با کوبیده شدن محکم دروازه، چشمهای عایشه -نام مستعار- گرد میشود و دست وحشت بر دهان خود میگذارد. بدون اینکه حرفی بگوید بهسوی شوهرش ذبیحالله -نام مستعار- خیره میماند. ذبیحالله که سر سفیدش را میان زانوان غم فرو برده است، نمیخواهد چشم در چشم عایشه شود.
بار دیگر دروازه کوبیده میشود؛ این بار صدای کوبیدن دورازه با صدایی همراه است: «دروازی خوشیکه (دروازه را باز کن.)» عایشه و ذبیحالله فهمیده بودند که سربازان طالب پشت دروازه استند. آنها هزار گپِ ناگفته در دل داشتند؛ اما از وحشتی که در جان شان خانه کرده بود، نمیتوانستند لب باز کنند.
طالبان از هر خانوادهای، یک نفر را برای جنگ شمال با خود میبردند. پس از لحظهای ذبیحالله با ناامیدی به عایشه میگوید: «چارهای نیست، باید بروم.» چشمهای دو کودکشان، زلمی و وژمه -نامهای مستعار-، را میبوسد و به سوی دروازه میرود.
سربازان طالب هنوز پشت دروازه بودند. همینکه ذبیحالله دروازه را باز کرد، سربازان طالب او را به دلیل تأخیر چنددقیقهای، لگدکوب کردند و با خودشان بردند. عایشه نه پای قرار داشت و نه زبان اعتراض. از میان تمام مردان خانواده و خویشاوندان، تنها همان شوهر پیر را داشت؛ دیگران همه با آمدن طالبان، از قندهار فرار کرده بودند.
با بردن ذبیحالله به شمال، عایشه حتا نمیتوانست بیرون از خانه پا بگذارد؛ چون او زن بود؛ زن جوان. طالبان به هیچ عنوانی نمیگذاشت یک زن جوان بدون محرم شرعی از خانه بیرون شود. عایشه حیران وضعیت خود و دو کودک خود شده بود؛ اینکه چگونه زنده بمانند و غذای شان را چگونه از بازار بخرند.
عایشه دست زیر چانهی غم ستون میکند و در فکر چارهای برای زندهماندن میشود. زن پیری به فکرش میرسد؛ زنی که قدش خمیده است. او از دیر باز عایشه را «دخترم» میگفت؛ به همین خاطر عایشه به کمکهای او امید میبست.
یک روز، عایشه با گامهای هراسان و تند، خود را به خانهی پیرزن میرساند و به او میگوید: مادرم میگفت: “وقتی زمین افتادی، ما اولین صدای کلاشینکوف را شنیدیم.” هی خالهجان! مه ده جنگ پیدا شدیم؛ ده جنگ کلان شدیم؛ ده جنگ سوختیم و ده جنگ قربانی شدیم.» وقتی مکتب میرفتم، آرزو داشتم روزی معلم شوم. «طالبا آمد و مکتبهای ما ره ویران یا بسته کدن. پدرم هم مره به یک بابه داد و خودشان فرار کده پاکستان رفتن. خُسرم خیلایم گریختن. ده زمین و آسمانِ خدا، فقط یک شوی داشتم که اوره هم طالبا به زور د جنگ بردن.» حیرانم استم که چطو شویمه پیدا کنم و چطو سودای مه از بازار بخرم. زیاد فکر کدم، کسی جز شما به فکرم نامد؛ آمدم که کمکم کنی.
قطرههای اشک گونههای چروکیدهی پیرزن را خیس کرده است. آه سنگینی میکشد و خود را به عایشه نزدیک میکند. عایشه را چون طفلی در آغوش میگیرد و مادروار به حال او میگرید. سرانجام، زبان همدردیاش را میجنباند و به عایشه وعدهی هرنوع همکاری میدهد.
از آن روز به بعد، عایشه تا پولی در دست و چیزی برای فروش دارد، به پیرزن میدهد و از این طریق ضروریات خانه را فراهم میکند؛ اما دیری نمیپاید که همهچیز تَه میکشد و از شوهر نیز خبری نمیشود. این بار نیز دست ناچاری به سوی پیرزن دراز میکند و از او کمک میخواهد. پیرزن با قد فروافتاده، به کمک عایشه راه میافتد. از خانههای مردم لباس برای شستن و پارچه برای دوختن در برابر پول ناچیزی برای عایشه میآورد تا مرهمی باشد برای درد تنهایی و ناداری و بیکسی او.
با آن که عایشه برای مدتی، شبو روز لباس میشست و خامکدوزی میکرد، نمیتوانست شکم خود و دو کودکش را سیر کند. گاهی میتوانست کمی روغن بخرد؛ اما بیشتر اوقات نان خشک با آب و پیاز میخوردند. هنوز چشم امید به دروازه میدوخت تا روزی یا شبی شوهرش از راه برسد؛ اما شوهرش نیامد که نیامد. عایشه هم کسی نداشت که به دفتر «امر بهمعروف و نهی از منکر» طالبان به دنبال شوهرش برود. همه کسِ عایشه همان پیرزن بود. او روزی به ادارهی طالبان رفته بود. طالبان به او گفته بودند که هفتهی بعد بیا. به این ترتیب، پیرزن بارها به دفتر «امر بهمعروف و نهی از منکر» طالبان رفت و آمد کرد و بار بار مورد بازپرس و تهدید سربازان طالبان قرار گرفت؛ اما سر تسلیم فرو نیاورد.
در یکی از هفتهها که پیر زن قرار است احوال ذبیحالله را بیاورد، با ورقی در دست برمیگردد؛ ورقی که کشتهشدن ذبیحالله را در جنگ شمال تأیید میکند. عایشه با خواندن سیاههی کاغذ، رشتهی امیدش میگسلد و اشک ناامیدی بر روی صفحهی کاغذ سرازیر میشود. او باید پس از این، کمرِ بینوایی را محکمتر ببندد و با تمام مشکلات مبارزه کند.
اکنون، ۲۳سال میشود که او به تنهایی با مشکلات روزگار مبارزه کرده است و هردو فرزندش را به مکتب فرستاده است. اکنون زلمی صنف دوازده شده است و وژمه صنف ده. عایشه که خود قربانی جنگ شده و نتوانسته است درسهای خود را ادامه بدهد، نمیخواهد فرزندانش همسرنوشت او باشند. عایشه از مردم افغانستان میخواهد به جنگ، نه بگویند و میگوید: «هرکسی در این خاک کشته میشود، به کسی بیرون از کشور ما ضرر نمیرسد، جز اینکه ما تباه میشویم و دشمنان ما خوش میشوند.»
عایشه مانند دیگر شهروندان، تشنهی صلح است؛ اما از دولت میخواهد در پروسهی صلح قسمی برخورد نکند که بار دیگر افغانستانیها قربانی اندیشههای طالبانی شوند.