
صبح روز جمعه، یونس برای حل تمرینات فورمهای کانکوری، خانه را به قصد آموزشگاه ترک میکند. «هفتههای پیش کد علیرضا یکجا میرفتیم؛ اما ای هفته او صنف نداشت و مه تنا رفتم.» پس از پایان صنف درسی به خانه برمیگردد؛ ولی علیرضا را نمیبیند. پس از رفع خستگی، سراغ تلویزیون «سیاه و سفید»ی که علیرضا با خود از دایکندی آورده بود، میرود. «چینلا ره تبدیل میکدم و تصویرای گدود سیاه و سفید یکدفه صاف شد و خبری ره شنیدم که کاش هیچ وقت نمیشنیدم، خبر انفجار د مصلای مزاری د روز برگزاری مراسم بزرگداشت ترورش.» یونس دلش فروریخته بود؛ چون شب پیش از رفتن به مراسم، علیرضا میگفت که میخواهد آنجا برود و حالا نیز در خانه نبود، فکر میکرد که حتمأ رفته است و هر بار که به شمارهاش زنگ میزد، خاموش نشان میداد.
یونس میگوید که بیمعطلی از خانه بیرون شده و پیاده به سمت مصلای مزاری دویده است، وقتی به آنجا میرسد آمبولانسها با صدای دلخراششان در جاده در رفتوآمد بودند و مردم هر طرف به دنبال نزدیکانشان میدویدند؛ اشک در چشمانشان موج میزد؛ ولی پولیسها از نزدیکشدن به محل رویداد مانع میشدند. «دوباره چن دفه زنگ زدم؛ ولی خبری از علیرضا نبود، موبایلش خاموش نشان میداد، د هر طرف دویدم تا خوده به داخل برسانم ولی پولیسها نماند.»
یونس میگوید که شب پیش از رفتن به مراسم، علیرضا اصرار داشت که با او برود؛ اما او فکر میکرد که جدی نمیگوید و حرفش را شوخی میپنداشت و شب را باهم تا صبح زیر نور چراغ در حالیکه همهی شهر در خواب بودند، فورمول کار کردند. یونس تمام روز را دنبال علیرضا در شفاخانهها گشته بود؛ اما خبری از او پیدا نکرده بود تا اینکه شب، جسدش را از شفاخانهای پیدا کرد؛ جسدی که گلوله سوراخ سوراخش کرده بود. «وقتی علیرضا را دیدم هیچ باورم نمیشد، رنگش پریده بود، موهایش پاشان بود. وقتی دیدم خیلی دلم گرفت و از تمام آرزوهایی که کد یک دیگه ما جور کده بودیم بیزار شدم و فقط میخواستم علیرضا زنده باشد، اشک ده چشمای مه خشک شد و قلبم از سینهام بیرون میزد ولی علیرضا بیرمق افتاده بود و نفس نمیکشید.»
یونس برادر همخون علیرضا نبود؛ اما بیشتر از یک برادر با هم صمیمی بودند. آنها در حالیکه با هم در یک خانه زندگی میکردند، به هم قول داده بودند تا در کانکور نتیجهی خوبی بگیرند و شبهای طولانی زمستان را برای تحقق رؤیایشان کنار هم مینشستند و با خواندن کتاب، آیندهای را که نمیدانستند چگونه است میخواستند روشن کنند.
آنها اتاق کوچکی را در کابل کرایه کرده بودند و دایکندی را به قصد کابل ترک کرده بودند تا بتوانند وارد دانشگاه شوند که تقدیر طور دیگری رقم میخورد و آنها را از هم جدا میکند. یونس میگوید: «کتاب آنالیز ریاضی ره علیرضا کد خود برده بود و وقتی جنازه شه گرفتم، کتابش بیخی کد خونش یک رقم شده بود و هیچ نوشتههایش فامیده نمیشد و تنا نوتایش ر میتوانستم ببینم که رنگ خون و سیاه دیگه چیز جور شده بود.»
علیرضا در کابل کسی را نداشت و تنها پدر و مادرش با دو خواهرش در دایکندی زندگی میکردند و منتظر بودند که پسرشان در دانشگاه قبول شود و به منطقهیشان برگردد و جشن کامیابیاش را بگیرند و خبر نداشتند که علیرضا بدون ورود به دانشگاه این دنیا را ترک کرده است«ما د دایکندی همسایه استیم، اگه مادرش بفامه که علیرضا شهید شده، سکته خواد کد چون بعد بیادر کلانش که د دهمزنگ شهید شد، ای تنا بچش بود. حالی نمیفامم بدون علیرضایی که جان نداره چطو به منطقه بروم.»
در حملهی مرگبار روز جمعه (۱۶ حوت، ۱۳۹۸) که در مراسم گرامیداشت از سالیاد عبدالعلی مزاری اتفاق افتاده بود، ۳۲ نفر کشته شدند و بیش از ۷۰ نفر دیگر زخم برداشتند که یکی از کشتهشدگان علیرضا بود؛ کسی که سالها زحمت کشید و با دهقانی مکتبش را به پایان رسانده بود. علیرضا با پولی که خانوادهاش پسانداز کرده بود به کابل میآید تا امتحان کانکور بدهد و وارد دانشگاه شود؛ اما گلولهای بیمهابا به زندگی و آرزوهایش پایان میدهد.
شاهدان عینی در روز حمله بر مراسم، میگویند: «وقتی صدای مرمی آمد همگی فرار کدند و یا یک جایی پت شدند؛ ولی آنها از بلندمنزل نشانه گرفته بودند و فیر میکدند، خیلی از مردم با گلولهها دانه دانه د زمین میافتادند، گاهی گلولهها کشتهشدهها را نیز تکان میداد. مردم از ترس مجبور شدند تا دیوار همسایه ر چپه کنند. بیشتر کشتهشدهها جوانا بود.»
یک روز پس از حادثه، مصلای مزاری حال و هوای وحشتناک و غمانگیزی داشت و همه برای گرفتن وسایلی که روز پیش در حال فرار جا گذاشته بودند، میآمدند. یکی از کسانیکه در لحظهی حمله آنجا بود و در حالی که از خاطرات آنروزش میگفت: « او روز یاد هیچ کس نمیره، ما چی رقم جان ما ر نجات دادیم، ولی از ترس لیسنس موترم و موبایلم ماند، نمیفامم پیدا میتانم یا نه.»
مصلا آن روز از خون کشتهشدگان سرخ شده بود، عینکهای شکسته و ورقپارههای خونآلود تنها آثار به جا ماندهی کشتهشدهگان بودند که هر طرف افتاده بود. دیوارها فرو ریخته بودند و محل کلن سرخ بود؛ سرخیای که از خون کشتهشدگان و زخمیشدگان است.
یونس، جنازهی علیرضا را در تاریکی شب با موتری به دایکندی میبرد و از مادر و پدرش میگوید، شب پدر و مادر علیرضا در دایکندی خوشحال آمدن پسرشان بودند، بیخبر از حملهی روز جمعه، بیخبر از باران مرمیهای که بر سر پسرش ریختند. مادرش هربار که به یونس زنگ میزد تأکید میکرد که خوب غذا بخورد و مواظب خودش باشد، پدرش با مهر هر بار برایش میگفت: «باید خوب درسهایت را یاد بگیری»؛ اما حالا پسرشان دیگر گرسنه نمیشود، دیگر سرما نمیزند و دیگر هرگز بیدار نخواهد شد.
آن شب، مادر علیرضا همین که میفهمد پسرش میآید، حلوا میپزد؛ اما علیرضایی که پیش مادرش آمده بود، دیگر خورده نمیتوانست. یونس میگوید: «وقتی د مادر علیرضا میدیدم، میشرمیدم و با سر خمیده د مادر علیرضا نگاه میکدم که اشک میریخت و چنگ به صورتش میزد و دستان سرد پسرش را میگرفت و تکان میداد تا بخیزد و حلوایی که درست کرده بود، بخورد.»
به گفتهی علیرضا، مادر یونس پسر دیگری نداشت، این دومین پسرش بود که کشته شده و او را تنها گذاشته بود، پسر بزرگش نیز ، در حملهی انتحاری دهمزنگ کشته شده است. حالا با مرگ علیرضا، مادر و پدر پیرش مانده و زمینهایی که باید شخم بزنند تا نان تنهایی شان را در بیاورند.