خانهی کاهگِلیای با دیوارهای فروریختهاش، دو زن – زرمینه و مادرش (زرغونه) – را درون اتاق کوچکی با سوراخ سنبههای بزرگ جای داده است. این خانه در ناحیهی چهارم شهر قندهار است.
همینکه وارد خانه شدم، چشمم به زرمینه افتاد که کج و وج خود را تا دم در رساند. زرمینه از ۲۴ سال پیش (زمانی که پا به این جهان گذاشت) یک پایش معلول است. از اینرو، نمیتواند به راحتی و راست راه برود.
زرغونه تنها ۱۶ سال داشت که ملک قریه او را به نکاح مرد حدود ۴۵ ساله در آورد. زلمی – شوهر زرغونه (مستعار) – پس از آنکه زن اولش مرد، خواست برای بار دوم با زرغونه عروسی کند. آن روزها زرغونه اعضای خانوادهاش را از دست داده بود؛ نه مادر داشت، نه پدر و نه برادر. او در زمین یکی از همقریگیهای خود از صبح تا شام کار میکرد تا نان بخور و نمیری برای خود دست و پا کند.
یک روز، ملک قریه بدون اینکه خبری به زرغونه بدهد، تصمیم میگیرد او را به شوهر بدهد. زمانی که زرغونه از این تصمیم با خبر میشود، چادری را بر سرش انداخته و به خاطر اعتراض به سوی خانهی ملک قریه راه میافتد. وقتی که به خانهی ملک قریه میرسد، با صدای لرزان و گریهآلود به او میگوید، زلمی همسن پدرش است. ملک قریه با شنیدن حرفهای زرغونه، شانه بالا میاندازد و میگوید: «مه نمیخوایم نام مه و نام قریه بد شوه؛ یا این مرد را قبول میکنی یا تو را از قریه میکشم». با شنیدن حرفهای ملک قریه، چشمهای زرغونه پشت جالی چادریاش سیاه میرود. اشکِ ناامیدی در چشمش حلقه میزند و هیچ راهی برای فرار از همسرشدن با مردی که هیچ دوستش ندارد، نمییابد. ناچار میشود به همسری با زلمی تن بدهد.
مادر زرغونه پس از مرگ شوهر و پسرش بسیار متأثر شد؛ اما تا پایان زندگی از دختر خود مراقبت کرد. از اینرو، برای اینکه چیزی برای خوردن پیدا کند، روزها با زرغونه کار میکرد. زرغونه نیز از اینکه مادر را در کنار خود داشت، فکر میکرد همه چیز را دارد. به همین خاطر، پس از مرگ مادر، حس میکرد کوهی از غم و بینوایی بر دوشش قرار گرفته است.
از خانهی کهنهی زرغونه پیداست که او با دخترش، هنوز هم از بینانی و نداشتن جای مناسب، رنج میبرند. روزهای خوش زرغونه تنها زمانی بود که پدر و برادرش زنده بودند. آنروزها زرغونه نازدانهی خانه بود؛ هیچ احساس کمی و کاستیای نداشت. او کودکی بیش نبود که یک روز شماری از تفنگداران طالب وارد خانهی آنها شدند. زرغونه که طالبان را دید، وحشتزده شد و در پشت پدر پناه گرفت. طالبان با خشونت تمام، تفنگهای شان را آمادهی آتش کردند و به پدر زرغونه گفتند، باید با آنها برود. پدر زرغونه با چشمهای پریشان و با دلی نگران در حالی که دستانش را دورادور زرغونه پیچانده بود، اطرافش را میپایید؛ اما راه فرار از هر سو بسته بود. دو نفر از طالبان به سمت پدر زرغونه پیش آمد. یکی از آنها بازوی زرغونه را گرفت و دیگری با قنداق کلاشینکوف به پشت پدر زرغونه کوبید و او را هُل داد. هنوز طالبان از خانه بیرون نرفته بودند که برادر زرغونه وارد حویلی شد. یکی از طالبها بدون درنگ میل کلاشینکوف را بر شانهی چپ او قرار داد و نگذاشت تکان بخورد. طالبان پدر و برادر زرغونه را به گونهای از خانه بیرون کردند که حتا پدر زرغونه نتوانست کفشهای خود را بپوشد. پدر زرغونه تنها توانست نیمنگاهی به دختر خود بیندازد.
چند روزی از این حادثه نگذشته بود که طالبان جسد پدر و برادر زرغونه را به آنها تحویل دادند؛ جسدهای سیاهشده که به نظر میرسید زیر شکنجه جان دادهاند. زرغونه که با جسد پدر و برادرش مواجه شد، چند ساعت بیوقفه جیغ کشید و گریه کرد. از شدت گریه، از هوش رفت. زمانی که به هوش آمد، هنوز صورتش خیس اشکها بود.
اکنون که زرغونه از آن حادثه حرف میزند، اشکهایش بیاختیار سر میرود.
از بخت بد شوهر زرغونه پس از دو سه سالی مرد و او را با تنها دخترش، زرمینه، تنها گذاشت. زرغونه پس از مرگ شوهر، تنها غم نان نداشت؛ طالبان هر روز به خانهی آنها میآمد و شوهر زرغونه را میپرسید. او میگوید، در دورهی طالبان، نداشتن مرد در خانه، خود دردسر کلانی بود. هر باری که طالبان در خانهی آنها میآمد، زرغونه بهانه میآورد که شوهرش سر کار رفته، مهمانی رفته و… .
هرچند زرغونه پس از سقوط طالبان از ترس و دلهرهی نسبی خلاصی یافت؛ اما تا هنوز نتوانسته است نفسی راحت بکشد.