بخش دوم
صدا دوباره قطع میشود، صدای مینا را نمیشنیدم، جز خش خشی که به گوشم میآمد و پس از صاف شدن صدا، مدیحه- کوچکترین دختر مینا- با صدای گریهآلودش آغازگر سخن من و مینا میشود و سپس مینا شروع میکند به بازگو کردن خاطرههایش. هر روز که میگذشت، مینا بدون درسهای مکتب پربار از دانش میشد و بدون این که بتواند کتاب بخواند، در بارهی داستانها و سبکهای ادبی میدانست. پنجونیم ماهی آنها، اتاق سرد و نمور را به خانهی راحت شان ترجیح میدادند و از نویسندگان بزرگ جهان میخواندند. همهی دختران مانند مینه برای روزهایی که جلسههای کتابخوانی داشتند، لحظهشماری میکردند. گوهر، دختر جوانی بود که کم کم در پهلوی خواندن کتاب، از کوچههای کهنه و جنگزدهی کابل نیز مینوشت، از روزی مینوشت که مادرش را با شلاق زدند و او زبیر- تنها برادر گوهر- را سقط کرد. گوهر مینوشت تا این خاطرهها ماندگار شود و نسلهای پسین بدانند که در بازی سرنوشت چگونه گیر مانده بودند.
مینا بازهم شوق شعر خواندن به سراغش آمد و خواست تا شعرهایی که از خواهرش به یادش مانده بود را بخواند؛ اما در نیمههای شعر، دیگر چیزی به یادش نیامد و رشتهی شعر از دستش رفت. او روزهایی را به یاد میآورد که آهسته، زیر لب شعر میخواندند و از کوچهها رد میشدند. مینا از روزی میگفت که خواهرش با چند کتاب داستان و کتاب دیگری که نمیدانست چه بود، از خانه بیرون میشود و مینا نیز به تعقیب خواهرش از چادری اش محکم میگیرد و از کوچههای خسته و ویران کابل میگذرند، سپس به خانهای میرسند که با رنگهای مختلف تزیین شده بود و شاید تنها آنجا احساس آرامش میکردند، احساسی که پس از خواندن هر واژه به سراغ آن دختران میآمد و آنها را از هوای جنگ دور میکرد. مینا از هوای غبارآلود آن روز گفت که چگونه آفتاب، کمرنگ میتابید و وقتی کنار خواهرش راه میرفت، از دستان سرد و ضربان قلبش میفهمد که به سرعت یکی پس از دیگری میزد.
وقتی وارد زیرزمینی میشوند، دریچه را محکم میبندند، دو شمع در گوشههای اتاق نور کمسویش را پخش میکرد. دختران دیگر منتظر بودند و گلی به عنوان میزبان، فوری جایی برای مینا و مینه خالی میکند، گوهر به مینه میگوید که کتاب را آورده است یا نه؟ مینه سرش را به علامت تایید تکان میدهد. همه کتابهایی را پیش روی شان میگذارند و مینه نخستین کسی است که برای شرح کتابی که خوانده آماده میشود و با شدتی که در نحوهی گفتنش بود، مینا را میترساند و احساس میکند که خواهرش دیگر از هیچ چیز نمیترسد. همه یکی پس از دیگری شروع به شرح دادن چیزهایی که خوانده بودند میکنند و مینا برای مدتی خواب میرود. صدایش را نمیشنیدم جز هق هق گریه اش که برای چند ثانیه بیوقفه ادامه داشت و پس از آن، با صدای بغضآلودی میگوید: «مه خاو بودم همی که سروصدا آمد، خوارم تیز مره بیدار کد، هیچ نمیفامیدم چی گپ شده. سقف زیرزمین گروپ گروپ صدا میداد و بعدش خوارم مره زود ده داخل کندوی آرد که خالی بود پنهان کد و گفت که نبرایم». دیگر خواب در چشمهای مینا نمیآمد و تنها به صدای گروپ گروپ سقف گوش میداد. از درزهای کندو به درون اتاق نگاه میکرد، گوهر داد میزند که همه چادریتان را بپوشید و همه چادری آبی شان را میپوشند و به دنبال ورقپارهها و کتابهای شان میگردند تا پیدا کنند و پنهان کنند؛ اما ناگاه دریچه با ضربهای به درون زیرزمین پرت میشود و دختران به شمول مینه فریاد میزنند. همهی ورقها و کتابها در گوشه گوشهی اتاق افتاده بود و مینا از ترس، درون کندو دهانش را با دست محکم میگیرد. مردانی با ریش بلند و پیراهنهای دراز که هر کدام تفنگ و بستههایی از گلوله را در شانه داشتند، ایستاده بودند و گاه به زبان پشتو و گاه دری به دختران هشدار میدادند تا از زیرزمین بیرون شوند. مینا نمیدانست، این مردان چه کسانی هستند؛ اما خیلی شبیه کسانی بود که در بازار با موترهای جیپ میدید که هر از گاهی با شلاق به پای و بدن زنان و مردان میزد. مینا پدر گلی را میبیند و ترسش بیشتر میشود.پدر گلی لنگیاش را برداشته بود و سرش را از دریچه داخل کرده بود و داد زده بود که دخترش کدام است؟ سپس گلی از زیرزمین به بالا رفته بود.