
از آخرین لحظهای که به یادش مانده، همان شبی است که پس از چندین سال مانند موریانه او را از درون میخورد و کابوس شبانهاش شده. به چشمانش نگاه کردم، مردمک چشمانش هر طرف چرخ میزد؛ اما گویا نوری را که از بیرون به اتاق میتابید، احساس نمیکرد.
عصای کوچک و باریکی داشت که به کمک آن میتوانست بهخوبی راه برود. هرگز زیبایی بهار را نمیدید و زمستان را احساس نمیکرد. فقط بهار را از رایحهی بوی گلها میفهمید و گرمای آرامشبخش آن را و زمستان را از سرما. دنیایش تاریک بود و هیچ روشنایی را از دنیای بیرون نمیدید. مردمک چشمانش سالم بود؛ اما پوست اطراف چشمش جمع شده بود و چروکیده دیده میشد.
سرور در سال ۱۳۵۲ در ولایت کابل به دنیا آمده است، زندگیاش را در خانوادهای نسبتاً متوسط با پدر، مادر و برادر و دو خواهرش آغاز میکند، سرور تمام دوران حکومت شاهی و ریاست جمهوری را به یاد دارد. زمانی که شوروی وارد کابل میشود، سرور تقریباً ۶ سال عمر داشت و تنها چیزی که از آن روزها به یادش مانده، دکان پدرش بود که با زیورآلات کهنه، اشیا و اجناس تازهای درست میکرد.
بسیاری از روسها، از او زیورآلات میخریدند و به قرارهای عاشقانهشان میبردند. سال ۱۳۶۲ زمانی که داکتر نجیب به قدرت میرسد او ۱۲ سال داشت و صنف دهم لیسه حبیبیه بود. سرور آن روزها را بهخوبی به یاد دارد. روزهایی که خواهران و مادرش با شادی و سرخوشی، بهگونهای که دوست داشتند به بازار میرفتند. «او دوران خلاص شد و مه چشمایم ر از دست دادم و وقتی موهای خواهر و مادرمه دگه ندیدم، کابل برم مثل جهنم شد.»
سرور، پس از دوره مکتب، وارد دانشکده حقوق دانشگاه کابل میشود. از روزهای اول دانشگاهش برایم میگوید. از روزهایی که با گروهی که در دانشگاه درست کرده بودند هر بار به دیدن داکتر نجیب و یا دیگر رهبران دولتی میرفتند و درباره کارهای فرهنگی و آموزشی با دولت صحبت میکردند.
در سال ۱۳۷۰، همان سالی قرار بود سرور و همصنفیهایش از دانشگاه فارغ شوند، حکومت نجیب فرو پاشید و جنگهای داخلی شروع شد. او با سختی از دانشگاه فارغالتحصیل میشود و خانه کوچکی را در منطقهی افشار با همکاری دوستانش به کرایه میگیرد و برای کودکانی که از مکتب مانده، درس میدهند.
چندین سال همینگونه ادامه داشت و با شدت گرفتن جنگ هم سرور به آموزش کودکان ادامه میدهد. او از روزهایی میگوید که در زیر آتشباریها مرمیهای پیدرپی، برای کودکان درس میداده و با بوی باروت نفس میکشیده اما؛ انگار دست سرنوشت، تقدیر دیگری برای سرور و یارانش نوشته بود.
آنها در کنار درس دادن به کودکان، تصمیم گرفته بودند تا با عضو دولت شوروی سابق در افغانستان که در روسیه زندگی میکرد ارتباط بگیرند و مکتب و نهادی فرهنگی را در افغانستان تأسیس کنند. چند ماه در فضای خفقانآور جنگ با عضو دولت شوروی سابق مکاتبه داشتند و قرار شده بود که به آنها کمکهایی برساند؛ اما آرمان سرور و یارانش نیز با روی کار آمدن امارت اسلامی (سال ۱۳۷۵) به یأس مبدل شد.
با آمدن امارت اسلامی و قوانین سختگیرانه آنها، مکتبی را سرور با صد خون جگر و تلاشهای بسیار ساخته بود، تعطیل شد؛ اما بازهم سرور بنای تسلیم شدن نداشت. او از روزهایی میگوید که دوباره تلاش کرده بود تا رابطهاش را با عضو شوری سابق برقرار کند و با گرفتن حمایت مالی، مکتبی بزرگتر، برای کودکان بیشتری تأسیس کند.
در ادامه صحبتهایش، سرور از روزی برایم گفت که تا به امروز، کابوس و شب و روزش شده: سال ۱۳۷۶ بود بعدازظهر یک روز گرم تابستان که گروهی از سربازان طالب وارد جلسه ما شدند و با دیدن مکاتبات عضو دولتی شوروی که به زبان روسی نوشته شده بود، همه را به جرم خیانت دستگیر کردند و به مدت یک هفته زندانی کردند. سرور و دوستانش، در روزهای اسارت شکنجهی زیادی میشوند. در یکی از همین روزها که گویا خشونت ذاتی طالبان ارضا نشده بود، سرور و دوستانش را در اتاقی جمع میکنند و بر صورت تکتکشان اسید-تیزاب- میپاشند.
پسازآن، سرور برای همیشه تنها میشود و هیچچیزی از دنیای اطرافش را نمیبیند. او حالا ۴۷ سال سن دارد و تنها آرزویش دیدن نور خورشید است.