدر مهریه به علت بیماری نامعلومی وفات میکند. پس از فوت پدر، مهریه میماند و مادرش. خانوادهای که نه مردی دارند و نه محرمی که با او به بازار و شهر بروند.
در یک صبحگاه زود که هنوز روشنی آفتاب پخش نشده بود، مهریه بهتنهایی از خانه بیرون میشود. بهسمت خانه کاکایش که مادرکلانش آنجاست حرکت میکند. در مسیر راه، به انتهای پسکوچهای میرسد که چند مرد مسلح، با دستارهای بلند آنجا ایستادهاند. مهریه، در مورد طالبان از مادرش شنیده بود و میدانست که هرچه زودتر باید از آنها دورکند. رنگش پریده بود و از شدت ترس آب جمع شده در دهانش را نمیتوانست قورت بدهد. پاهای نحیف و کم جانش را تندتر برمیدارد و میخواهد هرچه زودتر از پیش این چند طالب بگذرد. هرچه تیزتر گام برمیدارد انگار زمان کندتر میگذرد. مهریه متوجه شده که آن چند طالب از دور سراپایش را ورانداز میکنند. نزدیک شان که میرسد، یکی از آنها، بی هیچ پرسانی، دست مهریه را میگیرد و او را بهسمت خود میکشاند. طالبها، مهریه را کشانکشان با خود به قرارگاه شان میبرند. هر سه طالب، بسیار بیرحمانه و وحشیانه به دخترک نوجوان و معصوم تجاوز میکنند.
مهریه در دورهی حاکمیت طالبان در ولایت پروان، ولسوالی «سرایخواجه» زندگی میکرد. آنوقت، جنگجویان طالب، دختران بسیاری را بهزور با خود میبردند و یا هم بسیاری از دختران را بهاجبار نکاح میکردند. مادر مهریه میگوید: «دخترای جوانه به قندار رایی میکدن یا به خود میگرفتن، هنوزام برشان بس نبود، اگه باز دخترای دگام خوششان میامد میگرفتن.» مهریه، به نرمی و لطافت مخصوص بهخودش حرف میزد. صریح، روان، منظم و مؤدبانه. مهریه، با آنکه شمرده حرف میزد اما حالی برای شرح آنروز نداشت. هنوز هم وقتی از آن روز قصه میکرد صدایش میلرزید. در میان حرفهایش به طالبان دعای بد میکرد: «خدا جزایشانه بته دگه چیز نمیگم، خدا مردارشان کنه.» در حالی که این جملات را میگوید، با چشمان گریان از جایش میخیزد و به اتاق دیگری میرود. شاید، اشک ریختن و دعای بد کردن، تنها راهی بود که مهریه برای گشودن عقدههایش داشت.
مادر مهریه، زنی با موهای حنا شده که از زیر روسریاش پیدا بود از آنروز میگوید: «همو روز چند سات باد ازی که دخترم از خانه برآمد، مچم که چه میکدم یک دوتا مردای جوان از همی قریه ما بودن، کت همی دخترم_مهریه_ داخل آمدن.» وقتی جنگجویان طالب بالای مهریه تجاوز میکنند او را همانجا رها میکنند و میروند. مهریه از شدت دردی که متحمل میشود ضعف میکند، بعد از این که بههوش میآید، چند مرد را بالای سرش میبیند. چشمانش هنوز تار میدید و در آن لحظه، تشخیص آنها برایش دشوار بوده. با آنهم، مهریه فهمیده بود که اتفاق تلخی برایش افتاده و با اندک توانی که برایش مانده بود، با همراهی مردها، به خانه؛ پیش مادرش برگشت.
این روایت یکی از دختران قربانی است که در دوران طالبان مورد تجاوز جنگجویان طالب قرار گرفته بود. در جامعهی به شدت مذهبی افغانستان، این تجاوز یک ننگ بزرگ بهشمار میرود و باعث میشود مهریه، با از دست دادن باکرهگیاش هنوز هم تنهاست و با مادرش زندگی میکند. او هیچ زندگی مشترکی را تجربه نکرده است. مادرش میگوید: «بچم هوس و آرامانای زیاد داشت.» چشمان مادرش حالت عجیبی بهخود میگیرد؛ اشکی در گوشه چشمش حلقه میبندد و توانی برای ادامهی قصه برایش نمیماند.