بخش سوم
باید بر میخاستم و به راهم ادامه میدادم. خورشید تازه سر زده بود و باید پیش از آن که قد برافرازد، بلند میشدم و به راهم ادامه میدادم. نور خورشید را ممکن هرکسی دوست داشته باشد؛ من اما، روشنایی صبحگاهان را دوست داشتهام و میدارم؛ اما آن روز مرا نمایان میکرد؛ نمایان میکرد که یک مهاجر خانه بهدوشم، نمایان میکرد یک مهاجر راهگمکرده استم که به تنهایی مرز را درنوردیده، وارد خاک دیگری شده و در نظر نیروهای نظامی آن کشور، یک متهم است که باید دستگیر شود. آن روز از نور خورشید میگریختم.
چارهای نبود؛ جز این که به سمت کوهها میرفتم؛ سمتی که من را از پاسگاه پولیس دور میکرد، کوهها و تپهها را زیر پا کردم. شب را در روی شیبِ ملایم یک کوه و پشت سنگی بزرگ، خوابیدم. بار دیگر احساس میکردم به سنگ سیاهی بدل میشوم که به زودی، پایین خواهد غلتد.
روز سوم
کوهها و تپههای زیادی را زیر پا کرده بودم و اکنون به آبراههای کوچک که همه خشک شده بود، رسیده بودم. نگاهی به گوشی ام انداختم، از خوشی نزدیک بود فریاد بزنم؛ سیگنال گوشی، برگشته بود. چند پیامی به اعضای فامیلم میدادم که متوجه شدم، پیامهایم ارسال نمیشود.
به مادرم درخواست کمک به هزینهی مخاطب، دادم. مادرم میگفت، نگران بوده و سه شب است، پلک روی هم نگذاشته است. صدای مادرم، امید را دوباره در من تقویت کرد. با کریدتی که فامیلم به من فرستاده بود؛ توانستم انترنت رومینگِ بینالمللی را فعال کنم.
گوشی ام فعال شد. پیامهای زیادی از نگرانی و دلتنگی خانواده و دوستانم دریافت کرده بودم. همه را گوش کردم و با یک جواب کوتاه: «نگران نباشید، حالم خوب است.» به مسیر امید اما پرخطر، به راهم ادامه دادم.
با استفاده از نقشهی انترنیتی، خود را به یک روستا رساندم؛ در اولین مواجهه پسر کُردی را با چهرهی معصومی که داشت، دیدم. او به محض دیدنم، فهمیده بود که مهاجر راهگمکرده استم. چند واژهی فارسی که شکستهشکسته از زیر دندانهایش بیرون میزد، برایم فهماند که آنطرف، پاسگاه پولیس است. نقشهی انترنیتی را دیدم، راست گفته بود. سخن پسره، مانند آب در گلوی تشنهکامی که در دشت تشنگی مانده باشد، برایم قوت داد. نمیتوانستم کُردی صحبت کنم؛ سعی کردم با یک لبخند ساده و بیریا تشکر کرده و از او خداحافظی کنم.
دقیقأ نمیدانستم که به کدام سمت میروم، تنها باید به سمت شهر «وان» و جادهی اصلی میرفتم.
اطرافم را نگاه کردم؛یک سو پاسگاه پولیس بود و در سوی دیگر، روستایی دیده میشد که در دامنهی یک سلسله کوهها، قرار گرفته بود. به طرف کوهها حرکت کرده و از آنها رد شده و به روستایی رسیدم. در روستا، همه درگیر کارو بار خود بودند.
چند نفر با لباسهایی که مشخص بود از شهر برگشته اند، در حال خوشو بش کردن، میان خودشان بودند. فکر میکنم دیدن یک راه گم کرده در روستا، برای شان تازگی چندانی نداشت؛ ولی وقتی از کنار هم گذشتیم، سلامی کردند و لبخند زدند. آنسوتر چشمم به چند بچهی کوچک افتادند که سرگرم بازی بودند.
به سوی تپههای اطراف روستا دور میشدم که دیدم یک موتر سیاه همراه یک موتر سفید دیگر به سویم میآید. از موتر سیاه، سه نفر با چهرهی استخوانی، قد بلند و موهای کمپشت پیاده شدند. کمر شان، کمی خمیده معلوم میشد؛ مثل اینکه دردی در کمرهای شان داشته باشند. چهرههای شان پرمو و شکمهای بیرون آمده و دستانی کوتاه داشتند.
یکی که راننده بود، به کردی صحبت میکرد. چیزی متوجه نشدم و تنها نگاه کردم؛ بعد به فارسی با صدایی بلند و خشی در گلو گفت؛ کجا میروی؟ مسافر کی هستی؟ نگرانی در دلم تیر کشید؛ یک لحظه به مسیر ادامهی جاده نگاه کردم و نفسی آرام کشیدم، گفتم: «مسافر کسی نیستم و پیش خانوادهام میروم.» این چند کلمه را با صدای صاف و بلند گفته بودم؛ ولی بهانهی بدی آورده بودم.
مردی که ریشش بلندتر از دیگران بود، با لب٬خندی گفت، ما خودمان کارمان مسافر کشی است و تا شب منتظر باش، خود ما، تو را همراه باقی مسافران میبریم. خندهاش او را بسیار ترسناک کرد؛ دلم از ترسناکیاش بیشتر لرزید
به چشمانش نگاه کردم؛ سرخ بودند و نشانی در صورتش نبود که بخواهد ملایم باشد. بیمقدمه گفتم، خداحافظ و به سوی مسیرم حرکت کردم.
پشت سرم فریاد کرد: «حیوان به کوه میروی؟ کوه گرگ دارد بیا ما به شهر «وان» میرویم. بیا تا تو را برسانیم.
ادامه دارد…