به بیرون پنجرهای نیمهشکسته نگاه میکرد و زخم صورتش را به خوبی میتوانستم ببینم. او قدیر است، پسری که ۲۸ سال دارد؛ اما بیشتر به پیرمردی فرتوت و خسته میماند. قدیر شبی را که زادگاهش پیش چشمانش به دست طالبان سوخت به خوبی به یاد دارد و هر بار با اشک و ناله برایم از خاطراتش میگوید.
پس از شنیدن صدای راکت و گلوله همه در تاریکی به سمت کوه فرار میکنند، قدیر با وجودی که ۱۰ سال داشت؛ اما با برادرش یاسر در زمینداری کمکش میکرد و پس از پدرومادرش که در زلزلهای زیر آوار شدند، یاسر تنها حامی و دلگرمی برای قدیر بود؛ اما یاسر تنها نبود؛ بلکه با خانم و سه فرزند سهگانه اش زندگی میکرد.
آن شب پس از سقوط پروان قدیر با یاسر و خانواده اش خانه را به قصد جای امنی ترک کردند و وقتی در تاریکی شب دامنهی کوه را میپیمودند، قدیر با ناراحتی و ترس به پشت نگاه کرد و به خوبی از آن فاصلهی دور، بوی دود را احساس میکرد؛ دودی که از آتشزدن زادگاهش بلند شده بود. «شو د سختی که کسی حتا پیش پایش ر نمیدید، ما چند خانواده مجبور شدیم را ره طی کنیم و به جای امنی برسیم. د نصفههای راه بودیم که طالبان با زبان پشتو گفتند: «ایستاد شو!» شب با وجود تاریکی و سکوت سنگینی که هر لحظه همه را تحت فشار قرار میداد و ترس از مردن به دست طالبان برای همه غیرقابل تحمل شده بود، یکی با پای برهنه به بالای کوه میدوید و دیگری از ترس و سرمای فصل آخر خزان میلرزید؛ اما دویدن و فرار از طالبان را دریغ نمیکرد و با شدت بیشتری هر لحظه راه را میپیمود.
وقتی همه صدای طالبان را شنیدند، ترسیده بودند و بدون آن که به عقب نگاه کنند با شدت به هر سمت فرار کردند. ناگهان طالبان شروع به تیراندازی کردند و صدای گلولهها با صدای زخمیانی که به زمین افتاده بودند، عجین شده بود و فضای تاریک شب مرگآور به نظر میرسید. قدیر به پهلوی خود نگاه کرد و صدای یاسر را شنید که بیوقفه از گلولهای که به پهلو و پاهایش خورده، زجر میکشید و ناله میکرد. قدیر کوشش کرد تا یاسر را به پشت سنگی که خودش پنهان شده بود، بیاورد که ناگاه گلولهای دیگر به گردنش خورد و به زندگی اش پایان داد. پس از چند دقیقه تیراندازی مداوم، وقتی طالبان مطمین شده بودند که کسی زنده نمانده است، رفته بودند؛ اما بسیاری از جمله یاسر از نفس مانده بودند و دیگر زنده نبودند. تقریبا ۶ نفر کشته شده بودند که نزدیکان و خانوادههای شان جمع شدند و در دامنهی کوه برای آرامش روح شان قبری حفر کردند و کشتهشدهها را دفن کردند.
خانم یاسر گریه میکرد و سه دختر سهگانه اش که تازه دوساله شده بودند روی خاک در تاریکی نشسته بودند و به اشکهای مادر شان نگاه میکردند. خانم یاسر چادر کوچکی را از زیر چادرش درآورد و به روی سنگ قبر یاسر بست، در تاریکی صدای اهتزاز چادر سرخ با باد، بیشتر از هر چیزی برای قدیر زجرآور بود و خداحافظی از برادرش برایش سخت.
همه با غم ازدستدادن عزیزان شان به راه ادامه دادند.. خانم یاسر اما باز هم گریه میکرد و ادامهی راه را با سه دخترش ناممکن میدانست؛ دخترانی که از شدت گرسنگی و سرما به گریه افتاده بودند. آخر سر یکی از این سه دختر نتوانست گرسنگی و سرما را بیشتر دوام بیاورد و غش کرد. قدیر هر کار میکرد تا به هوشش بیاور؛ اما ناممکن بود. همه به راه شان ادامه میدادند؛ اما خانم یاسر و قدیر و سه دخترش از همه دورتر مسیر شان را طی میکردند، روی پلی رسیده بودند که از آنطرفترش صدای موترها میآمد.
همه با ترس به شدت میخواستند تا از پل رد شوند، که صدای موترها متوقف شد و به تعقیب آن صدای شلیک گلولهها فضا را متشنج کرد. همه ترسیده بودند و ادامهی راه را ناممکن میدانستند. همه روی پل مانده بودند و از چند طرف به سمت شان شلیک میشد. وقتی خانم یاسر زندهماندن را در آن حالت ناممکن دید، هر سه دخترش را از پل به دریا انداخت و آب آهسته هر سه را با خود برد و پس از چند دقیقه نیز خودش با گلولههای طالبان از نفس ماند. «او دخترایشه انداخت که به دست طالب نمیره و به جای او ایطو او ببره، بهتر است. مه مرمی ده پایم خورده بود و بیهوش شده بودم، وقتی خیستم که صبح شده و یک خانه د اطراف مه ر کد خود برد و تداوی کرد؛ ولی خانوادهی بیادرم همه مردند.»