فرزندان مهاجران، هرگز وطن را نمیشناسند، در مهاجرت پیدا شده اند، در مهاجرت رشد کرده اند؛ شاید هم در مهاجرت از نفس بیفتند. پایههای اساسی زندگی فرزندان مهاجران، در مهاجرت ریخته شده است؛ به همین دلیل، برایشان مفهوم وطن، بیگانهترین مفهوم ممکن است. برای فرزند یک مهاجر، مهم نیست در کجای جهان باشد؛ مهم این است که تحقیر تلخ باشندگان بومی کشورها، متوجه شان نباشد. حتا گاهی با تحقیر باشندگان بومی سرزمینها، طوری خو میکنند که گویا سزاوار این تحقیر اند و سرنوشت شان بدون تحقیرهای پیهم، معنا پیدا نمیکند.
مهاجرانی که در ایران زاده شده اند، با وضعیت نابههنجاری روبهرو استند؛ با اینکه در ایران بزرگ شده اند و همه مرحلهی رشد شان را در ایران پیموده اند، به هیچوجه ایرانی نیستند. برعکس، به جاییکه هیچ رابطه ندارند و حتا ندیده اند، منسوب میشوند. این تضاد در فرزندان مهاجران، حالت ایستایی را به بار آورده که خود شان را از هیچجایی حس نکنند. نه به ایران حسی داشته باشند و نه علاقهای به افغانستان، تنها دنبال کمی آرامش و سرزمینی استند که دیگر از تحقیرهای پیهم، خبری نباشد و آنجا را «مدینهی فاضله» میخوانند. دست یافتن به مدینهی فاضله، خواست همهی مهاجران است؛ جاییکه هیچ وجود ندارد.
من و جواد خلیلی، در یک پس از چاشت گرم مشهد، پس از کار شاق، تصمیم گرفتیم که ایران را به دنبال مدینهی فاضله ترک کنیم؛ جاییکه افغانستانیبودن دیگر تحقیر به شمار نرود، جاییکه کم از کم برای ما به عنوان عکاس و شاعر، وقعی بگذارند، جاییکه دیگر نیاز نباشد برای قدم زدن، دلهرهی گرفتاری از سوی پولیس را داشته باشیم. هر دو، تصمیم رفتن ترکیه را از راه قاچاق گرفتیم و سپس میخواستیم خود را به اروپا بکشانیم. به همین منظور، با یکی از دوستان مان تماس گرفتیم که چندی پیش، خانوادهی خود را از دست قاچاقبر به ترکیه فرستاده بود. سه روز پس از نخستین تماس، راهی تبریز شدیم و از آنجا در نزدیکی بازرگان (گمرک ایران- ترکیه)، شب را با مسافران دیگر گذراندیم و صبح زود همان روز، راهی کوههایی شدیم که میان ترکیه و ایران قد برافراشته اند؛ کوههایی که نه تنها در میان دو مرز قد برافراشته اند، بلکه در ذهن من نیز کابوسی را بر افراشته بودند که هیچگاه فراموشش نخواهم کرد.
از گل صبح تا قرق شب، در میان کوهها راه رفتم و خستگی بر بدنهای مان چیره شده بود و کوهها امان ما را برید، خسته و درمانده با پاهای پینهبسته و زخمخورده از ناهمواری کوهها به محل اتراق رسیده بودیم که ناگهان تیراندازی شد. تیرها از چندینسو ما را نشانه گرفته بودند و ما محاصرهی هجوم صدای گلولهها شده بودیم. در جهان، جز سربازها چند نفر تجربهی شلیک گلوله به سمت خودش را دارد؟ من دیدم که گلوله پیش پای جواد و من، پشت سرهم به زمین مینشستند. وقتی گلوله به سوی آدم میآید، تهاجم گلولهها خون را در رگهای آدم خشک میکند. با هزاران دل، ناچار به فرار شدیم. در هنگام فرار، خودم را درون سیاهیای که شبیه گودال بود، انداختم. از ترس گلولهها، همهی مهاجران روی هم انبار شده بودند، سنگینی همدیگر را از ترس گلولهها حس نمیکردیم، تنها صدای گلولهها بود که بر ذهنهای ما چیره شده بود. پس از دقیقهای، سربازان خود را به گودال رساندند و یکی یکی با مشتولگد، ما را برای رسیدن به ترکیه خوشآمدگویی کردند.
در جادهی مرزی به سوی «هنگ ۱۹۰ ماکو» صف شدیم و پس از ساعتها راهرفتن و لتوکوبشدن، رمقی برای مان نمانده بود؛ اما بازهم پیاده میرفتیم و روشن نبود که مسیر، ما را به کجا میکشاند؛ مسیری که سربازان مرزی ترکیه برای ما انتخاب کرده بودند. تمام تصویریکه در ذهنم از منطقهی گرفتاری، تا هنگ ۱۹۰ ماکو دارم، پشت پای نفر پیش روی و رنگ کفشهایش است و دیگر هیچ تصویری از ماحول و راه در ذهنم باقی نمانده است. پس از دو-سه ساعت پیادهگردی، وارد پادگانی شدیم و در پادگان نیز، خوشآمدگویی طوری صورت گرفت که هنگام گرفتاری نصیب ما شده بود. در کنار هم به آرامی نشستیم و جای لگدها و مشتها را روی سینههای مان ماساژ میدادیم.
ما را میزدند، چون مهاجر بودیم
کیفو کول ما در پیش پاهای ما بود. درجا، یاد کودکیهایم افتادم که در مدرسههای خودگردان افغانستانی بدون کلاس، روی فرش، ردیف در صف مینشستیم و کیفهای ما را پیش پای ما میگذاشتیم. هنوز خستگی راه از تن ما به در نشده بود که در دقیقهای همهچیز تغییر کرد. پولیسهای مرزی، به زبان ترکی برای ما دستورهایی را صادر کردند؛ از اینکه ما نفهمیدیم، با اشاره ما را متوجه ساختند که باید به شستن ظرفها، لباسها، موکتها و کف اتاقها و مضحکتر از همه، جارو زدن زمین خاکی بیرون پادگان، بپردازیم. پس از چاشت روز، با وجود بیرمقی، کارهای شاق و پاهای پینهبسته، دو موتر پولیس مرزی آمد و پولیسها بی آنکه چیزی بگویند، ما را سوار کردند. همه تصور کردیم که ما را به اردوگاه مهاجران میبرند. تا جایی، همه احساس خوبی داشتیم. از اینطرف و آنطرف، شنیده بودیم که در اردوگاههای مهاجران، به خاطر نظارت نهادهای جهانی، برخورد خوبی صورت میگیرد؛ اما از آنجا که ما را در نقطهی صفری مرز دستگیر کرده بودند، پس از ساعتی به نیروهای مرزی ایران، تحویل دادند. همه تصورهای ما نقش بر آب شد، تا این که به افغانستان قدم نگذاشتیم، جز خستگی و ملال چیزی دیگری نصیب ما نشد. نیروهای مرزی ایران، پس از تحویل گرفتن ما، به فحاشی، لتو کوب و اخطار شروع کردند، تا توانستند از فحشهای رکیکی که بلد بودند، خودداری نکردند.
از این همه که بگذریم، سختترین کار ممکن، تحمل نامی بود که روی من گذاشتند. «آقای سیبیل» هر بار با آقای سبیل گفتن شان، توهینی را بر من روا میداشتند که تحملش را نداشتم. دوست داشتم اتفاق غیر منتظرهای بیفتد و من صاحب قدرت میتافیزیکی شوم و برای پیشگیری از رفتارهای غیر موجه به سود انسانهای قربانی استفاده کنم، یا هر کسی که مرا با نام آقای سبیل، صدا میزدند، کاری کنم که در جا پشیمان شود و اگر پشیمان نشد نابودش کنم. انسانها در شرایط ناچاری تصورهایی را در خود پرورش میدهند که در حالت معمولی، حتا برای خود شان غیر قابل درک است. شاید این تصورها پدیدهی دفاعی در انسان باشد که انسانها را از حالتهای خاص روانی نجات میدهد. خطابشدنم را با نام آقای سبیل، غیر انسانیترین رفتار ممکن از سوی هر انسانی میپنداشتم؛ شاید بدترین شکنجه در اردوگاه، همین نامی بود که رویم گذاشته بودند.
نیروی مرزی ایران، ما را با نیسانهای مرزی تا اردوگاه بردند. در اردوگاه، مهاجران در بازی دو سر باخت قرار میگیرند، پرسشهای مزخرف و بیمورد، دلیل مهاجرت و هزار پرسش دیگر که نمیشود برای یک سرباز نظامی، توضیح داد. تا هنوز نمیدانم سربازهایی که از مرزهای شان دفاع میکنند و برای آرمانهای ملی، جان به کف، شب و روز در مرز ایستاد میشوند، مفهوم بیوطنی و معلق بودن را میدانند؟ درک این مسأله، برای سربازی که در خط نخست به دفاع از مرز ایستاده است، ناممکن به نظر میرسد؛ زیرا سربازان برای مفهوم وطن، زندگی شان را قمار میزنند. به همین دلیل، تا جایی حق دارند مهاجران را درک نکنند؛ ولی برخوردهای غیر انسانی را به هیچ وجه نمیشود توجیه کرد. در اردوگاههای مهاجران، کسی لگد میخورد؛ برای آنکه پاسخی محکم برای پرسشهای بی سرو ته مستنطق میدهد، کس دیگر برای آنکه پاسخی ندارد یا دیرتر پاسخ میدهد، لتو کوب میشود؛ گویا شکنجه شدن در اردوگاهها، امر معمول است که مهاجران درگیرش استند.
به هر حال، ما پناهجویانی بودیم که قصد گذشتن از ایران را داشتیم، از این رد شدن، جز چاشتهای داغ و کارهای شاق چیزی نصیب ما نشد. همین شد که به مدینهی فاضله بیباورتر از پیش شدم. زنان و مردانی که به قصد پناهجستن، آنجا بودند، رو در روی خورشید، مینشستند و بیشتر شان به نیایش در دربار خدا آغاز میکردند. آنهایی که از همه جا ناامید میشوند، حتا اگر بیدین هم باشند دنبال پناهگاهی استند که برای شان آرامش بیاورد. در اردوگاهها، زمین و زمان تلاش میکنند تا آسیب روانی و یا جسمی به مهاجران برسانند، باد هم به قصد اذیت ما هر لحظه، خاکها را از کوهها، روی زمین اردوگاه میآورد و اردوگاه را پر از خاک میکرد. ما در اردوگاههای ایران نیز، ناچار بودیم دست به جارو شویم و کارهای شاق پیشین را انجام دهیم.
سربازان ایران خواستند که به سوریه برویم
جواد بیآنکه متوجه باشد، از پیش روی سرباز مرزی، آهنگ فرار را سر کرده بود. به همین دلیل سه بار او را به سلول انفرادی منتقل کردند، بار چهارم؛ دو زن که با ما در راه همسفر بود برای جواد گریه سر دادند و از شکنجهی سلول انفرادی نجات پیدا کرد.
ویژگی خوب انسان فراموشی است و کنار آمدن با شرایط. حالا من و جواد که از آن زمان یاد میکنیم، همهی آن سختیها را تجربهای میبینیم که دید ما را نسبت به زندگی عمیقتر و متفاوتتر کرده است.
در پس از چاشت داغ و توفانیای که از زمین و زمان خاک میبارید، دو نیسان آبی با چهار فرد مسلح دنبال پناهجویان آمدند. اوضاع در نیسان قابل تحمل نبود و پناهجویان روی هم در بدنهی پشتی نیسان تلنبار شده بودند.
با هر گودی جاده و سرعت نیسان، دهان ما از خاک پر میشد، چیزی برای گفتن وجود نداشت، جز صدای نالههای زنان که گهگداری از پشت نیسان بلند میشد، دیگر کسی جرأت سخن گفتن نداشت. مردان مسلح مرزی به ما میگفتند؛ اگر قصد فرار کنید، شما را پس از دستگیری در مسیر پر تردد داعش میگذاریم. پس از شنیدن گزافهگوییهای مردان مسلح در نیسان، تلبنار شدن روی هم و دردسرهای راه، به گروهان مرزی دشتک رسیدیم؛ چیزی که ما را در میان این همه سختی امیدوار کرد، دیدن نشانهی «هلال احمر» روی چادرها در گروهان مرزی دشتک بود.
با وجود نظارت هلال احمر؛ هر جایی که پا میگذاشتیم محکوم به پرسش و پاسخهایی میشدیم که هزار مرتبه در روزهای پیشین پاسخ داده بودیم، انگار در دور باطلی از پرسشهای تکراری افتاده بودیم که پایانی نداشت و هر بار یک مرد عصبی پشت میز نشسته بود و اگر اندکی پاسخ ما به مزاقش خوش نمیخورد، شکنجه میشدیم. انگار برخورد بد و لتوکوب، بخشی از مراسمی پرسش و پاسخ بود که هر روز تکرار میشد. بخش دیگری از مراسم پرسش و پاسخها، گرفتن نشان انگشت بود. به زور، در روز اول تحویلی ما به پولیس ایران سه برگه را شست گذاشتیم. حالا باز چند برگهی دیگر را.
وقتی گفتم میخواهم امضا کنم، با برخوردی روبهرو شدم که گویا؛ مهاجران غیر قانونی بدویترین انسانهای کرهی خاکی اند و با امضازدن بیگانه؛ یا اگر امضا کنند؛ اتفاقی شبیه به عجایب هفتگانه است. پس از انجام مراسمهای استنطاق و شستگذاری؛ چادر ها را بر پا کردیم، یک بنگلادیشی و چند سریلانکایی پیش از ما رسیده بودند و آنجا حضور داشتند، چهار چادر با آرم هلال احمر و بدون حضور ناظرین نهادهای جهانی که برای مهاجران کار میکنند. حضور نداشتن ناظرین باعث شده بود که بدرفتاری و بدزبانی و غیر انسانیترین برخوردها به اوج خود برسد. این صحنهها مرا یاد فلمهایی میانداخت که در آن، بردهها ناچار به شنیدن هر ناسزا و بدرفتاری استند. ما هم در چند روزی که گذشته بود، عادت به این بدرفتاریها کرده بودیم با یک گوش میشنیدم، با دیگری راه بیرون را نشان میدادیم.
اگر چه هیچ اتفاقی نمیتواند مهاجر راه قاچاق را غافل گیر کند؛ اما باز هم بعضی اتفاقها است که انسان را در هر حالتی ، غافلگیر میکند. شبهنگام دو نفر از منصبداران مرزی آمدند و از مذهب مهاجران پرسیدند؛ شیعیان را گروهی در راهرو ساختمان گروهان مرزی دشتک خواستند؛ نخست در مورد مذهب شیعه سخنرانی کردند و در میان سخنرانی، داعش را محکوم کردند که کمر برای از میان برداشتن شیعیان جهان بسته اند و سپس گفتند؛ برای ما لازم است تا مدافع ارزشهای شیعه باشیم. در قدم دوم به یک نفر پیشنهاد جنگ در سوریه را دادند، پس از آن، از همه پرسیدند که آیا اقوامی در نبرد سوریه دارند؟ شیعیانی که در نبرد با داعش به سوریه به سر میبرند را طوری تعریف کردند که گویا؛ قهرمانترین انسانهای زمین استند و از ما نیز خواستند که به صف قهرمانان بپیوندیم.
ادامه دارد…