
نور خورشید کماکان بر فراز کوه رسیده بود، قدیر و خانواده اش با چندین خانوادهی دیگر پیاده به سمت مکانی میرفتند تا لحظهای آرامش و امنیت داشته باشند. راه رفتن پیاپی و گرسنگی، رمقی برای هیچ کس نگذاشته بود و تمام کودکان چون جنازهی روی دوش پدران شان بیحال افتاده بودند، نه آب کافی برای نوشیدن داشتند و نه غذایی که با خوردن آن مقداری انرژی بگیرند. هر لحظه هوا گرمتر میشد و همگی برای رسیدن به مقصد، کوشش میکردند تا تمام قوت خود را برای راه رفتن جمع کنند. قدیر و برادرش گاه پناه مادر شان میشدند و گاه پناه خواهران شان. در مسیر راه فضای خفقانآور اطراف بیشتر بر خستگی شان میافزود و در هر گوشه و کنار اثری از جنگ را میدیدند که در جایی، دیواری با اصابت گلولهها سوراخ شده بود و روی دیوارهایی دیگر، (لاالله الله محمد رسولالله) را نوشته بودند و همهجا چهرهی وحشتناکی از جنگ و سایهی حکومت طالبان را نشان میداد.
قدیر تازه فهمیده بود که طالبان چه کسانی استند و چه اندازه میتوانند خونخوار و وحشتآور باشند. پیش از این قدیر نه چیزی از طالب شنیده بود و نه دیده بود، او طالبان را دلسوز و مهربان میدانست و همیشه از جهادیهایی که پدرش را کشته بودند، نفرت داشت و فکر میکرد شاید اینها، برای تقاص خون شهیدان شان به پا ایستاده اند و میخواهند جهاد کنند. وقتی دقایقی راه رفتند، آفتاب مستقیم بر فرق سرشان میتابید، بوی بدی را احساس کردند و بیشتر شان حالت تهوع گرفتند. مردان، کودکان شان را به زمین گذاشتند و برای به دست آوردن وسیلهی دفاعی از خود شان در برابر دزدان، به جستوجو در اطراف شان شروع کردند تا از مکان جنگزده شاید تفنگی پیدا کنند، قدیر نیز که خود را مرد میدانست به تعقیب آنها رفت. بالای تپهای، خانهها را آتش زده بودند و دود هنوز از سقف خانهها به هوا بلند میشد، هیچ کسی آنجا دیده نمیشد؛ آنها نیز مانند قدیر و خانواده اش و دهها خانوادهی بیجاشدهی دیگر شاید به منطقهی دیگری رفته باشند.
دیوارهای خانهها فرو ریخته و دروازهها شکسته بودند، در نزدیکی چاه آب گودالی را میبینند و وقتی نزدیکتر میشوند، بوی تعفن جنازهها به دماغ شان میخورد و همه دماغ شان را میگیرند و از محل دور میشوند. عمق گودال تقریبا یک متر بود و دهانهی آن را خون گرفته بود، همهی جسدها را روی هم انداخته بودند، یکی دست نداشت، یکی سرش با گلوله ترکیده بود و دیگری را چندین گلوله زده بودند که پیراهنش سوراخ سوراخ دیده میشد.
وقتی همگی از چاه آب میخورند، قدیر دلش نمیشود و آب را روی زمین میریزد. قدیر با دیدن کشتهشدهها یاد پدرش میافتد که با برخورد ۹ گلوله به زمین افتاده و او و خانواده اش را تنها گذاشته بود. مردانی که بیشتر از همه جرات داشتند و یا گرسنگی امان شان را بریده بود، برای به دست آوردن مقداری غذا به سمت خانههای خرابه میروند؛ اما از آنجا نیز دقیقا مانند قریهی قدیر تمام مواد خوراکی شان را طالبان با خود برده بودند؛ ولی باز هم امید داشتن تا بتوانند چیزی از این خانههای سوخته پیدا کنند. درون هر خانه بوی خاک و خون عجین شده بود و همه را از ادامه سفر ناامید میکرد. همه فکر میکردند دیگر زنده نخواهند ماند و اگر طالبان دوباره حمله کنند، همه را به گلوله میبندند و میکشند. قدیر بیشتر از کشتهشدن، نگران خواهرانش بود که مبادا طالبان آنها را نیز مانند دهها دختر دیگر با خود ببرند. از غذایی که از درون خانهها یافته بودند، فقط تکهای نان خشک به همه رسیده بود، به هر حال میشد با آن انرژی چند قدم بیشتر را به دست آورد. قدیر در تمام طول سفر به برادرش تکیه میداد و هر دو در نبود پدر پناه و امیدی بودند برای مادر شان؛ مادری که مانند قهرمانی تمام فرزندانش را از دست طالبان دور کرد، با وجود سن زیادش توان راه رفتن را از او گرفته بود؛ اما به راهش ادامه داد تا فرزندانش ناامید نشوند. قدیر و همراهانش جایی پیدا نمیتوانند تا برای ماندن امن باشد، از قریه میگذرند و با خستگی به راه شان ادامه میدهند.