بخش پایانی
علینا آنقدر نگران شده بود که کم کم نفسش بند میآمد و انگشتانش را به هم میفشرد تا دلش آرام بگیرد؛ اما هیچ چیز چارهساز دل مادری نبود که خبری از پسرش ندارد. پدر تمنا وقتی خانه را خالی از فواد و پدرش میبیند، مجبور میشود تا بیرون شود، به تعقیب او علینا نیز چادری اش را دور سرش میکشد و برای پیداکردن پسر و شوهرش از خانه بیرون میشود.
وقتی فواد و تمنا را به پاسگاه طالبان میبردند، قربان از شدت ضربات شلاق، نیمهوش بود و تمام بدنش کبود و شل شده بود حتا نمیتوانست از جایش بلند شود. فواد را با پیراهن پاره و در حالی که از دهان و دماغش خون میآمد پیش قربان میآورند و برایش میگویند این پسرت است. قربان وقتی پسرش را میبیند پاهایش کمتوان میشود، دیگر برای ایستادن او را یاری نمیکند و به زمین میافتد.
زمانیکه شناسایی میشود این فواد است و میخواسته تا دختری را فراری بدهد، در موتری سوارش میکنند و برای صادرشدن حکم پیش ملا میبرند. قربان بیشتر از ضربات شلاق، دلش از این آتش گرفته بود که پسرش را چگونه با دست خودش به طالبان تحویل داده است؛ آنقدر به سر و صورتش میزند که طالبی در جواب آه و ناله اش، لگد محکمی به پهلویش میکوبد که پس از آن از هوش میرود.
فواد و تمنا را از همدیگر جدا میکنند و دستانی که تا لحظهی آخر به همدیگر گره خورده بود باز میشوند؛ دستانی که گرمای همدیگر بود. ملا چیزی را به نام حکم برای سنگسار شدن فواد مینویسد و او را فاحشهای میخواند که ناموس شان را دزدیده است؛ اینها را از زبان علینا میشنیدم؛ علینایی که زمان سنگسار شدن پسرش در کوچههای ویران کابل میگشت، زمانیکه اولین سنگ به صورت پر خون فواد میخورد، مادرش دلش فرو میریزد و کنار دیواری که با اصابت گلولهها تخریب شده بود، مینشیند. او خبری از سنگسار شدن فواد نداشت؛ اما از حس مادرانه میدانست که پسرش در حال خوبی نیست. وقتی از همهمهی مردم خبردار میشود که طالبان پسری را در استدیوم قاضی سنگسار کرده است.
قدمهایش یکی پس از دیگری تندتر به حرکت میآید و خود را به استدیوم میرساند، زمانیکه آنجا میرسد تماشاچیان پراکنده شده بودند و جسد پرخون فواد روی زمین افتاده بود. گریه امان مادر فواد را بریده بود، دستانش را در هم قفل کرده بود و آنقدر هق هق گریه اش بلند شده بود که قربان نیز بنا داشت به گریه بیفتد. با دستان چروکیده و پیرش اشکهایش را پاک میکند و میگوید: «هیچ بچمه نشناختم، امی که دیدم از هوش رفتم دیگه خبر نشدم که چی گپ شد، چشمای قشنگش پرخون شده بود. وای وای کاکلش آرام روی پیشانیش افتاده بود. بچمه سنگ زدن وای چی بگم.» وقتی آرامتر میشود از تمنا میگوید که برای او نیز ملا حکم صادر میکند، نه شلاق و نه سنگسار، او را نجسی میخواند که زنانگی اش را فروخته است و دیگر یک زن پاک نیست.
این در حالی است که پدر تمنا نیز، دنبالش همه جا گشته بود و هیچجا پیدایش نتوانسته بود، تا این که از مردنش خبر میشود؛ پس از آن که طالبان جسدش را پیش دروازهی شان میاندازد.
تمنا را کشته بودند نه با تفنگ و چاقو، بلکه او را نجس خوانده و بر او تجاوز کرده بودند، بعد از ساعتها که تجاوز جریان داشته، دیگر تمنا نیز زنده نبوده، نفسش برای همیشه قطع میشود و قلبش از تب و تاب میماند؛ قلبی که همیشه برای بودن با فواد میزد و برای دورشدن از شهری که همه مکانش بوی جبر و مردن میدهد، دست همدیگر را میگیرند و برای زندگیکردن دور میشوند؛ اما طالبان زیر نام اسلام نگذاشتند که این دستان به هم برسند و روزهای بیشتری را برای زندگیکردن با هم گره بخورند. از آن زمان، تقریبا ۲۴ سال میگذرد؛ اما هنوز علینا به عکس پسرش مینگرد و در نبودش فواد میگوید. گاه قربان را مقصر میداند که چرا آن شب به طالبان در بارهی نبود فواد گفته است. سالها گذشته است؛ اما هنوز علینا با یاد فواد پیرتر میشود و اشک میریزد.