هنگامیکه بچه برای اولینبار به «چارغوک» کردن شروع میکند و خود را بر روی زمین میکشد، به یاد بیارید که چقدر احساس شادمانی و خوشی میکردید. برای اولینبار شاهد تلاش کودکتان برای راه رفتن بودید. بچهیتان را روی پاهایش ایستاد میکنید، دستهایش را میگیرید و آرام آرام، قدم میگذارید و با صبر و شکیبایی، منتظر میمانید تا بچهیتان پایش را به سختی از زمین بلند کند و قدم کوچکی بردارد. هنگامیکه این قدمهای غلتان را بر میدارد، شما با گفتن جملههای «آفرین بچیم»، «برو بچیم»، «نام خدا» و… بچهیتان را تشویق میکنید. به چهرهی او نگاه میکنید و با لبخند و صورتی برافروخته از شادی و شعف، کودک خود را به سمت خود میخواهید؛ تا با قدمهایی خام، بعد از چند بار زمین خوردن، خود را به سمت شما برساند. کم کم دلتان میخواهد راه رفتنش و درست راه رفتنش را بینید. تشویق میکنید که بدون دست شما، راه برود.
در زمانی که او تلاش میکند راه برود، شما با صدا و کلماتتان، به او میفهمانید که حضور دارید و میگویید «برو، متوجهات استم». «برو، افتادی، میگیرمت». دستهایتان آمادهباش است تا اگر پاهایش سستی کرد، بدوید و او را در بغل بگیرد تا زمین نخورد. ما در این زمان، به صورت ناخودآگاه، انگار میدانیم که چهچیزی به کودک بگوییم. انگار آگاهی داریم که اگر میخواهیم کودک ما زودتر راه رفتن را یاد بگیرد، باید به او امینت و اطمینان بدهیم. از حضورمان به او بفهمانیم که نترسد. حواسمان است و دور و برش هستیم. همانطور که شاهدش هستیم، کودک برای بودن در این دنیا، نیاز دارد که یاد بگیرد، چگونه روی زمین راه برود.
نیاز دارد که بشناسد و بفهمد. به همین اساس، زمانی که هنوز نوزاد است، هر چیزی که در دستش میآید، آن را به سمت دهانش میبرد تا از طریق دهان خود، آن را بشناسد. برای کودکی که تازه به دنیا آمده است، ناشناختههای زیادی وجود دارد که نیاز به شناختشان دارد. کودک ما کنجکاو است، کودک ما در این سن، ماشین یادگیری است؛ اما متأسفانه انگار آنقدر که اشتیاق و شعف نشان میدهیم، برای دیدن اولین قدمهایش و اولین کلماتی که به زبان میآورد، انگار از یکجایی به بعد، کودک ما هم جزء از روزمرگیهایمان میشود و آنقدر که در ابتدا برایمان شادیبخش و لذتانگیز بود، دیگر نیست. از یکجایی به بعد، تلاش میکنیم به او «باید و نباید» تعیین کنیم. از یکجایی به بعد، اگر برخلاف گفتههای ما عمل کند، ما را عصبانی میکند و ممکن است که او را تنبیه و سرزنش کنیم. هنگامیکه کم کم الگوی رفتاری ما با کودکمان تغییر میکند، دیگر ماهم برای کودکمان ناشناخته میشویم. ما برای او، فردی که در ابتدا شناخته بود، نیستیم؛ فردی که به او میگفت «قدم بردار بچیم»، «متوجهات هستم».
هر چند قدمت اشتباه باشد و سبب شود که زمین بخوری. کلمات را ادا کن، هر چند اشتباه، اشتباههایت هم برای من لذتبخش است و از آن لذت میبرم. دیگر از یکجایی به بعد، انگار تعریف ما برای کودکمان تغییر میکند و امنیتی را که زمانی از ما میگرفت، دیگر نمیگیرد. از یکجایی به بعد، دیگر وقت و حوصله برای بچهیمان نداریم. شرایط برای ما عادی شده است و کودکمان، لذت همیشگی را برای ما نمیدهد و ما را خسته میکند. در نتیجه، تصمیم میگیریم به کودک خود «امر و نهی کنیم» و بگوییم چهکاری باید انجام دهد و چهکاری نباید انجام دهد؛ اما به این توجه نمیکنیم که دنیا هنوز برای کودک ما، ناشناخته است. کودک ما هنوز چیزهای زیادی را باید یاد بگیرد که من باید، با همان صبر و شکیباییای کنارش باشم که در ابتدا بودم. برو محیط اطرافت را بشناس، من کنارت هستم، تو هر قسم که باشی، دوستت دارم و چشم از تو بر نمیدارم.