
چرا این اتفاق افتاد؟ نباید این طور میشد! عجب اشتباهی کردم!
اینها؛ جملاتی استند که ممکن است هر کدام از ما در طول زندگی خود از آنها استفاده کرده باشیم؛ ممکن است در لحظههایی قرار گرفته باشیم که دل ما بخواهد زمین دهان باز کند و ما را ببلعد؛ ممکن است لحظههایی را تجربه کرده باشیم که با خود بگوییم دیگر تمام شد؛ تمام آنچه که بافته بودم نیست شد، فرصت از دست رفت. این جملات و خیلی از جملات دیگر در موقعیتهایی که اشتباهی از ما رخ میدهد، به ذهن ما حمله میکنند و برای مدتی کوتاه یا حتا طولانی، ما را درگیر ناراحتی و سرزنش میکنند.
اگر بار دیگر به این جملات نگاه کنیم، متوجه ماهیت بازدارنده و منفی این جملات میشویم که ما را به پیش نمیبرند و فقط خودخوری ما را بیشتر کرده و حال ما را خرابتر میکنند. همینطور اگر از نظر تاریخی نیز به این موقعیتها نگاه کنیم، متوجه میشویم که این اولینباری نیست که این جملات را با خود میگوییم، متوجه میشویم که در طول زندگی در موقعیتهای مشابه این چنینی گرفتار شده ایم. پس این تجربه، اولین تجربهی خطا و اشتباه ما نیست و آخرینش هم نخواهد بود.
خوب است بدانیم که تواناییهای ما محدود است، ما قادر نیستیم همهچیز را به صورت دقیق پیشبینی کنیم. ما نمیدانیم که قرار است در آینده چه اتفاقی رخ دهد. ما میتوانیم احتمال دهیم؛ حتا در عصر حاضر که علم هم به کمک ما آمده است، نمیتوانیم به صورت دقیق و قطعی از چیزی سخن بگوییم. به عنوان مثال، امروز ما میتوانیم احتمال بدهیم که آسمان چه زمانی ابری میشود، چه زمانی باران میبارد و چه زمانی باید منتظر توفان باشیم. بله ما میتوانیم این احتمالات را با ابزاری که به کمک ما آمده اند، پیشبینی کنیم؛ اما فقط پیشینی است، ممکن است اتفاق بیفتد ممکن است هم نیفتد. پس در چنین جهانی، چطور میتوانیم این تصور را از خود داشته باشیم که باید موجودی غیر قابل اشتباه باشم. چطور میتوانیم به خود بگوییم که من نباید دچار هیچ اشتباهی شوم و خود و دیگران را بابت اشتباهای ما نبخشیم.
اگر ما انسان را «ممکن الخطا» بدانیم، گویا این ممکن بودن درجهی بیشتری از فاعلیت را با خود میآورد و این انگاره را ایجاد میکند که انگار انسان، میتواند جلوی تمام اشتباهات را بگیرد و مرتکب هیچ اشتباهی نشود؛ اما هنگامی که میگوییم انسان «جایزالخطا است» در این صورت میتوانیم بگوییم که در اینجا، خود را انسانهایی تصور کرده ایم که خطاکردن را بر خود جایز دانسته ایم؛ یعنی خطاکردن لازمهی انسانبودن و انسانشدن است. در واقع خطا بخشی از زندگی است، همانطور که چند بار تصادفکردن و زمینخوردن لازمهی یاد گرفتن دوچرخهسواری است.
با این حال لازم است بدانیم که در حین حال که باید این نگاه را به خود داشته باشیم که ما موجوداتی جایزالخطا استیم، باید بدانیم؛ این به این معنا نیست که مسوولیتهای خود را در قبال خود و دیگران کم کنیم. ما نمیتوانیم بگوییم که جایزالخطا استیم؛ پس چیزی را پیشبینی نمیکنیم، تلاش نمیکنیم خوب را از بد تشخیص دهیم و موضعگیری درستی در زندگی خود داشته باشیم. در واقع خطا تا زمانی خطا است که آن را تجربه نکرده باشیم، تا زمانی که برای ما ناشناخته است؛ اما زمانی که خطایی را در زندگی خود تجربه میکنیم، اگر تلاش نکنیم که جلوی آن را برای بار دوم بگیریم، این دیگر خطا نیست و حماقت است.