از ظهر یک روز سیاه میگوید، از روزی که شهر بودا در سوگ فرو رفت و دنیای خانواده اش تاریک شد. نامش ستار است. ستار از برادرش -رفیع هاشمی- میگوید؛ برادری که با کراچی میوه اش، خرج خانوادهی هفتنفری اش را تامین میکرد.
ستار که رانندهی مسیر کابل-بامیان است، در روز سهشنبه (۴ قوس) از کابل به بازار بامیان میرسد و پس از این که مسافران اش را در ایستگاه همیشگی پیاده میکند، به سوی مرکز بازار میراند. از کوچهی شفاخانه دور زده به سوی موترشویی پیش میرود. در راه چشم اش به برادرش رفیع میخورد که در انتظار مشتریان و در هوای سرد بامیان، در کنار کراچی اش، ایستاد است.
ستار کنار کراچی برادرش نگه میدارد و سرش را از موتر بیرون کرده و برادرش میگوید که تا خانه میرساندش؛ اما رفیع پس از آن که حال ستار را میپرسد، میگوید که باید میوههای باقیمانده را تا غروب بفروشد.
ستار که حال و روز برادر را درک میکند، برای رساندش اصرار نمیورزد و به راهش ادامه میدهد.
در اخیر بازار بامیان، موترشویی است که ستار در آن موترش را برای شستن پارک میکند.
پس از شستن موترش که ساعت ۰۴:۴۵ظهر است، صدای مهیبی از کوچهی روبهرویی صلصال و شمامه، بامیان را میلرزاند. «صدا به حدی سنگین بود که ما د آخر بازار تکان خوردیم.»
صدای سنگین و مهیب در بامیان، برای ستار و تمام رهگذرانی که در اطراف ستار بودند، وحشتناک است. ستار که در شهر کابل رفتوآمد دارد، بارها شاهد صحنههای حملههای مرگبار بوده است؛ اما برای آنعده از شاگردان موترشویی که پا را از بامیان بیرون نگذاشته اند؛ شنیدن صدایی به این هولناکی، ناآشنا و بسیار وحشتناک میآید. بامیان پس از سقوط در زمان طالبان، یکی از امنترین ولایتهای افغانستان به شمار میرود؛ طوری که باشندگان این ولایت صدایی به این سنگینی را در بیست سال گذشته نشنیده بودند.
هنوز ستار و کسانی که در اطرافش اند، حیرتزده اند که صدای دوم به همان هولناکی در فضای بامیان میپیچید. با این صدا، ترس سراپای ستار را فتح میکند. بامیان بازار کوچکی دارد، اگر از یک گوشهی این بازار دود به هوا برود، از سمت دیگرش به خوبی به چشم دیده میشود. در همین دم، دود و غبار از کوچهی شفاخانه -مرکز بازار- بلند میشود.
ستار به یادش میآید که برادرش در آن قسمت بازار است. میخواهد حرکت کند که لرزش موبایل از جیبش او را متوجه زنگ پدرش میکند. او، میگوید: «پدرم زنگ زد و پرسان کد که در کجا استم. او بسیار وارخطا شده بود.»
ستار پس از آن که از سلامتی اش به پدرش میگوید، سوی محل رویداد میدود. «محل حادثه را پولیس به قسم نمایشی بند کده بود. هر چه گفتم که برارم د اونجه است، نماندند که پیش برم و برار خو پیدا کنم. انفجار د نزدیکی کراچی برارم شده بود.»
ستار بغضش را قورت میدهد و از صحنهای که در آن روز سیاه به آن مواجه میشود، موبهمو میگوید؛ او، دلش از والی، قمندان امنیه و ماموران پولیس پر است، گاهی از آنها و حکومت مرکزی شکایت میکند و گاهی هم، از زنگهای پیدر پی که به برادرش زده؛ اما بیپاسخ مانده است، یاد میکند.
طولی نمیکشد که یکی از آشناهایش به ستار زنگ میزند و در حالی که تلاش میکند، ناراحتی اش از پشت تلفن نگذرد، میگوید: «شفاخانهی ولایت بیا، ستار را اینجه آوردیم و زخمی اس.» با شنیدن این کلمهها، ستار از درون فرو میریزد و ویران میشود.
در راه، دهها افکار –به گفتهای خودش شوم- در ذهن اش جولان میکند. به پنج فرزند خوردسال برادر سیساله اش فکر میکند، به خانم برادر میاندیشد که اگر بلایی سر شوهرش آمده باشد، چگونه زندگی را به پیش ببرد، به پدر و مادر پیرش فکر میکند که چگونه درد از دستدادن فرزندش را تحمل کنند و از همه زیادتر به خود رفیع فکر میکند که زندگی اش در حالی که برای تامین مایحتاج خانواده اش زحمت میکشید، پرپر میشود.
با همین فکرها به شفاخانهای ولایت میرسد. در دروازهی شفاخانه، یکی از بستگانش از راه میرسد و ستار را مستقیم به سردخانه میبرد. در سردخانه، تمام افکار تلخی که در مسیر راه داشته است، به واقعیت میپیوندد. برادرش را در خون غلت و بیجان پیدا میکند.
عکسهایی را که ستار از جسد برادرش فرستاده، نشان میدهد که برادرش رفیع را سه چره –یکی در سر و دو تا در سینه- از پا در آورده است.
در همان لحظه، پدر، مادر و خانم رفیع از راه میرسند. ستار این صحنه را مانند محل رویداد قصه نمیکند. احساس میکنم که توانایی صحبت را ندارد. به گفتهای خودش گویا قیامت شده بود. «هیچ از بیان نیست؛ مثلی که آسمان چپه شده باشه.» در همان شب، فرزندان رفیع از مرگ پدر باخبر میشوند. از رفیع هاشیمی پنج فرزند -سه پسر و دو دختر- به جا مانده است. فرزند بزرگش دختر است که یازده سال سن دارد.
رفیع با خانواده اش در زرگران بامیان زندگی میکرده است؛ اما جسد او را در شهیدان –محل اصلی سکونت اش- دفن میکنند.
ستار و پدرش جدا از برادرش رفیع زندگی میکردند. هنگامی که با هم صحبت میکردیم، در شهیدان رفته بودند. او میگوید: «همگی ما سر قبر رفیع آمدیم.»
از ستار میخواهم که با پدر، مادر و یا خانم رفیع صحبت بکنم؛ اما او میگوید که پدرش توانایی حرفزدن ندارد و خانم رفیع سر قبر شوهرش از هوش میرود و اکنون در کلینیک بیهوش افتاده است.
ستار از آیندهی برادرزادگانش میگوید؛ این که فرزندانش هر شب چشم به راه پدر میبودند؛ اما پس از این، هیچ گاهی پدر را ملاقات نمیکنند. «میترسم فرزندانش عقدهای بار بیای.»
در رویدادی که روز سهشنبه (۴ قوس) در بامیان افتاد، ۱۵ نفر کشته و نزدیک به ۶۰ نفر زخمی به جای گذاشت. ۱۵ خانواده؛ مانند خانم و فرزندان رفیع مانده اند که زندگی آنها در نبود عزیزانش پس از این چه رنگی به خود میگیرد. رفیع تنها نانآور خانواده اش بود. پس از این فرزندان و خانم اش نانآوری ندارد.