
روز سردی بود برای مصاحبه به شفاخانه علیآباد رفتم. باد نه آهسته که تندتر از هر روز میوزید. ابرهای تاریک و سیاهی آسمان را گرفته بود.
من با تلاش بسیار خود را از دروازه شفاخانه علیآباد به داخل رساندم. وارد دهلیز طولانی و تاریکی شدم که چوکیهای دراز چوبی در دو طرف آن چیده شده بود.
با کمک یک پرستار بخش «بیماران روانی» شفاخانه را پیدا کردم. هر دو طرف دهلیز اتاقهایی بود که صدای خندیدن، شادی و گاهی گریه کسانی را میشنیدم.
احساس عجیبی داشتم و چشمانم بهخاطر شدت آفتاب در بیرون شفاخانه کمنور شده بود و بهخوبی نمیتوانستم ببینم. چشمانم را مالیدم و خانمی را در انتهای سالون کنار یک میز چوبی دیدم که انگار انتظار آمدن مرا میکشید. نزدیکتر که رفتم، خانمی را دیدم که در همان ایام پیری زیبا مینمود؛ اما چینهای دست و صورتش و خمیدگی کمرش از زیباییاش کاسته بود. با صدای آهسته صحبت میکرد و سپس مرا به داخل اتاقی که با دیوارهای کهنه و رنگ و رو رفته دعوت کرد، بوی خاصی میداد؛ بوی عجین شدهی دارو و چرک.
وارد اتاق شدم، نور کمسو از پنجره میتابید و سه تخت در اتاق گذاشته شده بود و مردانی که یکی میانسال دیده میشد و بقیه پیر روی تختها خوابیده بودند.
خانم، خود را زیبا معرفی کرد و کنار تختی نشست که پیرمردی به پهلو خوابیده بود، وقتی ظریف گفت، صورتش را برگرداند و آب دهانش از کنار گوشش جریان پیدا کرده بود، حرف نمیزد و حرکات دستش برایم عجیب دیده میشد. احساس میکردم مانند کودکی است که از همهچیز ناآگاه است و هیچچیز برایش مهم نیست، نه فرزند و نه خانواده، حتی به اطرافش نیز نیمنگاهی نمیانداخت و در حالیکه آب دهانش از کنج لبش پایین میریخت، میخندید و چشمش را با حرکات عجیبی به من نشان میداد.
تنها او اینگونه نبود. در آن اتاق دو مریض دیگر نیز بودند؛ گاه بلندبلند میخندیدند و دست میزدند و گاه یکی که به پشت خوابیده بود، فوراً خود را به پایین انداخت و تقلا میکرد که ادرارش میریزد؛ اما بلند شده نمیتوانست.
زندگی نیز به سبک دیگری در آنجا جریان داشت، شفاخانه به تنهاییاش شهری بود بهدور از کابل که برای مریضانش مانند زندانی مینمود که خودشان بیخبر بودند.
زیبا بنا به حرف زدن کرد و خواستم درباره ظریف چیزهایی بپرسم، بهدنبال حرفهایم آهی کشید و گفت: «احساس میکنم تمام عمر من بهپای این مرد گذشت، اصلاً اول اینطور نبود؛ اما حالا بیشتر از ۲۰ سال است که نه از خانه خبر دارد و نه از زن و اولاد.» ظریف ۳۰ سال پیش پیر نبود، جوان بود با موهای پرپشت سیاه و بازوان قوی و چهارشانه، صاحب مقام دولتی بود و گاهی برای برقراری امنیت شهر شبها خواب به چشمش نمیآمد.
زیبا در همان وقت با ظریف ازدواج کرده بود و از شوهرش راضی بود. خانه و باغی بزرگ در وزیر اکبر خان داشتند و خانهشان نه از خودشان بلکه از دولت بود. با آمدن شوروی، او قدرت بیشتری گرفته بود و مقامش بلند رفته بود و مسئول مجرمان زندانی، شده بود. مجرمان را دستگیر میکرد و با زندانی کردن به آنها درس عبرت میداد.
تقریباً چند سال بعد، پس از ساخته شدن زندان پلچرخی در شرق کابل ظریف بخش مجرمان ضد دولتی را به عهده میگیرد و آنها را شناسایی کرده و جلوی پخش افکار ضد دولتی را گرفته و زندانی میساخت. زیبا دستمال را گرفت تا آب دهانش را پاک کند؛ ظریف بیخبر از دنیا به کنج تخت تکیه داده بود و به گوشهای خیره شده بود.
زندان پلچرخی در شرق کابل موقعیت دارد. کار این زندان در سال ۱۳۵۰ آغاز و در سال ۱۳۵۴ به بهرهبرداری سپرده شد. این زندان بهطور فنی از کانکریت ساخته شده و گنجایش ۶۰۰۰ زندانی را دارد.
زمانی که نورمحمد ترکی-سیاستمدار افغان و از رهبران جمهوری خلق-پس از سرنگونی دولت محمد داوود خان قدرت را به دست میگیرد و رییسجمهور کشور میشود، ظریف نیز مسئول بخش مجرمان ضد دولتی شده بود و از مقامش راضی بود.
وقتی که نورمحمد ترکی قدرت را به دست میگیرد زندانیان نیز افزایش پیدا میکنند؛ نه به جرم دزدی، بلکه به جرمهای سیاسی و افزایش افکار ضد دولتی بیشتر جوانان را دستگیر کرده و اعدام میکردند.
شاید در تاریخ، نورمحمد ترکی بیشترین زندانی سیاسی را داشته که برای خاموش کردن آن دست به هر کاری زده است. «ظریف در همان روزها شب دیر به خانه میآمد و گاهی چند روز و شب نمیآمد و اگر هم در خانه بود با عصبانیت من و بچههایم را لت و کوب میکرد. او و همکاران امنیتیاش ماهی یکبار گروهی از جوانان را که بر ضد دولت جلسات دایر میکردند یا شبنامه پخش میکردند، دستگیر کرده و گاه اعدام میکردند و گاه زیر شکنجه میکشتند».
زیبا در آن زمان دومین فرزند خود را به دنیا آورده بود و چندین بار از ظریف تقاضا کرده بود که باید این شغل را ترک کند و به شغل دیگری مشغول شود. ظریف نیز خیلی ناراضی بود و هربار که مجبور به شکنجهی جوانان میشد، شبانه در خانه مورد حملات عصبی قرار میگرفت و هر روز با توصیه داکتر داروی اعصاب میخورد؛ اما تغییری در حالت او نمیآورد.
ظریف بر این امید بود تا این وضعیت آشوب شهر خلاص شود و او بتواند دوباره شغل بیدردسرش را ادامه دهد؛ اما این اتفاق هرگز نیافتاد.
زیبا از روزی برایم میگفت که ظریف با حالت پریشان وارد خانه شده و با گریه به زیبا گفته است که امروز ۶ نفر از جوانانی که در دانشگاه درس میخوانده از خانهشان دستگیر کرده و به جرم سیاسی شکنجه کرده و زیر شکنجه با برق همه کشته شدند، ظریف به حدی گریه میکرد که ناگهان پس از حملهای عصبی، بیهوش شده و پس از دو روز بههوش میآید؛ اما دیگر آن ظریف سابق نبود و همهچیز را از یاد برده بود. او حتا همسرش زیبا و دو پسرش را نیز به یاد نمیآورد.
پس از آن روز و به مدت یک ماه ظریف را به کشور هندوستان میبرند تا تداوی شود. حالت روحی و عصبیاش بهتر میشود تا اینکه دو سال بعد دوباره با حملهای عصبی همهچیز از حافظهاش پاک میشود و تا امروز که او در شفاخانه علیآباد، بخش بیماران روانی این شفاخانه بستری است چیزی به یادش نیامده است.
حالا زیبا پیر شده و پسرانش همه صاحب فرزندانی شدهاند؛ اما او چیزی را به یاد ندارد و در گوشهی شفاخانه روی یک تخت چرک و کثیف فقط به گوشهای خیره شده است و مانند کودکی با دستانش بازی میکند.