بخش نخست
میخواستیم بخوانیم؛ اما نگذاشتند
ساعت نزدیک ۱۰ صبح بود که با مینا صحبت میکردم، صدای خش خش گوشی، ناگاه صاف شد و توانستم صدای نحیف مینا را که الو الو میکرد بشنوم. صدای خوشایندی داشت و با لهجهی کابلی حرفهایش را یکبهیک برایم بازگو میکرد. پس از چند دقیقه صحبت کردن مداوم، پی بردم که مینای ۳۱ ساله با سه فرزند و شوهرش در شهر جلالآباد زندگی میکنند و پیش از آن در کابل زندگی میکردند. او همه روزهای بد و خفقانآور دوران طالبان را به یاد دارد، به خاطر دارد روزی که صدای مرمیهای شادیانهی همسایهها را شنیده بود و پسفردا، مادر دستش را گرفته و کتابهایش را جمع کرده بود که دیگر مکتبها بسته شده است و او ناچار میشود در خانه با خواهر بزرگترش و مادرش شال ببافد. هر روز که به سن مینا اضافه میشود، این روال زندگی ادامه داشته است و پدرش به جای کتوشلوار که همیشه میپوشید، ناچار میشود پیراهن تنبان بپوشد؛ مادرش چادری آبیرنگ به سر کند و به بازار برود و دیگر خبری از تفریحهای همیشگی که پدرشان به باغ بالا میبرد، نیست و وقتی از خانه بیرون میروند، جز خانههای مخروبه که دیوارهای شان با مرمی از سوراخ پر شده بود، نمیبینند.
سینمای پامیر دیگر مانند گذشته شلوغ نبود و همه جا را به جز مسجد، بسته بودند. از خواهرش یاد میکند و ناگاه صدایش از پشت گوشی قطع میشود، پس از چند دقیقه با صدای بغضآلود دوباره ادامه میدهد که وقتی مکتبها را میبندد، دیگر لبخندی بر لبان خواهرش نمیبیند و کتابهای رمان و داستانهای بلندی که همیشه میخواند را پدرش سوزانده بود تا طالبان برای تفتیش نیاید. خواهرش را با نام مینه برایم معرفی میکرد که تنها یک سال مانده بود تا به دانشگاه برسد؛ اما رویاهایی که همیشه در سر داشت، با آمدن طالبان دود میشود و به هوا میرود. او علاقهمند شدید ادبیات پارسی بود. نبود مکتب و کتاب او را زره زره میخورد و نمیتوانست تحمل کند، برای او تنها داستانهای کتابها با قهرمانانش تسلی دل فرسوده و جنگزده اش بود و آخردست با چند دوستش -که در مکتب گروه کتابخوانی داشتند-، گروهی میسازد. گلی که یکی از دوستانش و تنها دختر جنرالی از دوران ظاهرشاه بود، جلسههای این گروه را در زیرزمین خانهی شان جای میداد و روزهای جفت هفته را با همدیگر میخواندند و حرف میزدند. مینا از روزهایی میگفت که خواهرش چادری آبیای را به سر میکرد و کتابی را که میخواند در سینهبندش پنهان میکرد و او را به عنوان دخترش با خود به همه جا میبرد. روزها، مینا پس از خوردن غذای چاشت، دست خواهرش را میگرفت و از میان کوچهها و سرکهای کابل- که پر بود از مردان ریش و موی بلند با پیراهنتنبانهای لکدار و کشال- میگذشت؛ مردانی که درون شهر پرسه میزدند و تفنگ به دوش، به اصطلاح خود شان دنبال آرامش شهر بودند و پیادهکردن حاکمیت اسلامی. مینا با سن کمی که داشت؛ اما در همه جلسههای کتابخوانی خواهرش و دوستانش اشتراک میکرد.
در زیر زمینیای که مینا و دوستانش کتاب میخواندند، بیشتر از هر چیز بوی نم میداد و موشهایی که هر ازگاهی، وسط کتابخوانی دختران را به ترس میانداخت؛ زیر زمینیای که هیچ پنجرهای به بیرون نداشت.
مینا و دوستانش شمع را روشن میکردند و با صدای آهسته، از چیزهایی که خوانده بودند، میگفتند. خواهر مینا تنها دختری نبود که در این جلسهها حضور داشت، بلکه ۱۱ دختر دیگر نیز با او در تاریکی کتاب میخواندند تا در جامعه روشنایی را برای خود بیابند. مینا بازهم صدایش میگیرد و سپس با سرفهای، بغضی را از گلویش دور میکند و میگوید: « بر مه زیادتر مثل ساتتیری بود که میرفتم ولی بر خوارم و دیگه دخترا زیاد مهم بود، چون اونا دنبال یادگیری بودند و نمیخواستند از رویاهایی که داشتند، پس بمانند.» مینا از اصرار و پافشاری خواهرش (مینه) یاد میکند که با وجود مخالفتهایی که پدرش میکرد، بازهم از خواندن و گروهش دست نمیکشید و گاه به بهانههای مختلف برای دایرکردن کتابخوانی از خانه بیرون میرفت. شبها بدون اینکه خواب در چشمهایش بیاید، تا دیروقت در نور ماه کتابهایش را میخواند و گاه سرش را به دیوار تکیه میداد و با خود شعرهایی از حافظ را میخواند که در دوران مکتب ازبر کرده بود.
اي بـیخبــر بکــوش کـه صاحب خبــر شوی
تــا راهــــرو نباشی کـی راهـبـر شـوی.
ادامه دارد…