بخش دوم
روزها میگذرد، طالبان پر شورتر به حکومت شان ادامه میدهند و کم کم بادهای خزانی میوزد؛ اما کسی از دل پر درد و آتشین فواد خبر ندارد؛ آتشی که سردی باد خزان نیز، نمیتواند فروکشش کند. علینا میداند که پسرش چگونه زجر میکشد؛ اما کاری برایش نمیتواند. فواد هر جا قدم میگذارد، چهرهی پرطراوت تمنا را میبیند که به سوی او لبخند میزند؛ حتا وقتی جلوی آیینه میایستد او را کنارش احساس میکند و آهسته آهسته آهنگی از ساربان را میخواند تا آتش عشق تمنا کمی به سردی بگراید؛ ولی هیچ تغییری نمیکند، هر روز که میگذرد او بیشتر مجنون «لیلی» اش میشود.
علینا ناخنهای زمختش را دور پیاله گره زده است و بنا دارد به نوشیدن چای؛ اما حرفزدن مانع میشود و میگوید: «یک روز بهانه کده از خانه برامد که مه میرم خانه فلانه رفیقم، مه گپ نزدم؛ ولی دلم بیقرار بود، رفت او روز تا چاشت نیامد. شو هم منتظر بودم؛ ولی هیچ درکایش نبود، کم کم ترس جانمه گرفت.» علینا اینها را که میگفت، برای لحظهای از حرفزدن ماند، سرش به پایین خمیده بود و وقتی دوباره شروع به حرفزدن کرد، چیزی از حرفهایش نمیفهمیدم، بغضی راه گلویش را بست و نتوانست چیزی به زبان بیاورد.
وقتی تاریکی شب همهجا را میگیرد، علینا نیز دلش به تب و تاب میآید و در انتظار فواد دور و بر حویلی را آنقدر پرسه میزند که پاهایش درد میگیرد و بعد چادری اش را میپوشد تا دنبال فواد برود؛ اما قربان – پدر فواد – مانع رفتنش میشود و خود لنگی اش را دور سرش میپیچاند و راه کوچه را به سمت پاسگاه طالبان میپیماید؛ وقتی به مقر طالبان میرسد، همه در هر گوشه به قمار و رقص مصروف بودند تا این که قربان را میبینند، سلاح به دست میایستند و از او میپرسند «بر چی ای وقت شو آمده» قربان در بارهی پسرش میگوید که از صبح تا حالا خانه نیامده و از سربازان طالب برای پیداکردن فواد کمک میخواهد؛ اما طالبان دست و پای او را میبندند و در گوشهی اتاق میاندازند و خود شان برای پیدا کردن فواد میروند.
قربان تمام شب در تاریکی، آمدن پسرش را تصور کرده و سرمای کف اتاق را برای دیدن فواد تحمل میکند؛ اما نمیداند چرا باید در اینجا زندانی شود و چرا نباید دنبال فواد بگردد؛ او طالبان را به عنوان محافظین شهر انتخاب کرده و برای کمک خواستن، آمده بود؛ اما آنها در جواب گفته بود که «حتما پسرت بدکاره است که تا ای وقت نامده و تو ر نگا میکنم تا هر دوی تان ر مجازات کنیم.»
علینا آن شب را روی حویلی نشسته بود و همهی شب، مهرههای تسبیح را از لای انگشتانش رد میکرد، قربان نیز شب را با سردی کف اتاق و با استرسی که از نبود پسرش داشت، گذراند؛ وقتی صبح هوا روشن شد، طالبان دوباره به پاسگاه شان برگشتند و قربان را آنقدر شلاق زدند تا اعتراف کند که او و پسرش چه کار کرده و چرا فواد فرار کرده است. آن شب، طالبان بیشتر مناطق کابل را برای پیداکردن فواد گشته بودند؛ ولی خبری از فواد نبود تا این که نزدیکیهای ۳ بعد از ظهر فردای آنشب، گزمههای روزانه در جلالآباد، فواد و تمنا را از میان موتر «والگا» به خاطر نداشتن تذکره دستگیر کردند و بعد از شناسایی آنها را به کابل منتقل کردند. قربان دیگر رمقی برایش نمانده بود و آنقدر با شلاق به پشت و پهلویش کوبیده بودند که گاه به هوش میآمد و گاه از هوش میرفت. علینا نیز صدها بار تسبیح گردانده بود و صلوات گفته بود که پسرش سالم پیدا شود؛ اما نمیدانست با روشنشدن روز، زندگی و شور او خاموش خواهد شد.
علینا بیشتر از قربان نگران بود و نمیدانست از صبح تا شب در کجا گشته و چه میکند. وقتی روشنایی خورشید همه جا پهن میشود، علینا چادری اش را میپوشد و خودش میخواهد دنبال شوهر و پسرش بگردد؛ اما تنهایی نیز نمیتوانست از خانه بیرون شود؛ چون شاید او را به بهانهی نداشتن محرم شلاق بزنند؛ اما دل بیقرارش او را به سمت دروازهی حویلی میکشاند، ناگاه پدر تمنا را جلوی دروازه میبیند که سلاح به دست روبهرویش ایستاده است. علینا را با نوک سلاح به درون خانه میزند و بعد فریاد میکشد: «کجاست او بیپدر که دخترم خانه نیست، کجاست بچت، شویت کجاست. هله بگو بیایه که دخترمه کجا بردن.»
ادامه دارد…