«بانو»، کنارم نشسته بود. مدام تلاش میکرد بغضش را فرو بخورد و جلو اشکهایش را بگیرد؛ ولی گویا دلتنگی امانش را بریده بود. با دستهایش خاک را چنگ میزد و آرام و بیصدا، اشکش دانهدانه بر روی خاک میغلتید؛ قطرههای اشک با خاک یکی میشد و زمین را تر میکرد.
به رخسار رنگپریدهی بانو نگاه کردم؛ هنوز بسیار جوان بود و شاید نبود پسر بزرگش-خادم- اینگونه نزارش کرده است.
بانو، اکنون سه فرزند دیگر دارد. خانهی کوچکی در گوشهای از کابل و دلی دارد که بیتاب دیدن دوباره پسرش است. پسری که با داشتههای بسیار اندک در ولایت غزنی بزرگ کرد و با سختی بسیار و شبانهروزی به دانشگاه فرستاد.
بانو، هر بار که خادم میگفت، گفتار و لحنش سنگینتر میشد و گریه توان سخن گفتن را از او میگرفت. کموبیش ۵ سال از آن رویداد میگذرد؛ ولی انگار هنوز، نبود فرزند بزرگش را باور نکرده است.
بهسختی قانع شد تا درباره خادم با من گفتوگو کند. هنگامیکه خواستم عکسهایش را نشان دهد، نپذیرفت. میگفت هیچوقت جرئت نمیکنم به چهره معصوم خادم نگاه کنم.
خادم، زادهی سال ۱۳۷۳، در یکی از ولسوالیهای دورافتاده غزنی، کمکم بزرگ شد و آنقدر در میان نیزارها و کوه دشت دوید که پاهایش توان گرفت و عصای دست پدر و مادر شد. پدر خادم، علی نام داشت. آری! نام داشت. چون او نیز دیگر نیست تا سایهی سر بانو باشد. پدر خادم مانند بانو قوی نبود و نخستین بار، هنگامیکه سر بریده پسرش را دیده بود، قلبش میگیرد و سرش چرخ میزند و به زمین میافتد؛ اما هرگز بلند نمیشود. حالا بانو پس از آن روز، هم در نبود پسر میگرید و هم همسر.
سال ۱۳۹۴ خادم پس از یک سال آمادگی گرفتن در آزمون ورودی، وارد دانشگاه کابل میشود. پس از اینکه نتایج کانکور اعلام میشود، خادم نام خود را میبیند که با قلم درشت کمپیوتری نوشته شده بود: خادم ولد علی، دانشکده حقوق.
پس از آن روز، او خود را در لباس یک وکیل و حقوقدان میدانست. «گاهی دستهای من و پدرش را میگرفت و با غرور میگفت؛ وقتی از دانشگاه خلاص شدم. دیگر نمیگذارم دست به سیاهوسفید بزنید؛ اما انگار همهچیز خواب بود. هردویشان رفت.»
خادم بهار سال ۱۳۹۴ بار و بندیلش را میبندد و از غزنی بهسوی کابل حرکت میکند. میرود تا درس بخواند و بار پدرش را از زندگی سبکتر کند و چیزهای نو یاد بگیرد. «وقتی خانه نبود احساس میکردم که خانه خالی شده. هر جا که میرفتم همه را مانند خادم میدیدم. وقتی میآمد بهترین روزهای زندگیام بود.»
رفتوآمد از کابل به غزنی و از غزنی به کابل برای خادم بسیار سخت بود، گاه در راه با تیراندازی روبهرو میشد و گاه موترهایی را میدید که پیش از آمدن موتر آنها سوخته و شکار ماینهای جادهای شده است.
هر روز که میگذشت بانو دلتنگتر میشد. هر بار پیش از آمدن خادم، مانند اسپندی به روی آتش، آرام و قرار نداشت. با اینهمه اما مدام از بیم و خطر راه به خادم گوشزد میکرد.
کمابیش سه سال همینگونه گذشت. هر سه سال خادم با کارنامهی عالی از دانشگاه کابل به خانهشان بازمیگشت و دل ناآرام مادرش را آرام میکرد.
سال چهارم دانشگاه بود. خادم کنار درس دانشگاه کاری نیز پیدا کرده بود و کمکخرج خانوادهاش میشد. پس از آن سال، کتابهایش قطورتر شده بود و مطالعاتش بیشتر. نظریههای حقوقی را میدانست و درخت دانشش پربار شده بود.
آن سال برای بانو فراموشنشدنی بود. با آنکه خادم سال نو را کنار خانوادهاش گذراند؛ ولی گویا سرنوشت طور دیگری برای خادم نوشته بود. علی-پدر خادم- دیابتش بالا رفته بود و بیماری قلبی بیشازپیش آزارش میداد. به همین دلیل کار کشاورزی برایش بسیار سنگین بود.
خادم سال آخر دانشگاهش را نیز بهخوبی سپری کرد و پیش از برپایی جشن عمومی فراغت عزم سفر کرد. بار خود را بست تا به زادگاهش برود و شادمانیاش را با خانوادهاش جشن بگیرد.
سپیدهدم روزی که میخواست حرکت کند به مادرش زنگ زده بود که به خانه میآید. بانو نیز آستین بالا زده بود و برای پسرش نان گرم و خوردنی دلخواهش را پخته بود.
شب، همگی چشمبهراه مینشینند تا خادم از راه برسد؛ اما ستارهها کمکم ناپدید میشود و ماه جایش را به خورشید میدهد و روز میشود؛ ولی خادم نمیآید. بانو هر بار شماره خادم را میگیرد؛ اما جوابی دریافت نمیکند.
فردای آن روز نیز چشم در راه آمدن خادم مینشینند؛ اما خادم نمیآید. چندین روز میگذرد و خبری از خادم نمیرسد. علی، چند بار قرآن ختم میکند و بانو با نذرونیاز، دعا و نیایش میکند تا خادم به خانه برگردد و زنده باشد. «آنوقت تنها آرزویم زنده ماندنش بود. یک هفته بعد وقتی صبح علی برای نماز خواندن میرود جنازهی …» هقهق گریههای بانو تمام اتاق را میگیرد و دیگر نمیتواند حرف بزند. اشکهایش پیدرپی از گونههایش میچکد و گاهی سرش را بالا میکند، آهی میکشد و به درد دلش ادامه میدهد.
خادم همان شبی که قرار بود به خانه برسد، در مسیر راه به دست طالبان ربوده شده بود و یک هفته پس از اسارت، نیمهشب جنازهاش را در حویلی خانهشان انداخته بودند.
خادم با همه امید و تلاشی که در مدت چهار سال داشت، به سفری بیبازگشت رفت. او قرار بود تا زندگی پدر و مادر را آسوده کند؛ اما پس از چهار سال پدر و مادرش با سربریدهاش روبهرو شدند.
پس از یک هفته از گمشدن خادم، در سپیدهدم، هنگامیکه علی جنازه خادم را میبیند، قلبش درجا از تپیدن میایستد. پدر و پسر، هر دو به سفر بیبازگشت میروند و بانو میماند و دنیایی که برای غصههایش بسیار تنگتر از آنچه که باید، است.