
در یکی از روزهای تابستان ۱۳۹۷، ظاهر فروتن، لباس نظامی اش را میپوشد و برای رفتن به سربازی کمرش را میبندد. شاداب- خوردترین کودکش- را به آغوش میگیرد و صورتش را میبوسد، به ضیاگل -خانمش- میگوید: «متوجه، اولادا باشی. دلم گواهی بد کدگیس، نکنه که آخرین دیدار ما باشه.» حرفهای ظاهر، ضیاگل را در چرت غرق میکند و بدنش به سردی میرود.
ظاهر به خط نخست جنگ میرود. در یکی از همان روزها، ثانیهگرد بمب به صفر نزدیک میشود؛ ظاهر بمب را میکشد و ابروهایش را بههم نزدیک میکند و به یکی از سربازانش میگوید: «از اینطرف سیم بگیر، باید خنثا بکنیمش.» ظاهر نفسش را در سینه میبندد، دلش تند تند میزند. ظاهر حالا وسط قمار است؛ قماری که با سرش در راه خدمت به کشورش میزند؛ برای همین است که سربازان را سرباز میگویند. در این قمار جای اشتباه نیست، کوچکترین اشتباه، آخرین اشتباه است! او، باید ثانیههایی را که به مرگ میرسد، از چرخش بیندازد و چراغ سبز را روشن! باید برگردد به خانه و با خانمش برای کودک شان که در راه است، انتظار بکشد.
سرباز وقتی به جنگ میرود؛ زندگی را کف دست میگذارد، هر لحظه امکان دارد، گلولهای یا انفجار بمبی به زندگی اش پایان بدهد. سینهی سرباز، تنها سپری برای دفاع از مردمش نیست؛ خانهی امن همسر و فرزندانش نیز است. در جنگ، تنها یک گلوله بس است که این خانه برای همیشه فروبریزد. در واقع، گلولهای که به هدف اصابت کند؛ خانهای را ویران و خانوادهای را در سوگ و اندوه مینشاند. ظاهر اما تنها یک سرباز نیست، یک فرمانده است: رییس ارکان یکی از کندکهای اردوی ملی! ناجیای که هر روز با خنثاکردن بمب به دهانهی مرگ میایستد؛ کاری که تنها قهرمانان میکنند.
فرسنگها دورتر از آنجا، در یکی از ولسوالیهای دوردست بدخشان، ضیاگل که کودکی در شکم دارد، با پنج فرزند دیگرش برای برگشتن ظاهر لحظهشماری میکنند. ضیاگل در حالی که به پاهای فرزندش نگاه میکند، میگوید: «ظاهر پیش از رفتن، در یک روز دو جوره کفش برای بچه خوردم خرید. گفتم چرا میخری، گفت کارش نگی، شاید دیگه نبینم شان.»
در آنروز، چند تن از زنان همسایه به خانهی ضیاگل میآیند و بدون گفتن چیزی، شروع میکنند به تروتمیز کردن. مردان در اطراف خانه پایین و بالا میروند و گویا چیزی را پنهانی و به دور از چشمان ضیاگل مهیا میکنند. هیاهو و رفتوآمدهای باشندگان محل، ضیاگل را گیج میکند. او میگوید: «شب، د خواب دیدم که از آسمان تیره، آفتاب به چهار طرفم تیتوپرک شد.» در آن دم، ضیاگل به تعبیر خواب و رفتوآمد زنان همسایه میاندیشد؛ اما یکباره شوهرش به ذهنش میآید که در برابر تروریستان میجنگد.
ساعتی نمیگذرد که محمود- نام مستعار همسایه- از راه میرسد، از چهره اش استرس و واهمه میبارد؛ با دیدنش، نگرانی ضیاگل بیشتر میشود. قلبش به شدت میتپد و با شتاب میپرسد: «ترا خدا بگو چه شده؟» آن مرد؛ اما کلماتش را میجود و قورت میدهد. جرأت نمیکند کلمهای را که زندگی ضیاگل را برهم میزند، به زبان بیاورد. ضیاگل دوباره و جدیتر میپرسد؛ اما حرفی از دهن آن مرد بیرون نمیشود. در آندم، زنی با ابروهای تیره و چادری سیاه که خانم محمود است، خودش را راست میکند و به شوهرش میگوید: «چرا نمیگی که شویش کشته شده؟»

ضیاگل، همسر ظاهر فروتن
حرف آن زن مثل چاقویی در استخوان ضیاگل فرو میرود؛ حرفی که خبر از پایان یک زندگی میدهد؛ پایان شریک زندگی ضیاگل، ضیاگلی که برای دوام زندگی به او وابسته است؛ مردی که آن روز ضیاگل از او دوماهه باردار بود.
هنگامی که با آن مرد و خانمش سر میخورد؛ سه فرزند دیگرش-حسنیا، ناهید و مصور – نیز در کنارش ایستاده بودند. با شنیدن این خبر، کودکان ضیاگل نیز از شدت ناخوشی غش میکند و به زمین میافتد. در آنروز، محمد ظاهر نمیتواند بمب جاسازیشده را خنثا کند. سیمی را میبرد که نباید و به زندگی اش پایان میدهد.
چرههای بمب به اندازهای بدنش را زخم زخم کرده بود که دیگر شناخته نمیشد. روزی که جسدش را به خانه آوردند، تنها یک دستش سالم مانده بود. باشندگان محل تصمیم داشتند که جسدش را به خانواده اش نشان ندهند؛ اما ناهید ۱۵ساله و مصور ۸ ساله –کودکان ظاهر- راضی نمیشدند. آن دو، میخواستند جسد پدر را در تابوت ببیند، با سماجتی که داشتند؛ گریهکنان خودشان را کنار تابوت پدرشان میرسانند و چوب بالایی تابوت را میکشند؛ با دیدن پدرشان در تابوت، ناخودآگاه آهی میکشند و از هوش میروند. بستگان ضیاگل، آنها را به شفاخانه میبرند تا به هوش بیایند.
ناهید و مصور با دیدن جنازهی پدرشان دچار شوک مغزی شده اند و تا هنوز که دو سال از آنروز میگذرد، درمان نشده اند.
ضیاگل تازه به هوش میآید که نماز جنازهی شوهرش را خوانده بودند، خود را به مسجد میرساند و تلاش میکند که شوهرش را برای آخرین بار ببیند. دو خانم، او را تا کنار تابوت شوهرش میبرند؛ ضیاگل با دیدن شوهر، نالهی آرامی میکند که ناخوشی آن، همهی کسانی را که آنجا بودند به گریه میاندازد.
ظاهر فروتن پانزده سال را در میدانهای جنگ گذارنده است و در این زمان، بیشمار زندگی را نجات داده است؛ با بمبهایی که خنثا کرده است؛ اما آخردست، بمبی در مقر غزنی به زندگی خودش پایان میدهد. ضیاگل رو به شهزاد –فرزندش- که پس از کشتهشدن پدرش زاده شده، نگاه میکند و میگوید: «طالبان بچای مه یتیم کدگی اس. آنها بخشیدنی نیستن.»
ضیاگل، پس از دو سال، برای اینکه معاش و امتیازهای تقاعدی شوهرش را بگیرد، به کابل میآید. او با اشاره به کاغذی که در کنج افتاده است، میگوید: «وثیقهنامهی شهید ر جور کدم، چند ماه میشه کابلم؛ اما نتانستم معاش شویمه بگیرم.» او از حکومت میخواهد که دست آنها را بگیرد: «شویم در رای آبادی همی ملک کشته شد، حکومت باید دست اولادایشه بگیره.»
ضیاگل با خاطرههای شوهر و پنج فرزندش در ولسوالی کشم بدخشان زندگی میکند؛ اما چند روزی میشود که برای گرفتن پول تقاعدی شوهرش به کابل آمده است. او، نمیداند که سرنوشت آنها در آینده چه خواهد بود. «امیطو حیران ماندیم، که چطو کنیم! هیچی برای خوردن نداریم، بچای مه مریضن و نمیتانم تداوی شان کنم. خرج و مصارف مکتب شان را چطو بکشیم؟ در کل نمیدانم، چطو شوه؟»