
نویسنده: لیلا یوسفی
در یکی از کوچههای گلآلود شهر کابل؛ مهناز و امیر علی –نامهای مستعار- با فرزندانش زندگی میکنند. زمانی که با امیرعلی ۲۲ساله روبهرو میشوم، از چهرهی افسرده اش چنین مینماید که گویا درد چند برابر عمرش را زندگی کرده است. او، از ناخوشیهایش میگوید؛ از اتفاقهایی که زندگی اش را از این رو به آن رو کرده است. امیرعلی نه تنها بار اندوه مرگ برادر بزرگش –احمد حسین- را به دوش میکشد؛ بلکه پیامدهای پس از مرگ برادر و سنتهای حاکم در جامعه، از امیرعلی پوستواستخوان ساخته است.
احمد حسین برادرش، یگانه نانآور خانواده اش بوده است. در زمان زندگی او، امیرعلی پسر بیباک خانواده، جز درسخواندن مسوولیتی نداشته؛ اما با مرگ احمد حسین در سال ۱۳۹۶ در اثر انفجاری در چهارراه زنبق، تمام غمهای زندگی روی او هجوم آورده است. «برادر کلانم همه مسوولیتهای زندگی ر به دوش داشت. مه از هیج چیز خبر نبودم فقط درس میخواندم و بس؛ مصارف ر همیش لالایم میداد.»
چند روزی پس از مرگ احمد حسین، مادرش به امیر علی میگوید که باید با مهناز -خانم بردارش- ازدواج بکند. در برخی محلهای افغانستان که فرهنگ سنتی به شدت سابق اش، پابرجا است، زن بعد از مرگ شوهر اش میراث خانوادهی او به شمار میرود. رسم و سنتی که اکنون چنگ در دامن امیرعلی پسر نوجوان و به قول عامه «خام» زده است.
امیرعلی، در نخست، حرفهای مادرش را جدی نمیگیرد؛ اما سنتهای حاکم، امیرعلی را جدی میگیرد. طبق این رسم او باید با مهناز خانم برادرش که هشت سال از او بزرگتر است، ازدواج کند. امیرعلی میگوید:«همه میگفتن؛ نباید خانم بردار و اولادهای لالایت بیگانه شوه و از پیش تان دور شوه.»
امیرعلی چارهای نمییابد و آخرسر با خانم برادرش ازدواج کرده و برای تامین هزینههای زندگی، ناچار میشود در سال آخر مکتب، درسهایش را ناتمام بگذارد.
در هنگام صحبت با امیرعلی، مهناز کنارش نشسته است. او با گوشهی چادرش اشکهایش را آرام آرام پاک میکند. امیر علی، با اشاره به فرزندان مهناز و احمد حسین، میگوید: «نمیدانم که به اینا جان کاکا بگویم یا جان پدر!»
مهناز، با شنیدن این حرف نمیتواند جلو اشک اش را بگیرد و به گریه میافتد. او رشتهی حرف را میگیرد و میگوید: «هیچ کدام ما راضی به ای عروسی نبودیم؛ اما اگه ای عروسی نمیشد، اولادهای مه ر خسر ام اینا میگرفتن و مه نمیتانستم، تنها یادگار احمد حسین ر ایلا کنم و مجبور به ای ازدواج شدم. هم مه قربانی شدم و هم امیرعلی، دلم به امیرعلی میسوزه؛ جوانی و عمرش خاک شد.»
امیرعلی، بارها تصمیم میگیرد که همهکس و همهچیز را در افغانستان رها کرده و به ایران برود؛ اما به گفتهی خودش، وجدان اش اجازهی این کار را نمیدهد.
امیرعلی بارها به مادر و پدرش میگوید: «حاضرم مسوولیت برادرزادههایم را به دوش بگیرم؛ اما حاضر به ازدواج با خانم برادرم نیستم.» با این حال اما گوشی شنوا برای حرفهای مهناز و امیر علی نبوده است. امیرعلی میگوید: «مه چطور میتانستم با خانم برادرم که از مه کرده چند سال کلان است عروسی کنم؟»
مهناز از احمد حسین -همسر اولش- برایم میگوید؛ احمد حسین پدری با مسوولیت برای فزندانش و شوهر مهربان برای مهناز بوده است. مهناز، شش سالی زندگی با امیرحسین را یک خواب میداند. او میگوید که احمد حسین، در کنار این که همسر مهربان و پدر با مسولیت بوده، با او مثل یک دوست برخورد داشته است. «وقتی تازه با احمد حسین عروسی کرده بودم، درس نخوانده بودم؛ اما با اصرار احمد حسین مرکز سوادآموزی رفتم و خواندنونوشتن ر یاد گرفتم. خودش هم بریم زیاد کمک میکد.»
مهناز، هنگام گفتن از احمد حسین، صدایش میلرزد و برای چند لحظهای سکوت میکند، سرش را به پایین میاندازد، آرام گریه میکند و دوباره به حرفهایش، ادامه میدهد: «مه حاضر بودم به یاد مهربانی و عشق احمد حسین تا آخر عمر با اولادهایم به نامش زندگی کنم، خودم کار میکردم و از پس مصرف اولادهایم بیرون میشدم. امیرعلی هم مجبور نبود جوانی اش ر پای ما خرج کنه؛ اما نماندن.»
احمد حسین رشتهی ادبیات را در دانشگاه جوزجان خوانده بود و پیش از مرگش در یک شرکت خصوصی ترجمان بود.
مهناز، میگوید که احمد حسین برایش قول داد بود که در آخر ماه وقتی معاش اش را گرفت، او را به خانهی پدرش به غزنی ببرد.
صبح روز چهارشنبه (۱۱جوزا، ۱۳۹۶) پیش از این که احمد حسین به وظیفه برود، در مورد سفر شان به غزنی با مهناز صحبت میکند. مهناز میگوید: «چای صبا ر همه ما با هم خوردیم تا دم در همراهی اش کردم و بیگ اش ر به دستش دادم. اشتکا ر بوسید و خداحافظی کرده و گفت که برای شب هر چه کار بود بریم زنگ بزن که بیارم.» او در پی حرفش میگوید که احمد حسین رفت؛ اما هیچگاهی برنگشت.
مهناز با شنیدن صدای انفجار در چهارراه زنبق کابل، با احمد حسین تماس میگیرد؛ اما هیچ بوقی او را به صدای شوهرش وصل نمیکند.
مدتی میگذرد که پدر احمد حسین از شفاخانه میآید و میگوید که احمدحسین زخمی شده است. مهناز با شنیدن این حرف پدر احمد حسین، به لرزه میافتد و نمیداند که چه کار کند. «ساعت یازدهی شب، جنازه احمد حسین را به خانه آورد.» او در حالی که گلویش را صاف میکند، میگوید: «با مرگ احمد حسین مام مردم. از او روز به بعد دیگه زندگی خوده نفامیدوم. تنها دلیل زندگی ام اولادایم است.»
مهناز آرزو روزی را میکند که در افغانستان جنگ نباشد و هیچ زنی به سرنوشت او گرفتار نشود.
امیر علی هم میگوید؛ در افغانستان صلح بیاید یا نیاید او هرگز طالبان را نمیبخشد؛ طالبانی که زندگی را از او گرفت.