
بخش نخست
وحیدالله –نام مستعار- در یک روز شش تذکره میگیرد، تا موفق میشود سنش را ۱۸ساله تعیین کند. اولین تذکره اش را که گرفت، با وجود اصرار زیادش، سنش را ۱۲ نوشتند. وحیدالله با تلاشی که داشت وارد ارتش شده و پس از چند ماهی موفق میشود، دورهی آموزشی اش را تمام کرده و در سنگرها حضور پیدا کند.
روزها و ماهها میگذرد وحیدالله هنوز با خطری که به هدف جان او بوده باشد، روبهرو نشده است. چندین ماه بعد، وحیدالله با دوستش که هردو رتبهی ضابطی دارند، سوار بر یک تانک هاموی، به طرف قلهی تپهای در میدان وردک نزدیک میشوند تا از آنجا ساحهی بیشتری را رصد کنند. به محض رسیدن به نوک تپه، صدای سنگین انفجار هاموی آنها را آنطرفتر پرتاب میکند. گوشهای این دو رفیق همرتبه سوت میکشد. آنها پهلوی هم استند؛ اما وقتی با جیغ و داد باهم حرف میزنند، تنها حرکات دهان یکدیگر را میبینند و تنها صدایی که میشنوند، سوت یکنواخت گوشهای شان است. وحیدالله به طرف دوستش دقت میکند، متوجه میشود که شدت انفجار دریشی دوستش را از پیش رو چاک کرده است.
این دومین باری است که وحیدالله، سرباز نترس، تایر هاموی اش روی ماین میرود. قبل از این حادثه نیز یک روز در حالی که خودش پشت فرمان هاموی بود، یکی از تایرهای عقبی موترش روی ماین میرود. او با سرعت نسبتا زیادی پیش میرفت که ناگهان همسنگرانش به او علامت خطر میدهند. وحیدالله به سرعت فرمان هاموی را خلاف جهت عقربهی ساعت میچرخاند؛ تایرهای پیش روی هاموی از ماین حفظ شده؛ اما به دلیل سرعت بالا یکی از تایرهای عقبی او به ماین تماس میکند. انفجار، تایر ذخیره را از عقب هاموی میکند و تقریبا دو صد متر دور میاندازد.
وحیدالله زود دروازه هاموی را باز کرده به همسنگرانش میگوید، من خوب استم؛ برای این که نمیخواست دوستانش به طرف او بیایند و ماین دیگری انفجار کند. همین که گفت من خوب استم، سرش گیج رفت، افتاد و بیهوش شد. لحظهای بعد زمانی به هوش آمد که او را میخواستند به طرف شفاخانه ببرند. وحیدالله همین که بیدار میشود، به همسنگرانش میگوید: «گپی نیس، مه خوب استم؛ فقط کمی شوک خورده ام.» وحیدالله آنروز هم در کنار همسنگرانش ماند.
او که در طول ۱۵سال جنگ در سنگرهای داغ و آتشین یک شکست هم در کارنامه ندارد، تنها دو بار با هاموی با ماین برخورد میکند، دفعهی سوم اما هامویای در کار نیست، این پایش است که روی ماین رفته و انفجار او را تا ده متر بالا پرتاب میکند.
او شاید در کودکیهایش هرگز فکر نکرده بود که روزی پایش روی ماین برود و ده متر بالا پرتاب شود. کودکیهای وحیدالله هرچند در یکی از ناامنترین ولسوالیها و ولایتهای افعانستان میگذشت؛ اما خوش میگذشت. او همیشه در جریان بازیهای کودکانه، به دوستانش میگفت که به اردوی ملی میپیوندد. وحیدالله هنوز کودکی اش را به پایان نرسانده بود که تفنگ «ام۱۶» را بر شانه انداخت و سربازی را شروع کرد.
پس از چند ماه آموزش، وحیدالله اولین دور خدمت خود را در یکی از ولسوالیهای کابل شروع میکند. پس از مدتی که روزهای رخصتی او فرا رسیده و باید به خانه برود، از رخصتی صرفنظر کرده و در اولین فرصت به کندهار میرود. در خانواده، به خصوص پدرش مخالف رفتن وحیدالله به کندهار است؛ اما وحیدالله به خانوادهی خود میگوید که هر سربازی باید در ولایتهای ناامن به میدانهای جنگ برود، این قسمتی از وظیفهی یک سرباز است. اینگونه موافقت خانوادهی خود را میگیرد.
وحیدالله با رسیدن به کندهار، به خانه زنگ میزند و از سلامتی اش به خانواده اطمینان میدهد. وظیفهی او در قریههای مشان یک و مشان دوی ولسوالی پنجوایی ولایت کندهار است؛ جایی که طالبان با کشیدن چشمهای مردم و جزغاله کردن شان وحشت میآفرینند.
آنها در مواردی در دو قسمت آتش میافروزند و یک انسان را با یک بره همزمان بالای حرارت آتش آویزان میکنند. برهها را برای خوردن کباب میکنند؛ اما آدمها را به جرم این که در دولت کار میکند و یا به اتهام جاسوسی دستگیر کرده، زنده زنده چشمهای شان را کشیده و در حالی که فرد از درد فریاد میکنند؛ چوب درازی را از میان پاها و دستهای شان که از پشت بسته شده است، تیر کرده و روی آتش آویزان میکنند. طالبان پس از آن که داد و فریادهای فرد تمام میشود و جان میسپارد، سراغ برهای که باید گوشتهای سطحش پخته شده باشد، میروند. قطع کردن انگشتهای مردم که چیز سادهای است؛ طالبان اینکار را زیاد انجام میدادند.
وحیدالله شجاعتر از آن است که تحت تاثیر این وحشتها قرار بگیرد؛ اما واقعیت این است که او پیش از آن، در هیچ جنگ رو در رو شرکت نداشته است. جنگ رو در رو؛ چیزی که هم وحیدالله به آن شوق دارد و هم برایش دلهرهآور است. او با خود تعهد دارد تا در عقبزدن طالبان از قریههای مشان یک و مشان دو آخرین تلاشش را بکند.
شبی که قرار است، طالبان را کمین بزنند. وحیدالله با پنج سربازش در این عملیات شرکت کردند. آنها باید خود را به محل مناسبی برسانند. همین که تاریکی شب تیره میشود، سربازان اردو به سوی هدف حرکت میکنند. ساعت به ده شب میرسد؛ اما آنها یک ساعت بعد به هدف شان میرسند. آنجا قرارگاه تعدادی از نیروهای ارتش و قوای بینالمللی است؛ نیروهایی که موضع دفاعی داشته و توان حمله بر طالبان را ندارند. ساعت یازدهی شب شده و همهی سربازان آمادهی حمله استند؛ اما هنوز امر حمله را دریافت نکرده اند.
وحیدالله شب را تا صبح برای شروع حمله ثانیهشماری میکند؛ اما تا ده صبح امر حمله را دریافت نمیکنند. وحیدالله دلگیر است؛ آهسته اما استوار برای خریدن چیزی طرف دکهی کوچکی که در آن اطراف است میرود؛ دکه اما قفل است، سربازی که همراه وحیدالله است، برایش میگوید: «قومندان صیب، کانتین بسته اس، بیا پس بریم.»
همهجا آرامش قبل از توفان را دارد. طالبان ۲۰متر بیشتر با آنها فاصله ندارد. هر دو طرف در پشت سنگرهای شان استند. چنان که معلوم میشود، طالبان یا در پی نقشه کشیدن و یا در پی رسیدن نیروهای کمکی شان استند؛ در غیر آن، لحظهای در حمله تاخیر نمیکنند. وحیدالله تفنگش را کنار دیوار میگذارد و خودش در پناه چقری و انحنای دیوار، کمربندش را باز میکند. در همین وقت اولین مرمی فقط ۲۰سانتی آنطرفتر از پایش، نزدیک تفنگ به دیوار اصابت میکند. شلیک گلولهها از هر دو طرف شدت میگیرد. وحیدالله مثل برق تفنگش را برداشته با یک دست به طرف طالبان فیر میکند و دست دیگرش که آزاد است، همزمان که میدود و گاهی بیتعادل میشود، با تکیه به دیوار تعادلش را حفظ میکند. ادامه دارد…