پسرم با دوش به خانه آمد؛ چهره اش سفید و زبانش بند میزد، با تقلای زیاد گفت که کاکایم را طالبان بردند؛ دلم سست شد و احساس کردم او را از دست خواهم داد. فکر کردم باید گناه بزرگی را مرتکب شده باشد؛ اگر چنین بود، طالبان او را تا پای دار میبردند.
زلمی –نام مستعار- برادر شوهرم، ۱۷سال بیش نداشت. او، میان دوستان و آشنایان به نیکخویی و نیکخواهی مشهور بود؛ قلب پاک و زبان شیرین داشت. تصمیم هر کار خیری که در کوچهی ما گرفته میشد، زلمی با وجودی که خیلی جوان بود، بیشتر سهم میگرفت؛ در خانواده، من او را مثل فرزندم دوست داشتم، شوهرم، هم رفیق زلمی بود و هم برادر کلانش. آنها هردو باهم خواروبار فروشیای را پیش میبردند، خشویم بیشتر از همه با او مهربان بود، شاید اینهم از اخلاق خوبی بود که داشت.
یک روز زلمی و پسر برادرش، تازه دکان را باز میکنند که زنی با خشویش وارد دکان میشود و پس از این که سودای شان را میگیرند، خشو به عروسش میگوید: «تو همینجه باش، مه از همی دکان دیگه نخ میگیرم.» همین که خشوی آن زن از دکان دور میشود؛ سر و کلهی چند طالب پیدا میشود و از زن جوان که پیش روی دکان بود، میپرسند که چرا آنجا بدون محرم ایستاده است.
پاسخهای زن جوان قناعت طالبان را فراهم نمیآورد و شروع میکنند به زندش. زلمی از درون دکان به ماجرا خیره میماند، با این که از این کار طالبان به خشم میآید؛ اما میداند که دخالتش هیچ چیزی را حل نخواهد کرد. با این همه دل زلمی آرام نمیگیرد، هزار دل را یک دل میکند و سرانجام از داخل دکان با لحن آرام اما جدی، به طالب میگوید: «نزن دیگه؛ چقه میزنی؟» با نگاه و لحن جدی زلمی، سرباز امر به معروف و نهی از منکر طالبان دست از زدن میگیرد و از زلمی میپرسد: «چیت میشه؟» زلمی میگوید، یا خواهر تو میشود یا خواهر من؛ یا مادر تو یا مادر من!
همین که سرباز طالب میداند؛ زن ارتباط فامیلیای با زلمی ندارد، با عجله داخل دکان آمده و بدون هیچ حرفی او را زیر لتوکوب میگیرد؛ اما زلمی کسی نیست که بدون گناه خاصی تسلیم طالب شود، از یقهی طالب میگیرد و به پشت هلش میدهد؛ سرباز طالب، طالبان دیگری که نزدیک دکان بودند را صدا کرده و دستان زلمی را از پشت با زنجیر میبندند، به پاها و گردنش نیز زنجیر میاندازند. آنها دلیلی نه میخواهند و نه میشنوند؛ زلمی را به بازداشتگاه برده و شروع میکنند به زدنش. همان شب، مادر و زنبرادر زلمی، برایش نان میفرستد. زلمی با آنکه چاشت را نخورده بود، از شدت لتوکوب نمیتواند نان بخورد.
در خانه همه برای زلمی اشک میریزند؛ حتا دوستان نزدیک و همکوچگیهایش آرزو میکنند که کاش زلمی با سرباز طالب در نمیافتاد. چیزی که تقریبا همه مطمئن است، این است که زلمی اعدام خواهد شد. از همین خاطر است که مردان قریه و دوستان دور و نزدیکش، همه جمع شده و از طالبان میخواهند که او را رها کنند؛ اما حرفی به گوش طالبان نمیرود، از شب تا صبح به نوبت زلمی را با چوب میزنند.
زلمی سه ماه را در قید طالبان میماند؛ در این مدت بارها از طالبان چوب خورده است. طالبان در سه ماهی که زلمی را در بند داشتند؛ بیشتر از ۳۰۰چوب را رویش شکستاندند. زمانی که زلمی از بند آزاد میشود، تنها نفس میکشد تا نشانی از زندهبودنش را داشته باشد؛ زیر لتوکوب طالبان، بدنش رنگ به رنگ شده است؛ سیاه، کبود و پوستی که چیزی نمانده ترک بخورد.
تا چند ماه که زلمی خوب نشده است، مادرش شب و روز اشک میریزد. برادر کلان زلمی از ناخوشیای که به خاطر زلمی میکشد، بیماری کبد پیدا میکند.
زلمی همین که حالش بهتر میشود، از همهچیز دل میکند و از کندهار راهی پاکستان میشود. او که پس از مهاجرت، دوباره به کندهار بازگشته و اکنون در این شهر زندگی میکند، از دردی میگوید که تا هنوز به جانش مانده است؛ گذشته از مشکلهای روانی، در گردنش نیز ناراحتی شدیدی دارد که همیشه آزارش میدهد؛ ناراحتیای که طالبان برایش هدیه داده اند.