هوا زمستانی بود، باد سردی میورزید و بهصورت رهگذران مانند پُتکی با گردوخاک ثابت میکرد. پیرمرد دستان سیاهش را به دور کفش میچرخاند و خاک کفش را میربود. نه یک نفر و نه دو نفر، بلکه در دقایقی که من آنجا ایستاد بودم دهها نفر گذشتند؛ اما پیرمرد حتا نیمنگاهی به کسی نیانداخت؛ فقط کفش را رنگ میزد و هیچچیز برایش اهمیتی نداشت.
سردار نام داشت و به گفتهی خودش در زمان ظاهر شاه زمین و مال داشت و ارباب خود بود. در آن زمان ولایت غزنی شاید کمتر کسی را به ثروتمندی او دیده باشد. سردار حالا پیر شده و چینهای صورتش یکی پی دیگری نقشی را به روی صورتش کشیده و بهسختی میتوان شمرد.
موهای سرش سفید دیده میشود و دور چشمش از شدت پیری سیاهی گرفته و کمنور شده است. سردار نه زمین دارد، نه پول دارد و نه مال فقط یک صندوق دارد با رنگ بوتهای متفاوت. روزانه کفشها را رنگ میزند و دستانش با رنگهای مختلف نقاشی میشود.
نخستین طلوع خورشید با صورت سردار برخورد میکند و اولین کسی است که بساط کارش را در منطقهی چهارقلعه چهاردهی به روی مشتریانش میگشاید. خانهای قدیمی با دیوارهای گلی رنگ و رو رفته از سردار است. او تنها است یعنی همیشه تنها نبوده؛ اما حالا پس از «نصیب»، پسرش و همسرش برای همیشه تنها است. بدون هیچ همصحبت و همرازی، شبانه دروازه خانهاش را باز میکند؛ غذا میخورد، اخبار روز را از تلویزیون قدیمی کوچک میشنود و میخوابد. به گفتهی خودش شاید در هفتهای چند بار با کسی حرف بزند، آنهم فقط با مشتریانش.
پس از نصیب، سردار با همسرش از غزنی به کابل میآید و در تمام مدتی که در غزنی به دنبال نصیب میگردد، چندین زمین خود را بهعنوان رشوت به مامورین دولتی میدهد؛ اما هیچ خبری از نصیب نمیشود.
نصیب تنها پسر سردار بود که پیش از به دنیا آمدن او چندین فرزندش سقط شده بود و آمدن او مانند معجزهای بود؛ اما از آن روزی که مامورین دولتی با تفنگهای بزرگ آمده بودند و نصیب را با خود برده بودند، دیگر برنگشته بود. سردار در مدت دو سال تمام دارایی خود را برای داشتن خبری از نصیب و پیدا کردنش داده بود.
پس از چند سال که به کابل میآید، در همان روزهایی که خبر انقلاب داوود خان همهی کابل را گرفته بود، نبود نصیب مادرش را زمینگیر میکند و پس از مدت طولانیای که مریض بود، روزی که آفتاب پرنوری میتابید از نفس میماند و سردار را تنها میگذارد.
اکنون سردار در منطقهای دوغ آباد تنها زندگی میکند. روزانه کفشهای مردم کابل را رنگ میزند و شبانگاه آنقدر دلش تنگ میشود که با دیوارهای خانه حرف میزند و یا به عکس سه نفرهشان مینگرد؛ سردار کنار همسرش نشسته و نصیب که شاید دو سال عمر داشته باشد در آغوش سردار با دکمههای پیراهنش بازی میکند.
هر بار از نصیب میگفت و از نبودش به حسرت یاد میکرد. وقتی دربارهاش پرسیدم. فقط سرش را تکان داد و انگار چیزی در ته دلش مانع گفتنش میشد. «ظاهرشاه ره چیزی دربارش شنیدی؟ همو آدم بچیمه را ازم گرفت.» خواستم سوال دیگری بپرسم که مردی قدبلند به قصد رنگ کردن کفشش پیش آمد و بنا به بیرون کردن کفشهایش کرد، حرفمان در همان چند جملهی اول قطع شد.
نصیب تنها پسر سردار زمانی که حدوداً ۱۸ سالش میشود، طبق معمول مامورین دولتی منطقه به منطقه و آبادی به آبادی میگردند و پسرهای جوان را با خود به «عسکری» میبردند. هر پسری که بزرگ میشود تنها دلهرهاش رفتن به عسکری بود؛ چون اکثریتشان وقتی میرفتند دیگر هرگز برنمیگشتند.
سرور دقیق یادش نمانده که کدام سال و کدام روز نصیب را مامورین دولتی به عسکری بردند، تنها چیزی که به یاد دارد؛ این بود که پسرش در حکومت ظاهر شاه گم شده بود.
وقتی نصیب را میبرند، پس از یک سال و چند ماه که همه آمدند او نیامده بود. او کم سن و سالتر از دیگران به عسکری رفت و بیشتر از یک سال نیز طاقت نیاورد. شاید نصیب مرده بود.
نصیب برای سردار نه مرده بود و نه زنده. نمیدانست که او کجا شده است و هر چه بیشتر به مامورین رشوت میداد تا بگوید او کجاست، آنها بازهم چیزی نمیگفتند. سردار نصیب را در راه دفاع از خاک از دست داده بود؛ خاک و زمینی که هر چه داشته بود، ماموران دولتی وقت از او گرفته بودند. سردارد حالا در گوشهای از کابل افتاده و حتا کسی نیمنگاهی نیز به او نمیاندازد. مشتری بعدی آمد و او دوباره به رنگ کردن کفشها مشغول شد.