نویسنده: مهدی هزاره
از این پس قصهی مردمانی را مینویسم که در خوابوبیداری رهایم نمیکنند؛ مردمانی که در زجر بزرگ شدهاند و تا از خواب برخاستهاند، از پی آرامش و خوشبختی رفتهاند؛ اما بهراستی کدام آرامش؟ کو خوشبختی؟ رنج کشیدن برای آرامش ارزش این را دارد که ما خوراک کوسهها شویم در کورهراهها بمیریم و در کوهها و جنگلها طعمه گرگها شویم؟
چشمانم را میبندم تا شاید لحظهای را که امیر تعریف میکند، بهخاطر نیاورم اما؛ خاطرات تنها چیزهایی هستند که همیشه با چشمبسته قابل دیدترند!
چشمانم را باز میکنم و به سقفی که سیاه و روشن است، خیره میشوم. در سقف مردی را میبینم که لباسهایش رنگ خون و خاک گرفته و استخوان آرنجش شکسته و بیرون زده است و دست دیگرش از ساعد برآمده و طوری تکان میخورد که انگار به هیچ جایی بند نیست. واقعاً شکستن دو استخوان همزمان چه دردی میتواند داشته باشد؟! یک آدم کدام استخوانش را بیشتر دوست دارد؟
مرد همچنان داد میزد و از کلماتش فقط کلمه الله فهمیده میشد و فهمیدن باقی کلمات عربیاش برایم دشوار بود. به نظر من از شکستن استخوان بدتر هم هست؛ مثلاً ناله کنی، لت بخوری و بخواهی کمتر زجر بکشی اما؛ بازهم کسی نفهمد که چه میگویی.
دو مامور اما با چند ضربه متوالی به سر آن مرد عرب برای لحظاتی فضای زیبای «نیکیتی» را به آرامش دعوت کردند همینطور سقف خانه من را.
دوباره به سقف نگاه کردم؛ هموطنم با یک دست بچهاش را گرفته بود و مدام میگفت: از برای خدا چپ شو! لحنش زیاد مطمین نبود بیشتر شبیه یک درخواست عاجزانه بود؛ اما دست زنش را محکم گرفته بود و هرچند ثانیه فشاری جزیی میداد.
چند جوان هم آرام در گوشهای خزیده بودند. علی دیگر حرفی از آزادی نمیزد، ناصر هم شاید از زیبایی «خارج» شکسته بود و فرو ریخته بود.
محمد اما کمی سختجانتر شده؛ چون بهمحض رسیدن به خاک یونان، گفته بود که در درهای به پایین غلت خورده و جسدی دیده بود با رد پایی غیر رد پای آدم.
شاید برای گلمحمد که تقریباً ۱۵ سالش بود و گرسنگی رنگ پوست تیرهاش را روشنتر کرده بود و گودی زیر چشمان درشتش را بیشتر، زندگی قاچاق خیلی شیرینتر بود.
در واقع، در میان اینهمه گیر و دار هیچچیزی مهم نیست. هیچچیزی به اندازهی رهایی از این وضعیت؛ مثلاً در آن لحظه چقدر مهم است که آدم آزادی بیان داشته باشد؟ چقدر مهم است که مدام به خودت و کشورت توهین شود؟ اصلاً چه اهمیتی دارد که آدم حسابت نکنند؟ وقتی مردی را در بیابان ببینی که دو استخوانش شکسته است و خون گرمی که از سرش میآمد، داشت کمکم لخته میشد.
سقف خانه تیرهتر شده بود اما؛ دیده میشد که گلمحمد غذا میخواست. گلمحمد دوباره گفت گرسنهام، حسین با پشت دست بر دهانش زد.
زن گفت خدا لعنتت کنه چرا بچه را میزنی؟
حسین سرش را هم بالا نیاورد اما گفت: «گلمحمد طاقت یک سیلی را بیشتر از دنده برقی دارد.»
مرد عرب دیگر اعتراضی نمیکرد. اصلا نمیتوانست اعتراض کند.
تکهای کیک از کنار تختم برداشتم تا به گلمحمد بدهم؛ دستم را دراز کردم و بهطرف سقف بردم، حسین گلمحمد را کشانکشان به سمت موتری که دو سرباز مرزی کنارش ایستاده بودند برد.
همه بهنوبت سوار موتر شدند. قرار بود همگی به ترکیه بازگردانده شوند. داخل موتر سکوت حکمفرما بود. هیچکس، هیچحرفی نمیزند، حتا نگاه هم نمیکنند. سکوت داخل موتر از سکوت اتاق من و سقف هم آزاردهندهتر است.
اتوبوس میرود؛ اما مرد هنوز آنجا دراز کشیده است. کسی نفهمید که در آخرین لحظات عمرش داشت چه چیزی را به عربی میگفت. کسی هم نپرسیده بود که چرا تا سر حد مرگ کتک خورد. بیچاره حتا چانس ملاقات با کسی را نداشت که کلمات عربیاش را ترجمه کند.