برای لحظاتی گوشم را به موبایل میچسبانم و به صدای زنی از کندهار گوش میدهم، آرام حرف میزند و خودش را نادیه میگوید؛ نادیهای که ۶۲ سال دارد و مادر دو پسر و یک دختر است. او با ۶۲ سالی که گذرانده است، هنوز دورهی جنگهای داخلی افغانستان را به یاد دارد، از روزهایی میگوید که در طول روز نیز مجبور بودند در تاریکی سر کنند و زیرزمین نمور و تاریک را از خانهی روشن شان ترجیح دهند؛ آنها مجبور بودند خود را از گلولهها حفظ کنند؛ ولی گاه هق هق گریهی فرزندانش و از سویی هم گذراندن روزها در تاریکی او را چندین بار به فکر مهاجرت به کشوری دیگر انداخت؛ اما نمیتوانستند؛ چون پول کافی برای بیرونشدن از کشور را نداشتند.
وقتی طالبان به نام حکومت اسلامی وارد افغانستان شدند، نادیه و خانواده اش خوشحال بودند و نفس راحتی کشیدند که شاید دیگر جنگ تمام شود؛ اما با گذشت زمان، طالبان و زندگی در دوران حکومت آنها، برای خانوادهی نادیه سختتر از روزهایی شد که در جنگ میگذراندند. زمانیکه طالبان حاکمیت بیشتر کشور را به دست گرفتند و مردم دیگر از قوانین و زورگوییهای شان به تنگ آمده بود، پسر نخست نادیه پشت لب سیاه کرده بود و رو به مردشدن بود؛ اما در قانون طالبان، مردشدن بعضی الزامات دیگری نیز داشت؛ بستن لنگی، گذاشتن ریش به اندازهی یک وجب، پوشیدن پیراهنتنبان دراز؛ اما هیچ کدام از اینها، معیارهایی نبود که پسر نادیه میپذیرفت و در خود میداشت.
او برای این که لنگی نبندد و برای آموزش دینی به مسجد نرود، هیچگاه از خانه بیرون نمیشد. شوهر نادیه – سلیمان – دکان کوچکی در نزدیکی بازار چنداول داشت که در آن خیاطی میکرد. او، از صبح تا شب در فضای متشنجی که طالبان درست کرده بود، پوشاک میدوخت، گاه پوشاکهای مردانه و گاه پسرانه؛ اما بیشتر اوقات لباسهای طالبان را به صورت رایگان میدوخت و از ترس شلاق و زندانی نشدن، مجبور بود هفتهوار چندین جوره لباس را برای آنها بدوزد؛ اما حالا سلیمان نه لباس میدوزد و نه خبری از دکان خیاطی اش است. او حالا در کندهار، زیر سقف چوبی با چشمانی که از دید مانده است با نادیه زندگی میکند. گاهی که دلش تنگ میشود نادیه عکسی از روزهای خوشی شان را بیرون میکشد و سلیمان دستش را روی آن میکشد و این گونه میخواهد خاطرهای را به یاد بیاورد.
نادیه با لحن راحت و ملایمی از خاطراتی میگوید که جوانی تنها دخترش و چشمان شوهرش را گرفته است. نادیه تنها دخترش را سلیمه معرفی کرد که نزدیکیهای عید قربان، میخواست دخترش را با تکهی پنجابی که در لای پارچه، شیشهکاری شده بود، متعجب کند و از پدرش اجازه میگیرد تا روزی به دکان خیاطی اش برود و پارچه را به اندازهای سلیمه بدوزد. آنروز سلیمان زودتر از هروز به دکان میرود؛ چون مشتری طالب داشته و باید پیراهنهای شان را تسلیم میکرد. چند ساعت بعد نیز، نادیه با دخترش در حالیکه هوا ابری بود، به سمت دکان خیاطی میروند؛ اما سلیمه با شور و اشتیاق کودکانه اش، تازگی برای دل و روان مادرش میآورد که پس از آن، نادیه نیز مصممتر میشود و بدون ترس از طالب و شلاقش به خیاطی میرسد.
سلیمان در حالی که پارچهی سفیدی را با چرخ خیاطی میدوخت، چشمش به نادیه و دخترش میافتد، فورا هر دو را به داخل میآورد و دروازه را میبندد، تا مبادا طالبی ببیند که یک زن و دختر در خیاطی مردانه آمده است. دقایقی میگذرد، نادیه روی چوکی نشسته و چادری اش را از صورتش بر میدارد، سلیمه نیز صاف ایستاده بود تا پدرش اندازه اش را برای دوختن لباس بگیرد. چیزی نمانده بود تا اندازهگیری آستین سلیمه تمام شود که دروازه کوبیده میشود و سه سرباز طالب با پوتینهای سنگین شان به دکان داخل میشوند و شروع میکنند به فحشدادن به سلیمان. «بیناموس استی و با این زن و دختر چی کار داری.» سلیمان میخواهد چیزی بگوید؛ اما طالب مجال نمیدهد و با قنداق تفنگ به صورت سلیمان میکوبد و او را فرش زمین میکند، از چشمهای سلیمان خون جاری میشود و از هوش میرود.
نادیه چادری اش را میپوشد و عذر و زاری میکند تا سلیمه را نبرند؛ اما تا انتهای کوچه او را به زور میبرد و وقتی سلیمه پا به فرار میگذارد، سرباز طالب با شلیک گلوله به پای سلیمه، او را به زمین میاندازد. حالا ۲۳ سال از آن حادثه گذشته است، سلیمه نیز نزدیک به ۳۱ سال دارد؛ اما پاهایش برای راه رفتن یاری اش نمیکند و پدرش نیز پس از اصابت قنداق تفنگ به چشمش دیگر جایی را نمیبیند و هر دو هر روز را، با زخمهایی که از حکومت طالبان خورده اند، زندگی میکنند.