درختها در باد پاییزی تکان میخورد، سرش به پایین خمیده بود و به عکسهای سیاهوسفید کودکی نگاه میکرد که تقریبا تازه متولد شده بود. چهارزانو نشسته بودم و به گونههای چروکیده و سرخش نگاه میکردم که گاه جمع میکرد و کوشش میکرد تا اشکش پایین نغلتد و من نبینم؛ اما هیچ چیز مانع اشکهای پیدرپی اش نمیشد. او سیما است و سیویک سال دارد؛ اما حالا شبیه به پیرزنی شده است که برای جابهجایی خود نیاز به کمک دارد. سیما اولین دختر خانواده اش بود که پس از اتمام ۲۰سالگی با نواسهی کاکایش ازدواج میکند و هر دو اولین روزهای زندگی خود را در چنداول و زیر باران گلوله و وحشت مجاهدان آغاز میکنند. تقریبا چهار سال از ازدواج شان میگذرد؛ اما سیما پس از هر بار عادت ماهوار شدنش ناراحت و نگران میشود که چرا باردار نمیشود و با گذشت هر روز نفرت شوهرش بیشتر میشود و رویای مادرشدن را از دست میدهد.
لبخندی آرام لبان خشک سیما را زیبا میکند و از روزی میگوید که دوران مجاهدان نیز به پایان رسید و او نیز از باردارشدنش مطلع شد و هر دوی این اتفاق روزهای بد را برایش زیباتر کرد. همه خوشحال بودند که حاکمیت مجاهدان به پایان رسید و میتوانند نفس راحتی بکشند و زندگی را با زیبایی اش تجربه کنند. سیما نیز همین حس را داشت و از علاقهی دوبارهی شوهرش خوشحال شده بود، بیشتر از خود مراقبت میکرد و هر روز که میگذشت، خوشحالتر بود که به تولد فرزندنش نزدیک میشود و احساس مادرانهای اش او را وا میداشت تا برای فرزندش وسایل و لباس آماده بکند. انگشتانش را در هم میفشرد و از رضایت و خوشحالی خانواده اش میگفت که پس از شنیدن آن خبر او را چهقدر دوست میداشتند و به او توجه داشتند؛ در حالی که پیش از آن مشوق شوهرش بودند تا خانم دیگری انتخاب کند؛ اما پس از شنیدن خبر بارداربودنش همه او را قوی میگفتند که خوب است بیحاصل نیست. احساس کردم حالت چهره اش دگرگون شده است و از وضعیت زنانگی اش از آن وقت تا حالا بدش میآید و میخواهد بالا بیاورد؛ اما این کار را نکرد و برعکس اشکش را نیز اجازه نداد تا از کاسهی چشمانش بیرون بجهد.
هشتماهه باردار بود که آوازهی طالبان را میشنود و به عنوان حکومت اسلامی همه با استقبال فراوان آنها را به کابل داخل میکنند و طالبان حاکمیت شان را آغاز میکنند. یک ماه بعد سیما در شفاخانهی رابعهی بلخی پسرش را به دنیا میآورد و در بدل آن بوسهای از طرف شوهرش و خوشحالی اش نصیبش میشود. چند شب بعد همه فامیل سیما و شوهرش جمع میشوند تا برای پسر شان اسم انتخاب کنند. آنها با رسم و رواجی که از گذشتگان خود داشتند، با انتخاب اسم باید جشنی نیز با سازوسرود برپا کنند. شب بهار بود که همه در یکی از خانههای چنداول جمع شده بودند و برای شادی بهدنیاآمدن پسری ساز میزدند و به نوبت میرقصیدند، نوزاد آرام در آغوش مادرش خوابیده بود و سیما هر بار عاشقانه به طرف پسرش نگاه میکرد و او را منجیای میدانست که روزهای بدش را با آمدنش خوب کرده است.
سازوسرود پابرجا بود و گاه شوهر سیما میرقصید و گاه برادرانش، خانمها دور و بر سیما و پسرش جمع شده بودند و به رقصیدن مردان نگاه میکردند که ناگهان دروازه کوبیده شد و سربازان طالب بی هیچ حرفوسخنی با پوتینهای بزرگ شان داخل آمدند، همهی اتاق را سکوت فراگرفت و طالبان با صدای بلند میگفتند: «چه خبر است؟ چه گپه بیحیاها؟» تفنگ شان را از شانه پایین کردند و دو مردی که برای حرفزدن پیش آمده بود را با قنداق تفنگ به صورت شان زدند و آنها در جا بیهوش شدند.
طالبان سپس با صدای بلند داد زدند: «کجاست صاحب ای مهمانی؟» شوهر سیما جلوتر رفت و سربازان طالب بدون توجه به حرفهایش با فیر چند گلوله او را به زمین انداختند. سیما در حالی که گوشهای کز کرده بود و پسرش را محکم در بغلش گرفته بود، طالبی از موهای اش میکشد که نیمی از مویش یکجا کنده شد و بعد پسرش را با قنداقش با خود بردند. سیما با پا و سر برهنه به سمت آنها دوید؛ اما نتوانست پسرش را نجات بدهد. تنها چیزی که از آن شب به یاد سیما مانده، گریههای پسرش بود که تمام کوه چنداول در تاریکی صدای او را میداد. «تا حالی که چشمای مه پت میکنیم صدایش میآیه، بعد ازو شو کلگی مره میگفت که سیاهبخت هستم و به خاطر همی شوی و بچم از پیشم رفت. تا حالی هر جای میرم فال میگیرم که بچیم کجایه، ملا میگه بچت زنده است؛ ولی پیدا نمیتانم، شاید حالی بیخی طالب شده باشه.»