
عاشقالله نام دارد و تخلص اش سلطانی است. اولینبار که دیدم اش، نگاهم به پای قطعشده اش افتاد که دو عصای بلند در دو طرفش دیده میشد.
عاشقالله ۲۶ سال پیش از امروز، در حالی هدف راکت ۸۲ ملیمتری قرار میگیرد که به عنوان قمندان «۸۴۲ مکانیزه جهادی» وظیفه اجرا میکرد. با اصابت راکت، عاشقالله حس میکند که پایش بریده میشود.
دو تا سه دقیقه دوام میآورد و پس از آن چشمهایش سیاهی میگیرد و بیهوش میشود. یکی دیگر از همرزمان عاشقالله نیز با اصابت همان راکت زخمی میشود. پس از اصابت راکت، جنگ شدت میگیرد. همقطاران عاشقالله با سه ساعت جنگ نفسگیر، قادر میشوند عاشقالله و یکی دیگر از زخمیها را با تانک به سختی از محل بیرون بکشند.
عاشقالله این قسمتهای قصه اش را از زبان دوستانش میگوید؛ چون به گفتهی خودش، او پس از اصابت راکت، حدود پنج الی شش ساعت کاملا بیهوش بوده است. او یک بار قبل از جراحی به هوش میآید و زمانی که چشمانش را باز میکند، خودش را در شفاخانهی ۴۰۰ بستر مییابد. اولین کسی را که میبیند، سهیلا صدیق، رییس آنوقت شفاخانهی ۴۰۰ بستر است. سلطانی به سختی نفس میکشد؛ اما صداهای اطرافیانش را تشخیص میدهد.
سهیلا به دوستان عاشقالله میگوید که او زیاد خون ضایع کرده و نیاز به ۳ هزار و ۵۰۰ سیسی خون دارد. افراد زیادی از اقارب و دوستان عاشقالله به کمک او میشتابند.
دو برادر عاشقالله قبلا در جنگها کشته شده بودند، این سومین فرزند جوان یک خانواده بود که در خطر مرگ قرار گرفته بود. او میگوید: قبل از عملیات داکترها که با هم گفتوگو میکردند، میشنیدم. آنها میگفتند، پایش که بالاتر از زانو قطع شده؛ اما اگر ما بالاتر قطع نکنیم، نمیتوانیم رگهای خون را به هم وصل کنیم. آنلحظه ناامیدی را به معنای واقعی کلمه درک کردم. دلم ضعف میآورد، چشمانم روشنایی اطاق را ضعیف میدید؛ البته شفاخانه برق هم نداشت. به یاد آرزوهایم میافتادم که میخواستم روزی به بلندترین درجهی نظامی برسم. روزی که داکتر نجیب مرا تثبیت رتبه کرده مدال داده بود، به یادم میآمد.
در ۱۳۶۹ عاشقالله که آموزش نظامی اش را به پایان میرساند، دورهی عملی ۴۵ روزه اش را به خوبی در ۲۲ روز به پایان میرساند و همین مساله باعث میشود، شخصا ریسجمهور از او تقدیر کند. او میگوید: در آن سالها، تا این که وظیفه اجرا نمیکردی، تثبیت رتبه نمیشدی؛ اما من قبل از اجرای اولین وظیفه نه تنها تثبیت رتبه شدم؛ بلکه مدال هم گرفتم. روزی که مسوولیتم را در کمتر از نصف مدت تعینشده تمام کردم، فکر کردم که به هر هدفی بخواهم، میرسم.
عاشقالله از کودکیهایش نه تنها به عنوان دوران خوب عمر خودش، بلکه از روزهایی یاد میکند که کابل و شاید سراسر افغانستان بعد از آن، هرگز روزهای همانند آنروزها را تجربه نکرده است. عاشقالله که اصالتا از پنجیشر است؛ اما کودکیهایش را در کابل گذرانده. به گفتهی او، در آنزمان تعصب و تبعیض نبود و فضای جامعه صلحآمیز بود. زندگی به دور از تعصب و تبعیض و در فضای صلح، همان زندگیای بوده که عاشقالله هنوز حسرت اش را میخورد.
عاشقالله میگوید: در خانه باسواد نداشتیم و من با این که بسیار شوخ بودم، خیلی خوب درس میخواندم؛ اما هرگاه مشکلی برایم پیدا میشد، در خانه کسی نبود کمکم کند. صاحبخانهی ما که خودش در حویلی پهلوی ما زندگی میکرد، از پکتیا بود. او را به نام انجنیر میشناختیم. او پشتون بود و من تاجیک؛ اما او همیشه کمکم میکرد. در درسهایم مرا تشویق میکرد؛ اگر مشکلی پیدا میشد، آن را حل میکرد. آنروزها اصلا مسالهی تبعیض وجود نداشت.

سهیلا به دوستان عاشقالله میگوید که او زیاد خون ضایع کرده و نیاز به ۳ هزار و ۵۰۰ سیسی خون دارد. افراد زیادی از اقارب و دوستان عاشقالله به کمک او میشتابند.
عاشقالله پس از معلولشدنش در جنگها، نمیتواند شغل نظامیگری را دنبال کند. او که روزی رویای رسیدن به بالاترین ردههای نظامی را داشت، با قطعشدن پای راستش، رویاهایش نیز قطع میشود.
دیگر هیچ رویایی جز پیداکردن نان و خواندن کتاب برایش باقی نمیماند. عاشقالله به کتابخانهای دسترسی نداشته و هر ورقی که چیزی برای خواندن داشت را میخواند. خواندن برای او رویاهای جدیدی خلق میکند؛ این که مبارزه کند و حتا در راس مبارزات حقطلبانه قرار بگیرد.
با آمدن طالبان به کابل، او به ایران مهاجر میشود. مهاجرت یکی از سختترین دوران زندگی عاشقالله است. او دو روز را از بدترین روزهای مهاجرتش قصه میکند: یک روزبا یکی از هموطنهای ما برخوردم و لحظهای قصه کردیم. او آنجا کفشدوزی میکرد؛ اما میگفت قبل از آمدن به ایران، داکتر معالجوی بوده است. بار دیگر در پارک آزادی با کفشدوز افغانستانیای بر خوردم که میگفت، پیلوت بوده و به خاطر جنگها مجبور شده فرار کند.
پس از سقوط طالبان، عاشقالله دوباره به وطن بر میگردد و به خاطر مبارزه برای حقوق معلولان عزمش را جزم میکند. او و تعدادی از معلولان، اولین مددمعاشی که به خاطر معلولیت شان دریافت میکنند، ۱۰۵ افغانی است. عاشقالله از روزهایی برای ما میگوید که هنوز قانون اساسی تصویب نشده است و عاشقالله با تعداد دیگری از معلولان به دنبال گنجانیدن حقوق شان در قانون اساسی افغانستان اند.
آنها تلاش میکنند از معلولان امضا جمع کنند و سرانجام موفق میشوند، حقوق شان را در مادهی ۵۳ قانون اساسی جای بدهند. او میگوید: هرچند، آنگونه که ما امضا جمع کرده بودیم و خواستارش بودیم، در قانون اساسی جای داده نشد؛ اما آمدن حقوق ما در قانون اساسی خود دستآوردی بود.
در همین دورهها است که عاشقالله تصمیم به ازدواج میگیرد. او ازدواج یک معلول را سختترین مرحلهی زندگی اش خوانده و میگوید: «شخصا خودم، سه بار اقدام کردم، موفق نشدم. یک معلول اگر مرد باشد، مردم میگویند، دختر مر چه شده که به یک کور یا کر یا لنگ یا … بتم؛ اما اگر زن باشد، شاید هرگز موفق به ازدواج نشود. بار چهارم جایی پای ماندم که پدر دختر خودش معیوب بود. او درد یک معیوب را حس میکرد و آخر به ازدواج مه و دخترش موافقت کرد.»
عاشقالله اکنون، یک خانوادهی ۸نفری را سرپرستی میکند. کلانترین فرزند او دختر است و در صنف یازدهم درس میخواند و کوچکترینش هنوز مکتب نمیرود. او میگوید که هیچگاهی نمیخواهد فرزندانش در نظام و یا سیاست افغانستان دخیل شود؛ چون فکر میکند، جنگ افغانستان جنگ نیابتی است که با استفاده از احساسات قومی دامن زده میشود و سیاست افغانستان هم سیاست ناسالم است.
عاشقالله، ازدستدادن یک پایش را در جنگ، حادثه نمیداند. او این را نتیجهی خودفروختگی رهبران بهظاهر مسلمان افغانستان میداند، که مردم را در مقابل هم میجنگاندند و «خود شان د غندی خیر مینشستند.» او میگوید که رهبران قومی افغانستان با استفاده از احساسات قومی و مذهبی مردم، به دنبال اهداف باداران شان، میجنگیدند.
او از روزی قصه میکند که در مینای شریف دو پاکستانی باهم در مورد افغانستان گفتوگو میکرده و عاشقالله آن را شنیده است: اولی پرسید، در افغانستان سربازان را میکشید؟ دومی گفت، مهم نیست سرباز کشته میشود یا کس دیگری، مهم این است که چند نفر افغانستانی کشته میشود.
عاشقالله در حالی که رهبران قومی افغانستان را مقصر معلولشدنش میداند، میگوید که حاضر نیست آنها را ببخشد. او در جانب دیگر، طالبان را به خاطر همان ماهیت پاکستانی اهداف شان، بد میبیند. میخواهد هر آن کسی که مهر طالب را بر پیشانی دارد، به اشد مجازات برسد. «خلاصه با زندهی طالب نمیخواهم روبهرو شوم.»
عاشقالله میگوید که اگر روزی صلح بیاید، دوست دارد فضایی باشد که بتواند با خیال راحت کار کند و فرزندانش تا هرجایی که خواستند، به تحصیل شان ادامه بدهند؛ اما این برای او تنها رویا است و به گفتهی خودش تنها در صورتی امکانپذیر است که رهبران سیاسی کشور، خود شان را نفروشند. عاشقالله اما نگران آینده نیز است؛ این که دوباره شرایطی بیاید که بار دیگر مجبور به مهاجرت شود!