
از صورت چروکیده اش پیدا است که گرم و سرد زندگی را بسیار چشیده است. با لحن آرامی میگوید: «د دورهی طالبا ما د همی توپخانه زندگی میکدیم.» گلبیبی –نام مستعار- و پنج خانوادهی دیگر از خویشاوندانش، با امکاناتی که حتا کفایت یک خانواده را نمیکرد، در یک خانه زندگی را میگذراندند. آنها یک دسترخوان، یک کاسه و یک پیاله داشتند. زندگی آنها، نه تنها زیر فشار فقر خرد و خمیر میشد؛ بلکه ریسمان تندروی طالبان گلوی زندگی تمام مردم را چنان میفشرد که نفسها به شمارش میافتادند؛ از همین جهت، بسیاریها از کندهار و در کل از کشور مهاجرت کردند. طالبان مردم را زیر شلاق گرفته و به گلوله میبستند؛ دو تا از همان گلولههای آتشین، بازوی یک پسر و دختر گلبیبی را سوراخ کرده بود.
پس از چاشت یک روز که آفتاب سوزان، شهر کندهار را در آتش ملایم میپیچاند؛ به گلبیبی خبر زخمیشدن دختر و پسرش را آوردند. بدن گلبیبی لرزید و فکر مرگ دو عزیزش در سرش میپیچد. گلبیبی چادری را بر سر انداخته و با قدمهای تند به سوی شفاخانه میرود. هیچ رانندهای حاضر نمیشود او را به سوی شفاخانه ببرد؛ چون تنها است و محرمی با خود ندارد.
گلبیبی با عذر و زاری سوار یک ریکشا شد؛ چند دقیقه نرفته بودند که سر و کلهی طالبان پیدا شد. طالبان ریکشایی که گلبیبی در آن سوار بود، را توقف داده و میپرسند که از کجا آمده اند. رانندهی ریکشا میگوید: «از خانه.» طالبان سوالی دیگری نپرسیده و سیلی محکمی به صورت راننده میزنند؛ سیلیای که که راننده از شدت آن به زمین میافتد و بیهوش میشود. طالب دیگری با پوزخند زهرآگین پیش میآید و کفش بوگرفته اش را از پایش کشیده و به دهن راننده میچسباند. راننده از بوی بد کفش به هوش نمیآید؛ اما بعد از چند لحظهای با تکان لگد یک سرباز به هوش میآید؛ اما گوشش به سختی میتواند بشنود.
راننده، گلبیبی را به شفاخانه میرساند. داد و فریاد دختر و پسر گلبیبی، بیرون شفاخانه به گوش میرسد.
خون از جای زخمهای پسر و دخترش جریان دارد، در شفاخانه، پزشکی که بتواند گلولهها را از بدن دختر و پسر گلبیبی بیرون بیاورد، نیست. دوا به حد کافی در دواخانهها یافت نمیشود. گلبیبی مجبور میشود، هردو فرزند زخمی اش را به پاکستان انتقال دهد. پس از آن که فرزندان گلبیبی درمان میشوند، دوباره به کندهار بر میگردند.
پسر و دختر گلبیبی اما حال شان زیاد خوب هم نبود؛ هر باری که تکان میخوردند؛ بخیههای شان از درد تیر میکشید و ناله و فریاد شان بلند میشد. دو زخمی، در چهاردیواری خانه در میان درد خود میپیچیدند و اگر فریاد شان به گوش سربازان طالب میرسید؛ همان لحظه، دروازه را میکوفتند و با زور داخل میآمدند؛ زیرا طالبان نمیخواستند صدای زن آنقدر بلند شود که بیرون از خانه شنیده شود.
حکومت طالبان هیچگونه آزادیای را برنمیتابید؛ از ضجهی زن در بستر مریضی گرفته تا صدای زن در عروسی، همه قدغن بود. سالی پس از زخمیشدن دو فرزند؛ گلبیبی حتا در عروسی پسرش نتوانست دستی بر دایره بکوبد و زبانی به سرودن دوبیتی باز کند. عروسی در شب ممنوع بود؛ سرنا و دهل ممکن بود فرد یا خانوادهای را به خاک و خون بکشاند.
گلبیبی در شب عروسی پسرش، در گوشهای نشسته بود و نمیدانست چه کند. دلش میخواست خوش باشد، دوبیتی بخواند، صدای ملالی را از «میدان میوند» در خوشیهایش سر دهد. گلبیبی روحیهی سرخوش و آزادیخواه داشت؛ اما هیچ سرخوشیای و آزادیخواهی از زیر چکمههای طالبان سر برافراشته نمیتوانست.
گلبیبی یک روز دل به دریا زد و تنهایی به طرف مسجد نزدیک خانه اش حرکت کرد. چند قدمی با تردید در کوچه گذاشت، چهار طرفش را ورانداز کرد. ظاهرا از طالبان خبری نبود. کمی مانده به مسجد، صدایی از چند قدمی در گوشش رسید؛ احساس کرد طالبان به دنبالش راه افتاده اند. گلبیبی بدون نگاه کردن به عقب، به راهش ادامه داد. صدای قدمها نزدیکتر میشدند؛ آنها تند تند گلبیبی را دنبال میکردند. چند قدم مانده به دروازهی مسجد گلبیبی را محاصره میکنند و بی هیچ حرفی، با چوب آنقدر به پشت پا و بازوانش زدند که گلبیبی، مجبور شد فرار کند.
گلبیبی که خاطرات تلخ دوران طالبان ناراحتش کرده است، میگوید: «خدا را شکر که طالبان رفتند. طالبان هیچگاهی نگذاشتند، مردم آرام زندگی کنند. اگر دولت با آنها صلح کند خوب است، شاید کشور ما آرام شود».