پاهایم خیر؛ جانم فدای وطن

طاهر احمدی
پاهایم خیر؛ جانم فدای وطن

بخش پایانی
نهم جدی سال ۱۳۸۸، نجیب‌الله در ولسوالی شاه‌جوی ولایت زابل در وظیفه است. در یکی از روزها که تعدادی از نیروهای نظامی دوره‌ی آموزش خود را به پایان رسانده اند، باید به هلمند، محل وظیفه‌ی خود بروند. کندکی که نجیب‌الله نیز شامل آن‌ است، این نیروها را از جایی که امنیت‌ شان مربوط به آن‌ها می‌شود، باید عبور دهند. آن‌ها ذخیره‌ی رنجرهای شان را از نفت پر می‌کنند. مقداری نفت روی لباس نجیب‌الله می‌ریزد، یکی از هم‌سنگرانش می‌گوید: «اگه تیراندازی یا انفجار شوه، می‌سوزی. برو دریشی‌ ته بدل کو.» نجیب‌الله به دوستش می‌گوید: «وخت نیسته،‌ باید حرکت کنیم.»
نجیب‌الله و دوستانش آن‌ سربازان را تا محلی که امنیت آن مربوط به آن‌ها می‌شد، می‌رسانند و بر می‌گردند. یکی از سربازان خارجی به رییس ارکان کندکی که نجیب‌الله شامل آن است، می‌گوید: «اگر شما آن‌ها را پیش‌تر نرسانید و آن‌ها به کمین گیر کنند، همه کشته می‌شوند؛ چون هنوز تجربه‌ی جنگ را ندارند.» نجیب‌الله که سخن‌های سرباز نیروهای بین‌المللی را با ریس ارکانش درک کرده، می‌گوید، اگر دوستان دیگرش آماده باشند، او آماده است تا آن‌ها را تا فاصله‌ی بیش‌تری همراهی کند. او و هم‌رزمانش آماده می‌شوند که نیروهای تازه فارغ شده را پیش‌تر برسانند.
دوباره باید ذخیره‌های رنجرهای شان را از نفت پر کنند. ساعت سه بعد از ظهر است. بعضی رنجر‌ها هنوز نفت نگرفته اند. یک سرباز خارجی بیست‌متر آن‌طرف‌تر در حال گپ‌زدن با یکی از هم‌سنگران نجیب‌الله است. نجیب‌الله برای نماز خواندن،‌ نزدیک رنجری که از آن پایین شده بود،‌ وضو می‌گیرد که انفجار وحشت‌ناکی،‌ او را آن‌طرف‌تر می‌اندازد.
نجیب‌الله فقط می‌داند در آن‌جا انفجار شده‌؛ اما دیگر چیزی نمی‌داند. خاک‌باد و دود انفجار، همه را در خود گم‌ کرده است. اولین چیزی که نجیب‌الله می‌بیند، دوستش زلگی – نام مستعار – است که قبل از انفجار نزدیکش ایستاده بود. زلگی به پشت افتاده و پاهایش را از زمین بالا گرفته است. هر دو پای او از زانو قطع شده و پارچه‌های گوشتی که هنوز در قسمت قطع‌شده‌ی پایش مانده، می‌لرزد، خون‌ریزی شدیدی دارد. نجیب‌الله با دیدن این صحنه وحشت می‌کند و با خود می‌گوید،‌ «اگر به این شدت خون‌ریزی کند،‌ می‌میرد.»؛ می‌خواهد خیز بزند و او را از مردن نجات بدهد که متوجه می‌شود که هردو پای خودش هم قطع شده است.
نجیب‌الله همین که متوجه می‌شود، پاهایش قطع شده و نمی‌تواند خیز بزند، به پشت می‌خوابد و اندک اندک دلش سست می‌شود. ماین چسپکی در زیر رنجر آن‌ها انفجار کرده و پاهای چهار سرباز را قطع کرده است. دریشی نجیب‌الله آتش گرفته، با این که زره به تن داشت، دنده‌هایش نیز شکسته است. محل امن نیست و غیر از چرخ‌بال‌های ارتش چیزی زخمی‌ها را تا شفاخانه‌ی نظامی رسانده نمی‌تواند.
چرخ‌بال به ساحه می‌رسد و نجیب‌الله هنوز به هوش است. همین‌که او را داخل چرخبال می‌برند، از هوش می‌رود. نجیب‌الله بعد از این‌لحظه تا ۱۳روز دیگر هرچیزی را که می‌داند، بر اساس گفته‌های یک هم‌سنگرش است که در جریان تداوی اش همرایش بوده است. در شفاخانه‌ی لیوای ‌دو در قلات، داکتران می‌گویند،‌ او جان داده و کاری برایش نمی‌توانند انجام دهند. در همین وقت داکتران نیروهای بین‌المللی سر می‌رسند و نجیب‌الله را آزمایش می‌کنند. آن‌ها می‌گویند، نجیب‌الله باید جراحی شود و هنوز امید به خوب‌شدنش وجود دارد.
داکتران پاها و دنده‌هایش را جراحی می‌کنند؛ اما جراحی را تکمیل نمی‌توانند. او که خون زیادی ضایع کرده است،‌ پس از بیست‌ویک خریته خونی که به او تزریق می‌شود، چشمش را باز می‌کند و دوباره می‌بندد. جراحی ناتکمیل او، باید در کمپ خارجی‌ها در ارزگان تکمیل شود. نجیب‌الله ۱۳روز در روی بستر کمپ خارجی‌ها بی‌هوش می‌ماند. در همین ۱۳ روز برای اولین‌بار به هوش می‌آید و چشم‌هایش را باز می‌کند. او همین‌قدر متوجه می‌شود که روی بستر شفاخانه است؛ این‌که در کجا و چه وقتی است، چیزی نمی‌داند.
بعد از این که به هوش می‌آید، اولین فکری که او را اذیت می‌کند این است که دیگر معلول شده است و جایگاه قبلی خود را در میان دوستان و آشنایان نمی‌تواند بیابد. به هوش می‌آید و دوباره بی‌هوش می‌شود. با خود فکر می‌کند و کم‌کم با معلولیت خود کنار آمده، به خود می‌گوید، همین‌ که زنده استم و می‌توانم دوباره خانواده ‌ام را ببینم، جای خوشی است.
نجیب‌الله را به کندهار انتقال داده و از آن‌جا به شفاخانه‌ی چهارصدبستر کابل انتقال می‌دهند. در همین روزها پسرکاکای حامدکرزی، ریس‌جمهور پیشین نیز، در همین شفاخانه بستری است. به احتمال زیاد کرزی به عیادت پسرکاکای خود آمده و حالی از سربازان زخمی و معلول هم می‌پرسد. زمانی که او از کنار نجیب‌الله رد می‌شود، نجیب‌الله دستش را گرفته و او را به طرف تخت خود نزدیک می‌کند، از حال و روزش شکایت کرده و می‌پرسد که ریس‌جمهور چه کاری برایش می‌کند.
کرزی با اندکی دل‌جویی، پاکتی که درون آن پنج‌هزار افغانی است را به نجیب‌الله می‌دهد. در همین وقت، عکاس عکسی از ریس‌جمهور و نجیب‌الله می‌گیرد که بعد‌ها برای نجیب‌الله مشکل‌ساز می‌شود. او را از شفاخانه به خانه‌ی شان در ولسوالی سرخرود ولایت ننگرهار می‌برند. پسری که با قامت استوار از خانه بیرون شده بود، بدون پا، به خانه برگشته است. پدر و مادر پیر نجیب‌الله و تنها برادرش که گنگ و کر است؛ همه، به شمول خود نجیب‌الله اشک می‌ریزند. او پسر کلان خانواده و یگانه نان‌آور خانواده است.
پس از مدتی نجیب‌الله با خانواده ‌اش به کابل می‌کوچند و دیگر هرگز به سرخرود رفته نمی‌توانند؛ جایی که آن‌ها زندگی می‌کرد، اکنون در دست طالبان است. عکس نجیب‌الله با کرزی که چندسال پیش از رسانه‌ها نشر شده بود، در بین طالبان دست‌به‌دست شده و اکنون او را هرجایی بیابد، ممکن است به قتل برساند. فاش‌شدن هویت او به عنوان نظامی‌ دولت در بین تروریست‌های طالب، باعث شده است که او هیچ‌گاهی به خانه و سر زمین‌های پدری ‌اش رفته نتواند.
نجیب‌الله در کابل خیاطی را پیش گرفته است، شب را از روز و روز را از شب نمی‌شناسد؛ آخرین توان خود را به کار می‌گیرد، تا سر و سامانی به زندگی خود و خانواده اش بدهد. او در کابل عروسی می‌کند و اکنون چهار فرزند دارد؛ سه پسر و یک دختر. او با آن‌ که از زندگی شخصی خود راضی است؛ اما از این ‌که دولت، حقوق نیروهای امنیتی‌ای را که در جبهات جنگ معلول شده‌ اند،‌ را در وقت مناسب و کامل نمی‌پردازد، رنج می‌برد؛ این بزرگ‌ترین رنج دوره‌ی معلولیت او است. از سوی دیگر، او و ده‌ها سربازی که برای پاسداری و حفاظت از نظام و وطنش معلول شده‌ اند؛ دولت حتا نهادی که برای آن‌ها اعضای مصنوعی بسازند ندارد. آن‌ها مجبور استند به هلال احمر مراجعه کرده و صاحب اعضای مصنوعی‌ای شوند که به گفته‌ی نجیب‌الله، کیفیت خوبی نداشته و در بعضی موارد با اعضای قطع‌شده‌ی آن‌ها سازگاری نیز ندارد.
نجیب‌الله در حالی‌که از نقش کم قربانیان جنگ، به خصوص قربانیان نیروهای امنیتی در پروسه‌ی صلح شکایت دارد، می‌گوید، به هر قیمتی می‌شود، دولت باید نظامی را که ما برای آن‌ قربانی‌ داده ‌ایم حفظ کند، در غیر این‌صورت او و ممکن بیش‌تر قربانیانی که تعداد شان به هزارها نفر می‌رسد، از دولت رو بگردانند و راه متفاوت‌تری را انتخاب کنند. او هرچند از وضعیت نظام و پروسه‌ی صلح ناراض است؛ اما برای آمدن صلح واقعی و خدمت به وطن می‌گوید: «دو پایمه خو خیره؛‌ حتا حاضرم جانمه د راه خدمت به وطن بتم.»