بخش نخست
با این که یک سال میگذرد هنوز سنگینی راه را روی شانههایش حس میکند و وقتی از راه قاچاق میگوید؛ سرش را به دیوار آبیرنگی تکیه میدهد و بالش مخملی سرخ را در بغلش میفشارد. پیش از شروعکردن به حرف آه سردی از اعماق سینه اش بیرون میزند و چشمهایش بیشتر میپرد. بعد از لحظهای متوجه میشوم که پلک روی هم گذاشته و سخنان اش را ادامه میدهد.
نوید – نام مستعار – پس از آن که یکی از گروههای تروریستی در روز دوشنبه دهم سرطان ۱۳۹۸ به قصد آتش به دفتر امنیت ملی، وارد شهرک گلبهار شد. با برادرش عزیز – نام مستعار – درجا جای بدنهای شان زخمهای سطحی برداشتند و در بیمارستان تصمیم گرفت که افغانستان را به قصد اروپا و یا هر جای دیگری ترک کند، تا بتواند طعم آرامش را بچشد. برادرش که دانشجوی طب است، نمیتواند او را همراهی کند؛ ولی نوید مصمم بر پای تصمیم خود ایستاده میشود. حالا پس از تجربهی راه قاچاق و سرخوردگیهای راه، سرنوشت برای نوید طوری رقم خورده است که کابل را نسبت به هر جای دنیا ترجیح بدهد و به قول خودش «همی انتحار یا تحمل میشه؛ ولی راه ایران و ترکیه، نی» او میگوید: «اگر بتوانم قانونی و با احترام هم سفر کنم، کابل را نسبت به هر جای دنیا ترجیح میدهم.»
نوید همین که بهبودی اش را به دست میآورد، برخلاف میل خانواده به هر دری برای دریافت ویزای امریکا و اروپا میکوبد؛ اما تنها پاسخی که دریافت میکند، فریب است. او چندین بار به شرکتهای مسافربری متفاوت اعتماد میکند؛ ولی تقلایش پس از ماهها انتظار به از دست دادن زمان و پولهایش میانجامد. در نهایت میخواهد راه دیگری را پیش بگیرد؛ راهی که اکنون تنشهای درونی اش را بیشتر کرده و نوید شاد را به نوید مضطرب و افسرده بدل کرده است.
نوید در آغاز خزان ۱۳۹۸ با یکی از عمهزادههایش که در ترکیه دانشجو است تماس میگیرد تا برایش بهترین قاچاقبر ممکن را پیدا کند. عمهزادهی نوید بعد از چند روز جستوجو و تلاش و تماسهای پیهم، شمارهی تماس کسی را دریافت میکند که مدعی دریافت ویزای ترکیه از ایران در صورتی است که مسافر قانونی وارد ایران شده باشد. نوید بدون درنگ درخواست ویزای ضروری ایران را میدهد و پس از سه روز؛ در حالی که مادرش با چشم پر از اشک رویش را میبوسد و از دنبالش یک کاسه آب میپاشد، وارد فرودگاه حامد کرزی میشود و از آنجا کابل را به قصد هرات ترک میکند؛ اما پدرش با نوید نه خداحافظی میکند و نه سخنی میگوید.
همین که وارد هرات میشود، سراغ موترهای مشهد را میگیرد و در مییابد که شب را باید در هرات بماند، چون پس از ظهرها ساعت ۵ مرز اسلامقلعه به روی مسافرین بسته میشود. شب را در یکی از هتلهای ارزانقیمت میپاید و صبح زود در اولین موتر عزم مشهد را میکند.
نوید وقتی از هیجانهای سفرش تعریف میکند، لحنش تندتر میشود و همان حالت هیجانی را به خود میگیرد، گویا در وضعیت مشابهی قرار دارد، انگار تازه مادرش رویش را بوسیده و از پشت اش آب پاشیده و راهی سفر است و پدرش نمیخواهد با او صحبت کند.
وقتی از نوید میپرسم؛ دوبار به سمت ایران میروی؟
لبانش را غنچه میکند، دو خط در دو سوی دماغش میافتد، چشمهای سیاهش را به سقف میدوزد: «بسیار سفر باید؛ تا پخته شود خامی» او در تمجید از سفر کوتاهی نمیکند. در نوید مرد پختهای را میبینم که دیگر نمیتواند یکشبه برای دریافت ویزای ترکیه، عازم ایران شود و در گفتارش؛ سنجش و قاطعیت را پیدا میکنم. پس از چند دقیقه صحبت در مورد سفر، میدانم؛ نوید اگر روزی سیاحت را آغاز کند، اولین کشور در لیست بلندبالایش ایران است و در چند روزی که ایران بوده عاشق خوشبرخوردیهای مردم تهران شده است و به شوخی اضافه میکند «آدم باید زن ایرانی بگیره»
نوید پس از آن که وارد ایران میشود، با پسرعمه اش تماس میگیرد، از آنجا که پسر عمه اش دانشجو است، نمیتواند وقتش را در میانجیگری میان نوید وقاچاقبر بگذراند، نوید را با قاچاقبری که در رابطه با ویزه اش صبحت کرده، وصل میکند.
او از اولین تماسش با مردی به اسم «دوست محمد» خوشحال میشود و حرفهایش را منطقی مییابد. دوست محمد به نوید میگوید که تصویر ویزای ایران و صفحهی نخست پاسپورتش را بفرستد تا بتوانند برای ویزای ترکیه اش اقدام کند، در ضمن از نوید میخواهد که ۱۸۰۰ دالر برایش بپردازد و یا هم در صرافی مورد اعتماد دوست محمد آن را بلاک (قید) کند. نوید ۱۸۰۰ دالر را در صرافی بلاک کرده و بعد از دو روز سکونت در مشهد به تهران میرود و از آمدنش به این شهر به پسر عمه اش خبر میدهد. پسرعمهی نوید دوست فرهنگی خود «موسوی» را در تهران به او معرفی میکند که در آنجا یکی از مدارس خودگردان افغانی را میچرخاند. موسوی نوید را به خانهی خودش میبرد و نمیگذارد هتلی را اجاره کند. نوید از زیبایی روزهایی میگویید که در خانهی موسوی آشپزی میکرده و خیال رسیدن به اروپا را میدیده. در این مدت میان موسوی و نوید رابطهای رفیقانه برقرار میشود که هنوز پا برجا است.
نوید وقتی از تهران میگوید، لبخند نازکی روی لبانش نقش میبندد و چشمان بزرگش بادامی میشود، میخواهد با ته لهجه پشتو اش، فارسی تهرانی صحبت کند؛ اما خنده امانش را میبرد و میگوید: تهران جان است. او مدتی که در تهران بوده شیفتهی این شهر میشود.
نوید یک هفته را در خانهی نادر موسوی میگذراند و طبق وعدهی دوست محمد، باید در روز هشتم ویزایش آماده شود؛ اما دوست محمد برایش امروز و فردا میکند و میگوید: «ویزا کشیدن کار دشواری است.» کار نوید و دوست محمد در روز دوازدهم به دعوا میکشد؛ ولی دوست محمد سه روز دیگر از نوید وقت میخواهد.
دوست محمد روز پانزدهم به نوید تصویر یک برگه را شبیه به ویزای الکترونیک میفرستد که اسم و مشخصات نوید در آن درج است و از نوید میخواهد که صبح زود آمادهی سفر باشد و قرار حرفهای دوست محمد، از راه بازرگان وارد ترکیه خواهد شد. صبح زود همانروز، تاکسیای دنبال نوید میآید که دو مسافر دیگر نیز در خود دارد. رانندهی تاکسی با فرد نامشخصی طرف است و مقداری پول دریافت کرده تا این سه مسافر را به مرز بازرگان برساند و هنگامی که بازرگان رسیدند، با شمارهای تماس بگیرد و مسافران را تحویل شخصی به اسم بهرام کند.
نزدیک غروب که نوید و همسفرانش به تبریز رسیده اند، از تماسهای بهرام متوجه میشود که یک جای کار میلنگد، بالافاصله با پسر عمه اش به تماس میشود، پسر عمه اش به دوست محمد زنگ میزند؛ اما دوست محمد آنروز به زنگ پسر عمه اش پاسخ نمیدهد. پسرعمهی نوید از او میخواهد که از طریق «واتسآپ» برایش نقشه بفرستد تا بدانند که نوید را به کجا میبرند. پسرعمه اش نوید را قدم به قدم از طریق نقشهی گوگل تعقیب میکند و میبیند که مستقیم وارد شهرک مرزی بازرگان میشوند و تا حدی خیالش راحت میشود. بهرام به سرنشینهای تاکسی میگوید که شب شده و مرز اجازهی عبور و مرور را نمیدهد و فردا صبح زود وارد ترکیه خواهند شد.
دوازده ساعت سفر و خستگی راه نوید و یاران دیگرش را ناچار میکند که شب را در خانهی بهرام سپری کنند؛ اما همین که وارد خانه میشوند، مسافران دیگری نیز آنجا استند؛ مسافرانی که شبیه نوید با فریب ویزای ترکیه، اینجا کشانده شده اند.
نوید شبهنگام متوجه میشود که ناگزیر از راه قاچاق عبور کند و بی هیچ درنگی به پسرعمه اش اطلاع میدهد و میگوید که با آنها شبیه زندانی برخورد میشود؛ درخانهی بسیار کهنه و قدیمی روی یک فرش تقریبا سی نفر میخوابند.
ادامه دارد…