
بخش سوم
… سپس وارد روستایی شدیم و کوچه به کوچه، در روستاده راه میرفتیم، مادرم هر لحظه، قدرت وجودش کمتر میشد و ما را بیشتر در میان راهها نگران میکرد. ما به خاطر مادر، نسبتا آرامتر راه را به پیش گرفتیم و از بقیه نسبتاً عقبتر بودیم. دیگران برمخروبهای در میان درختان، در انتهای روستا وارد شده بودند و یکنفر در میان راه منتظر ما بود تا ما را به استراحتگاه راهنمایی کند؛ جایی که در آن باید شب را سپری میکردیم، نه در داشت و نه پیکر؛ فقط چهار دیوار و یک سقف روی سرما بود و ستارهها در میان هجوم تاریکی از لابلای ابرها و از کیلومترها فاصله، تنهایی و عجز ما را به نمایش میگذاشت.
پس از راه رفتنهای طولانی، وقتی جایی برای استراحت پیدا میشود، خواب چنان سراغ انسان را میگیرد که گویی خاموشی سرنوشتاش است. از شدت خستگی، چشمهای همگان بسته شده بود و مادرم نیز، پلک روی هم گذاشته بود که معلوم نبود خواب است یا بیدار.
نگران بیماری مادر بودم و سعی میکردم که بیدار بمانم و با آسمان و ستارهها، گپ بزنم. با تمام نگرانهایی که داشتم، نتوانستم جلوی خود را بگیرم. خواب یک نیاز است و در مسافرتهای اینچنینی، چنان سنگین و عمیق میشود که انگار سالها است بیدار باشی و توانی برای حرکت و تکان خوردن نداشته باشی. خواب شبههای از مرگ است؛ نمیتواند مرگ باشد. خواب بین زندگی و مرگ، راه میرود. یک شیار باریک است که برای گذشتن از آن، هر لحظه تنگی و باریکی را تحمل میکنی.
ساعت هفت صبح، به خاطر خنکی هوا، بیدار شدیم. آسمان صاف و روشن شده بود، از ستارگان خبری نبود و نتوانستهایم که از خواب، به مرگ عبور کنیم؛ مانند وضعیت فعلیمان که در نیمهراه بودیم.
شب که خواب بودیم، به کاروان ما چند نفر دیگر اضافه شده بود. در حال بازرسی افراد جدید بودم که باز هم، کسی از در وارد شد و گفت: «بلوک چهارده آماده باشین، چندمتر جلو تر ماشین شما ره میبره.» «راه بلد» چنان دستور میداد که گویی در پادگانی باشیم و منتظر صادر شدن فرمان که بهسوی جنگ سوقمان دهد. دقیقاً صد متر دورتر، یک ماشین سفید منتظر ما بود.
پاکستانیها، بدون کیف و حتا یک کیسهای که بشود لوازم مورد نیاز را گذاشت، سفر میکنند. بارها دیدهام درخوابگاه که چیزی به همراه ندارند و حتا نگاهشان فرق دارد و غربت در چشمهایشان، بیشتر است و همه چیز خود را رها کردهاند.
برادارنم در عقب ماشین، از شیشه به مادرم نگاه میکرد و در این نگاهها، حرفهایی رد و بدل شد. برادرانم خوشحال بودند از اینکه سوار ماشین شدهایم و در قسمت جلو نشستهایم. مادرم سعی داشت با اشارات دست بفهماند که نمیتواند فرزندانش را اینگونه ببیند.
به رانندهی ترک فهماند که متوجه فرزندانش باشد وچشم دیدن فرزندانش را در زیر فشار و شلوغی ندارد. بعد از چند دقیقه، ترتیب جابهجایی برادرانم را به قسمت پنجرهها داد. بسیار خوشحال شدم، مادرم با نفسی نسبتاً بلند، به راحتی به صندلی تکیه داد؛ انگار مشقتهای راه، پایان یافته و با این ماشین، دیگر مسیرمان به اتمام میرسد. اگر چه مادرم به حق فرزاندان خودش لطف کرد و جاهایشان را نسبت به بقیه راحتتر کرد، اما فرزندان دیگران چی؟ وقتی ما به حق خود لطف میکنیم، همواره حق دیگران را زیر پا کردهایم و این قانونی نانوشته شدهای طبیعت است.
ماشین چهل دقیقه با سرعت در حرکت بود. به هر حال، از پیادهروی در بین زمینهای پست و ناهموار، بهتر بود. روی زمینهای مزرعی فرود آمدیم. شیارهای زمین گندم را لگد مال میکردیم و به پیش میرفتیم، سرخی آلاچیق خانهها پیدا بود. خوشحال از رسیدن، با قدمهای استوار به سمت شهر «دغوبایزید» از خوشحالی زیر لبهای مسافران، زمزمههایی شنیده میشد. در میان مسافران، اردو زبانها با هم شوخی میکردند. سبکی و نداشتن کیف، آنها را به پرواز آورده بود، لبخند میزدند، خانوادهی من نمیتوانست بخندد؛ اما در دل، خوشحال بودیم.