
بخش پایانی
کسی که پاهایش را از دست میدهد، شاید بزرگترین امیدش این باشد که بتواند روزی پاهای مصنوعی با کیفیت خوب بپوشد. وحیدالله که در ارتش بود و در جنگ با طالبان پایش را از دست داده بود، نیز همین آرزو را داشت؛ به اضافهی این که روند جراحی و درمانش نیز به هزینهی دولت پیش برود.
با این همه، تنها دوستان وحیدالله استند که از حال و روزش میپرسند و با او همیاری دارند. وحیدالله بیشتر از این که برای از دست دادن پاهایش ناراحت باشد، از این غمگین است که کسی ارزش از خودگذریهایش را و ارزش جنگی را که پاهایش را در آن از دست داد ندانستند. در پانزده سال نبرد؛ کسی پیدا نشد تنها یک «آفرین» به او بگوید. حتا او را لایق ندانستند که در پانزده سال یکرتبه بر رتبهی ضابطی اش افزوده شود. اینها جگر وحیدالله را میسوزاند؛ چنان که حس میکند، کاسهی خونی درون سینه اش میجوشد.
تنها کاری که دولت بعدها برای او انجام میدهد، فرستادن او به ترکیه است؛ تا آنجا پای مصنوعی برایش ساخته شود؛ اما در دوسیههایش به جای مشکلات ارتوپیدی (مشکل استخوان)، مشکل اعصاب مینویسند. وحیدالله با تقلا و مشکلات زیادی دوسیههایش را برای تصحیح به افغانستان میفرستد؛ اما کسی در کابل نیست که سرنوشت دوسیههای او را روشن کند. وحیدالله مدتها در ترکیه بیسرنوشت میماند. در این مدت اخبار افغانستان را دنبال میکند و با شنیدن خبر هر انفجار، داغ دیگری بر دلش مینشیند؛ چون او با تمام و کمال ماهیت انفجار را میشناسد. او میداند که با هر انفجاری، زندگی شماری از هموطنانش دود میشود و میسوزد.
وقتی به زندگی آدمها در ترکیه میبیند، غبطه و افسوس میخورد؛ اما هیچکاری برای کشورش نمیتواند، غیر از دعا. به همینخاطر روزها در مسجد میرود و قرآن تلاوت میکند و در آخر برای صلح و آرامی افغانستان دعا میکند. او روزها در ترکیه بلاتکلیف میماند؛ اما هیچ کسی نیست از او بپرسد که آنجا چه میکند و چه مشکلی دارد. آخر مجبور میشود ۴صدهزار افغانی از پول شخصی اش بپردازد؛ چیزی که پرداختش برایش آسان نبود.
وحیدالله که به افغانستان بر میگردد؛ با کوهی از مشکلات روبهرو میشود. او مجبور است خرج خانواده که نزدیک به ۲۰نفر است، را پرداخت کند. چند برادرش که دانشگاه را تمام کرده، بیکار اند؛ به همین دلیل او مجبور است مصارف خانه را بپردازد. غمگینی دایمی دامن خانواده اش را گرفته است. اولینباری که پس از معلولشدن به خانه آمده بود؛ باور به معلولیت او برای برادرانش چنان سخت بود که در اولین مواجه، یکی از آنها فرار کرده بود.
در اول که وحیدالله امیدی به زندهشدن نداشت، به برادرانش اسرار میکرد که نگذارند پدرش به دیدن او بیاید. آخر وقتی متوجه میشود، چارهای نیست جز روبهرو شدن با پدر مادر و دیگر اعضای خانواده، تصمیم میگیرد به خانه بازگردد.
وحیدالله را روی چوکی چرخداری میگذارند. از بس که اشک ریخته، چشمهایش سرخ شده و برای این که کسی از حالش نفهمد، عینک میزند. وحیدالله در نزدیکی خانه به این فکر میافتد که دوستان و آشنایان فکر خواهند کرد که چشمهایش نیز کور شده اند، در لحظه عینک را از چشمش بر میدارد. هرکسی آنجا است گریه میکند. وحیدالله فقط دست زیر چانه گرفته و به طرف دیگران میبیند؛ اشکهایش بیاختیار میریزد. این لحظه چنان تلخ است و بر او سخت میگذرد که نمیتواند در موردش بگوید.
وحیدالله همین که از این روزهایش میگفت، حواسش اندکی پرت شده و دیگر نمیتوانست روی یک نقطه تمرکز کند، قطرهای اشکی به نرمی گوشهی چشم چپش را تر میکند، بغضش را قورت میدهد و میگوید: «اینه لالا، اینی قصه مه بود.»
از بازداشت شدنی که بعد از معلول شدنش شده بود قصه میکند که به گفتهی او امر بازداشتی آنها تنها از صلاحیتهای سه فرد (ریسجمهور، وزیر دفاع و لویدرستیز) است. او میگوید: «د ولایت، طالب به دنبال مه است و د کابل دولت نگا نمیکنه، مه چه کنم؟ بالاخره مجبور میشم د بین هر دوی شان انفجار کنم. طالب تا حوزه نمیرسه؛ ما ر د سیاسنگ بندی کده بود.»
چهل سرباز معلول که وحیدالله نیز در میان شان بود برای گرفتن حق خود، به سبک اعتراض همصدا میشوند. دولت به جای برخورد دلجویانه، آنها را به بازداشتگاه سیاه سنگ، برای یکی دو هفته زندانی میکند. وحیدالله یک بار برای رسیدن به حق خود، به ولایتش رفته و مشکلاتش را با معاون والی در میان میگذارد. در دفتر معاون والی، لحظهای سپری نمیشود که شخصی با لباس نامرتب داخل میشود و با اشاره به باسن خود میگوید: «اگه تو گرفته تانیستی، مه اینی ر تو ر میتوم؛ نمیمانم که بگیری.» این مرد دو پسرش طالب است و دو پسرش در مرکز ولایت دکان دارد. وحیدالله که میبیند، کسی نیست صدایش را بشنود و زورش به آن مرد هم نمیرسد، بدون هیچ دستآوردی به کابل بر میگردد.
از شب انفجاری که وحیدالله پاهایش را از دست داد؛ چهار سال میگذرد. در این چهار سال، او دستکم شش بار جراحی شده؛ اما هنوز روند تداوی اش تکمیل نشده و باید باز هم جراحی شود؛ کاری که وحیدالله از تکرار آن خسته شده است.
وحیدالله که از زندگی بعد از معلولیت خود راضی نیست، میگوید؛ به خاطر این که اعضای فامیلش به خصوص مادر و پدرش غمگین نشود، کمتر در خانه میرود. برای آنها سخت است پسرشان که زمانی سبکپا بود را در حالی ببینند که با تن نیمه خود را وسط حویلی یا در اتاقها بکشد.
وقتی از او میپرسم که چه خواستی از دولت دارد، میگوید: «چیزی خواست ندارم؛ اگه مرگ ما دست خدا نمیبود، میآمد جان ما ر میگرفت و خلاص.» به گفتهی او، در تمام کابل، یک مکان به نام «شفاخانه نمبر دو»، برای معلولین امنیتی که از ولایات به کابل میآمدند و جایی برای بود و باش نداشتند، وجود داشت که آن را هم به روی وحیدالله و دوستانش بستند.
وحیدالله در مورد پروسهی صلح میگوید: «دولت اول باید مشخص کنه که با چه کسانی صلح میکنه. آیا با پاکستانیهایی که چهل سال است خون ما ر میریزانه صلح میکنه؟ اگه ای طالبا پاکستانی و یا مزدور اونا نیست، چرا سه ماه تعلیم خوده د پاکستان تیر میکنه؟!»
چنانچه از لحن و گفتار وحیدالله پیدا است؛ او از دولت ناامید است، با آن هم منحیث آخرین گفتههایش با لحن جدی و ناامیدانه خطاب به دولتمردان میگوید: «کمی هوش خود به نیروهای امنیتی و معلولین نیروها بگیرین.»