آن شب را همه به یاد داشتند، وقتی همهجا تاریک بود و سرمای زمستان خورد و بزرگ را مجبور کرده بودند تا در خانههای گرمشان پناه بگیرند. خانهای کوچک و گلی در دامنهی تپهای در ولایت پروان از خانوادهای چهار نفری بود که چراغ تیلی آن در تاریکی شب مانند نورافکنی تابان دیده میشد که از پنجرهای کوچک به بیرون نورش را پخش میکرد. برای همهشب مانند تمام شبها تاریک بود؛ اما برای یاسر فرق میکرد برای او نه روز و نه شب فرقی نمیکرد و اگر پلکهایش را نیز به هم میزد بازهم روشنایی نور را نمیتوانست ببیند.
آنها چهار نفر بودند که با چند خانوادهای دیگر در ولایت پروان زندگی میکردند، پروان جای قشنگی بود؛ اما پسازآن شب دیگر نه میشد سرسبزی دشتهای پروان را دید و نه خانههای گلی و باصفایی که دامنهی تپه را پوشانده بود. یاسر ۱۱ سالش بود و خواهرش مهرماه که کوچکتر از او بود تنها فرزندان زلیخا و کاظم بودند.
حالا پس از چندین سال که از آن شب گذشته است، کنار زلیخا نشستهام و به درد دل مادرانهاش گوش میدهم، شاید یاسر نابینا بوده باشد و نابینا به دنیا آمده باشد؛ اما پسر زلیخا بود و درد دوری او هنوز زلیخا را میسوزاند، باوجودی که ۲۴ سال از آن شب میگذرد؛ اما مادرانه برای نبود یاسر اشک میریزد و کاظم را مقصر میداند.
مهرماه حالا بزرگ شده است و صاحب فرزندی است که به زیبایی خودش موهای پرپشت و فرفری دارد.
کاظم، زلیخا و همهای مردم پروان از آمدن حکومت جدید آگاه بودند و میدانستند که قرار است حکومت اسلامی را بنا کنند.
همه خوشحال بودند و میگفتند که از اوضاع کشور شاید درست شود؛ اما وقتی آن شب صدای تیراندازی به گوش همه رسید و پنجرهها با مرمیهای فیر شده شکستند، دختران بیگناه و خردسال را با خود بردند و بسیاری را کشتند و تمام مردم ولایت پروان را از خانه و شهرشان آواره کردند، آنوقت بود که همه فهمیدند که این حکومت نیز آدمخوار است و بدتر از دولت دیگر.
سال ۱۳۷۵ ولایت پروان به دست طالبان سقوط میکند و صدها خانواده از خانههایشان آواره میشوند و بسیاری از دختران را طالبان بهزور با خود میبرند و تعدادی نیز پس از چند ماه از پاکستان پیدا میشوند که بهعنوان برده فروخته بودند. زلیخا دست به صورتش میکشد و چینهای روی پیشانی و گونههایش زیر دستانش هموار میشود؛ اما هیچچیز مرهمی بر دل خونش نمیشود. او بیشتر از یاسر میگوید: «پسرم نابینا بود هر کس برای او زخم زبان میزدند و او را اذیت میکردند.
همیشه در یک گوشه خانه مینشست و خیلی دوست داشت به مکتب برود؛ اما نمیتوانست چون نمیدید. پدرش بسیار رفتار بد میکرد هیچ یادم نمیآید که با او خندیده باشد و فقط با مهرماه گپ میزد.» یاسر هیچچیز را دیده نمیتوانست و شاید تنها آرزویش دیدن نور باشد، فقط نور خورشید را از گرمای احساس میکرد.
وقتی صدای قاهقاه خندیدن بچهها را از بیرون خانه میشنید دلش میخواست بیباکانه پاهایش را به روی زمین بگذارد و آنقدر بدود که هوای تازه تمام ریههایش را باز کند. راه رفتن را دوست داشت؛ اما میترسید و همیشه بدون عصایش نمیتوانست راه برود. به گفتهی زلیخا یاسر تا ۱۱ سالگی کفشی نداشت و هر بار که به پدرش میگفت او فقط جواب میداد: «او راه رفته نمیتواند پس کفش نیاز ندارد.»
شبی که طالبان بالای ولایت پروان حمله کردند، بسیاری از خانوادهها مورد حملات سربازان طالب قرار گرفتند و متضرر شدند؛ اما تعدادی دیگر توانستند تا از خانهشان فرار کنند و بهجای امنی بروند.
هیچکس از حملهای طالبان خبر نداشتند و وقتی همه در خانهشان آرام نشسته بودند، صدای مرمی به گوششان رسید و وقتی از خانهشان بیرون شدند دود همهجا را گرفته بود و بسیاری از خانهها را آتش زده بودند. «آن شب من داشتم نان پخته میکردم که یکباره صدای تیراندازی آمد، کاظم خانه نبود و تا آمد مهرماه را بغل کرد و مرا نیز از انباری با خود برد، همه سر و پا برهنه فرار میکردند.»
ستارهها در آسمان میدرخشید و ماه در گوشهای از آن نورش را به سمت مردم پروان میتاباند، در نور ماه و در حالیکه مرمیها با سرعت به هر سمت شلیک میشد، همه بهطرف پشت کوه میدویدند، کسی از کس خبر نداشت و صدای گریهای کودکان با صدای مرمی و راکت عجین شده بود و شب سیاه را بیشتر خفقانآور کرده بود.
زلیخا با پاهای برهنه به میدوید و سوز و سرمای زمستان با درد پایش که زخمی شده بود، او را از راه رفتن میگذاشت. بالای تپه رسیدند و یکباره زلیخا به سمت کاظم نگاه کرد و دید که تنها مهرماه در بغل کاظم خوابیده و خبری از یاسر نیست، به هر طرف نگاه کرد؛ اما خبری از یاسر نبود. زلیخا یادش میآید که یاسر خوابیده بود و در خانه مانده است.
آنها هنگام فرار یاسر را یادشان رفته بود. «مانند دیوانهها جیغ میزدم و موهایم را میکندم و کاظم را میگفتم که باید پس برویم و یاسر را از خانه بیاورم؛ اما امکان نداشت چون هر بار صدای تیراندازی زیاد میشد بسیاری از خانهها آتش گرفته بودند و بسیاری نیز غارت شده بودند.» یاسر چشم نداشت، چشمانش نور نداشت و دنیایش در تاریکی به سر میبرد.
شب ۱۲ دلو ۱۳۷۵ در خانهای گلی ولایت پروان بهتنهایی ماند و فقط با صدای مرمی که هر بار به دیوارهای خانه اصابت میکرد، میدانست که چه اتفاقی خواهد افتاد و ذره ذره با ترس آب میشد. «بچم خدا میداند که چقدر در نبود من مادر مادر گفته و جوابی نشنیده.» یاسر در تاریکی دنیایش و در تنهایی مرده بود و شاید هم او را با مرمی زده بودند؛ اما آن روز یاسر را کشته بودند، پسری ۱۱ ساله که حتی نمیتوانست اطرافش را ببیند، کشته بودند. طالبان قاتل یاسر بودند.