
بخش دوم
در نزدیکیهای شب، چادرهایی که به رنگ خاک و خاکستری بر پا شده، شروع تیرگی آسمان بود به شلوغی پر ستارهاش؛ چهارصد نفر در هرجومرج خودشان شناور بودند و اضطراب مانع خوشرویی و لبخند میشد.
در فاصلهی میان دو شهر؛ دو فرهنگ بههمآمیخته و با کلمات متفاوت در دو شهر را باید با هجای کوتاه و کشیده در نفسهای ما می پیمودیم.
به خطهای منظم و نامنظم روان بودیم و فاصلهها را کوتاهتر میکردیم و فرازونشیب کوه را با انداختن وزن ما به جلو میپیمودیم.
کوهها از پی هم میآمدند و مصمم به آن سوی مرز، به جلو نگاه میکردیم
. خانواده ها از هم پاشیده بود
از مرز گذشتیم پدر و برادرم-امیر علی- در میان ما نبود.
مادرم تنها به این فکر میکرد که صبر کند و به جلو نرود، نگران بود و میخواست که برگردد؛ همه تلاشش ماندن در پشت مرز و یا برگشتن بود.
زمزمه میکرد و نگران گفتههای خانواده و همسایه بود؛ این که چه اتفاقی برای شوهر و فرزندش میافتد.
دلم نمیخواست که برگردیم. آن طرف مرز برایم سراسر نفرت بود، دوست داشتم جای دیگری باشم، میان انسانهایی که به خاطر چهره، سبک و سنگینم نکنند.
همچنان، باید از مرز دور میشدیم و به سادگی به مادرم گفتم پس از رسیدن، در اولین کار دعوتنامه میفرستیم.
با خودم مصمم بودم که این کار را میکنم. چه خوشخیالیای بود که در هر قدمم ثابت میشد.از رسیدن امیدوار شده بودم از این که گذشته را رها کردم، حس خوبی داشتم و تنها خستگی جسمی بود که ضعیف و ناتوان کرده، باید تلاش ما را میکردیم که از صحرای محشر به نقطهی نورانی برسیم. در هر قدم امیدوارتر بودم.
جوانتر ها-چهار برادرم و یک بیگانه- پیشتر در راه حرکت میکردند. وقتی رسیدیم که دیدیم که مانند اسب سرشان را خم کرده و برای رفع تشنگی و زدودن خاک از گلو، برای نوشیدن آب از کف جاده چشمهایشان وزغ کرده، تشنگی غیر قابل تحمل بود و صحرای محشر را برای ما دراز میکرد.
من نیز مانند برادرانم تشنه بودم، ولی به سمت آب نرفتم.
می خواستم مادرم را ساکت کنم آرام شود. نا آرامیاش آزارم میداد و باعث میشد بیماری اش آزارش بدهد.
به اساس گفتهها، در جاده باید یک ماشین از روبهرو میآمد تا اندکی مسیر ما را کوتاهتر کند، دور بشویم از همه چیز؛ از گذشته؛ از مشقتهای مرز و از پدر و برادرم، به هیچ وج آسان نبود.
علاوه بر خاطرات و زادگاهما، خانواده را جا گذاشتیم و به دو قسمت نابرابر تقسیم شده بودیم.
ماشین نگه داشت، شش نفر پیاده شدیم، یک پسر مو مشکی هم توانسته بود بگذرد، دوباره چند ساعت پیادهروی مداوم، اما آرامتر را گذراندیم.
درتاریکی، آدمهایی را در انتهای جاده که ورودی روستا بود دیدیم و کمی آن طرفتر، چند جوان مجرد در ترس و ناامیدی ما را دیدند.
برادرم با چراغ گوشی نوری روشن کرد وبلافاصله خاموش کرد.
مادرم میترسید و دشنامش میداد و گاهی هم شیرش را حرامش میکرد.
از آن طرف، چراغی روشن شد و صدایی همواره با ترس و شک بلند شد: کی استید؟
این که فارسی حرف میزدند، بسیار خوشحالکننده بود.
مسافران «قدرت»بودن و ما مسافران «حاج حسن» و رمز ما درخوابگاهها «بلوک چهارده» تعیین شده بود.
بلوک چهارده تنها پنج نفر شده بودند و دیگران همه گیر مانده بودند.
بچههای مجرد گم شده بودند، دو روز را در کوه، گیج و سرگردان بدون آب چرخیده بودند و به تازگی در تاریکی در این تقاطع رسیده بودیم.
مجتبا میان مجردها آرامتر بود؛ ولی عصیان در تمام رفتارش پیدا بود.
با این همه، او به دلیل مصنوعیبودن پایش بیشتر مدارا میکرد؛ زیرا نمیخواست از گروهی که در آن سفر میکند، بیرون انداخته شود.
سه ساعت را پیاده رفتیم، هر لحظه مادرم بیماریش شدت میگرفت.
از کنار مادر کنار نمیرفتم و لحظه به لظحه کمکش میکردم تا هرچند اندک و آهسته، اما به پیش حرکت کنیم.